کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

.

یک نفر، نزدیک به ۵۰ سال از عمرش رو برای تصحیح شاهنامه می‌گذاره، که من بعد از مدت‌هاااا بالاخره برم بخرم‌اش و ندونم مسیر برگشت تا خونه رو راه برم یا پرواز کنم! زنگ زدم به آذر و الان که فکر می‌کنم، می‌بینم که چه خوب شد که گوشی‌اش در دسترس نبود. چون جدی زنگ زده بودم تا با هم جیغ و نعره بزنیم. و شما فقط تصور کنید که یک خرس گنده‌ی نتراشیده و نخراشیده‌ای چون این بنده، با این صدای گرفته‌ی سیگارزده‌ای که شبیه صدای پسرانه در دوره‌ی بلوغ شده، در حالی که چهارجلد کتاب دستشه، داره وسط خیابون -گوشی به دست- نعره می‌زنه: خریدم‌اش! خریدم‌اش!
فکر نمی‌کنم تصویر خیلی جالبی می‌شد.

  • ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۳۰

عزیزان شما که غریبه نیستید. گاهی آدمی یاد گذشته‌ها می‌کند و ناگزیر، لب به دندانِ خشم می‌گزد و با خود می‌گوید: «شیرمردا! دلِ خود را سگِ هر کوی مکن!»

  • ۱۲ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۴۲

امیرخسرو می‌گوید:
«اگر ای حریف داری نظری به رویِ یاری،
به بهارِ خویش خوش شو! که بهارِ من نیامد»...
بله دوستان. سبزه و گل نشان بهار نیست. بهار من (+) نیامد.

  • ۷ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۰۰

آدم‌هایی که الکل خوردند و در حالت مستی حرف جنسی زننده‌ای به پارتنرشون زدند و روز بعد مثل سگ احساس پشیمانی می‌کنند، جلوی شیشه‌های مشروب نمی‌نشینند تا به اون‌ها فحاشی کنند. به خودشون فحاشی می‌کنند. از خودشون بدشون میاد. چون حتما نقصی در خودشون وجود داشت که سراغ الکل رفتند.
آدم‌هایی مثل من هم که امروز احساس ناجوری داریم، به طرف فحش نمی‌دیم. اصلا. امروز از خودمون بدمون میاد. امروز خودمون منزجریم. امروز خودمون رو سرزنش می‌کنیم. به خاطر همه‌ی نقص‌هایی که مجموعا به قدری ترحم‌برانگیز بود که ما رو به محبت کردن هر کس و ناکسی کشوند تا بعدا کثافت‌ترین حرف‌های ممکن رو هم از همون‌ها بشنویم. من به اعضای بدنم به شدت مدیونم. ولی هیچ‌کدوم اندازه‌ی مغزم ازم طلب‌کار نیست. به خاطر تمام دقایق غیرقابل بازگشتی که می‌شد صرف مطالعه و رشد تئوریک خودم بشه اما صرف این‌ها شد. شرم‌آوره. تهوع‌آوره. و ترحم‌برانگیزه. در برابر مغزم سرافکنده‌ام. خدا هیچ‌کس رو شرمنده‌ی مغزش نکنه.

  • ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۲۴

عرض شود که،‌ حداقل مزد کارگران اعلام شد: ۱۰ میلیون و ۴۰۰ هزارتومان. خط فقر رسمی (که البته با خط فقر جهانی فاصله‌ی چشم‌گیری داره و در نسخه‌ی ایرانی‌اش، از بسیاری از ابعاد زندگی یک انسان عادی صرف نظر شده تا عدد کم‌تری به دست بیاد): تقریباً ۳۷ میلیون تومان. این دو، فقط عدد نیستند. شرحی کوتاه از سال آینده‌اند. ولی به طور کلی اگر قصد مهاجرت (فرار) ندارید، پیشنهاد می‌کنم فرار کردن و زنده ماندن در جنگل رو یاد بگیرید. البته همین الان هم خیابان‌های ایران از لحاظ سرقت و خشونت شبیه قبایل بی‌دولت آفریقایی شده؛ اما در افق‌های پیش رو، نیاز به فراگیری مهارت‌های زیست در حفره‌های کوهستان هم احساس خواهد شد. به هر حال ما ایرانی‌ها، اگر خیلی خوش‌شانس باشیم، نهایتا بتونیم از باخت حداکثری فرار کنیم نه این‌که برنده باشیم. پس به ترتیب امکان‌پذیری یادداشت کنید: ۱)فرار از کشور ۲)فرار از شهرهای بزرگ ۳)کوچک کردن زندگی (از کاهش وابستگی به خواب و غذا، تا قابلیت جمع کردن همه‌چیز در یک کیف). و من الله التوفیق.

  • ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۱۶

چند سالی‌ست که می‌گذرد، اما هنوز نوشتن از او به غایت دشوار است و احتمالا تا همیشه نوشتن از او دشوار خواهد بود. می‌توانی با او مخالف باشی، می‌توانی با تک‌تک کلمات‌اش زاویه و با یکایک ایده‌هایش سر جنگ داشته باشی؛ اما نمی‌توانی قلب‌ات را از هجوم صداقت‌اش محفوظ بداری و پایمردی و وطن‌دوستی‌اش را فراموش کنی. آری، فریبرز رئیس‌دانا تسخیر می‌کند. او قلب شما را تسخیر می‌کند، چون سراپا همه‌چیزش ستیز با اقسام گوناگون سلطه بود: سلطه‌ی دین، سلطه‌ی سرمایه، سلطه‌ی دولتی و سلطه‌ی خارجی. او قلب شما را تسخیر می‌کند، چون در هیاهو و همهمه‌ی کسانی که فرودستان را از قطار انقلاب پیاده کردند، او یگانه صدای کارگران بود. در زمانه‌ای که همه می‌خواستند بر «توسن توسعه» سوار شوند، تنها او بود که فرمان ایست می‌داد. هم او که در روزهایی که سخن از «زن» خواب همگان را می‌آشفت، «کمپین یک میلیون امضا» را راه انداخت. او شما را تسخیر می‌کند، چون همه‌ی بودن‌اش را به پای حفاظت از زمین و کار و آزادی فدا کرد. نمی‌دانم، من نه تعریف‌ کردن بلد هستم، و نه در کسی ذوب می‌شوم. اما او، فریبرز رئیس‌دانا، تسخیر می‌کند.

  • ۲۶ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۱۳

صبر و حوصله‌ی آنا، همسر داستایوفسکی، گاهی واقعاً آدم را کلافه می‌کند در عین حال که آدم به داستایوفسکی بابت داشتن چنین همراهی، غبطه می‌خورد. فقط این چند نمونه را ببینید:

«۲۴ مه ۱۸۶۷
آنّا جان، ببخش من را و پست‌فطرتم نخوان! جنایت کرده‌ام؛ هرچه فرستاده بودی باختم. همه را، همه‌اش را تا سکّهٔ آخر. آنّا جان، حالا چطور به رویت نگاه کنم؟

۶ اکتبر ۱۸۶۷
عزیزم، من از حیوان پست‌ترم! دیشب ساعت ده شب، هزار و سیصد فرانک تمام برده بودم. امروز امّا یک سکّه هم ندارم. همه را باختم، همه را!

۱۸ نوامبر ۱۸۶۷
آنّا جانم، هرچه داشتم باخته‌ام، همه را. دیگر هرگز، هرگز دست به قمار نخواهم زد.
حالا دیگر فرشتهٔ من، نگران نباش. امید دارم و به سویت می‌شتابم، امّا تا پنجشنبه امکانش را ندارم که حرکت کنم. می‌پرسی چرا؟ الان دلیلش را می‌گویم. آنّا جانم، حلقه و پالتوی زمستانی‌ام را گرو گذاشتم و همه را باختم. خواهش می‌کنم پنجاه فرانک برایم بفرست که حساب هتل را تسویه کنم.

۴ آوریل ۱۸۶۸
آنّا جان، همه را باختم. به محض آن‌که رسیدم، ظرف نیم ساعت، همه را به باد دادم.»

اما اگر این‌ها برای حیرت شما کافی نیست، این یکی را هم اضافه کنید که آنا در این روزها باردار بوده است! البته او در نهایت این غولِ بی‌قرار را آرام کرد و رام ساخت. عادت قمار را هم موفق شد که در ده سال پایانی عمر او، از سرش بیندازد. امید! امید!

  • ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۷

۱_یک دختربچه الان در خانه‌ی ما هست، گرد و کوتاه و بامزه. شقایق است. دوست و هم‌بازی آرمین. مدت‌ها بود که ندیده بودم‌اش. چندباری لپ‌اش را محکم کشیدم و بار آخر با ناز گفت: «آی دردم میاد». گفتم بهتر است خیلی به من نزدیک نشود چون هم خیلی دلم برایش تنگ شده و هم در این مدت لپ‌هایش حسابی باد کرده‌اند.
۲_شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های روزانه‌اش از دی ۵۷ به بعد را در کتابی چاپ کرده به نام «روزها در راه». غزاله دختر خردسال اوست. در یادداشتی که مسکوب در۱۳۵۸/۸/۱۲ (صفحه‌ی ۱۱۲ چاپ اول کتاب در سال ۱۳۷۹) نوشته است، می‌گوید کمتر از یک سال از انقلاب گذشته و فضا ملتهب است و من هم درگیر مقاله‌ی حزب بودم و مطالعه‌ و کار سیاسی و خشم و اندوه و سیگار، تا آن‌که غزاله «بعد از تاتی و بازی زیاد، آمد تا به قول خودش یک چیزی بنویسد.‌ من داشتم چیز می‌نوشتم. اول آمد و مرا برد به اتاق خواب و گفت این‌جا بشین نقاشی کن. گفتم تو بیا اتاق پدر. من دارم کار می‌کنم. خواستم بنشانم‌اش زمین و مداد و کاغذ هم بدهم که به قول خودش، خط‌خطی کند. نپذیرفت. خواست روی صندلی‌ من بنشیند. گفتم من دارم کار می‌کنم. گفت غزاله هم کار داره. جا را خالی کردم و نشست. کاغذ و قلم به دست گرفت و گفت می‌خواد بنویسه پدر جون، پدر مسکوب! بعد گفت بنویس. نوشتم. گفت نه. بکش. چش چش دو ابرو بکش. کشیدم یک صورت گرد با دماغ و دهن و یه گردو. بعد خودش شروع کرد به تقلید از نوشته. یه شکل کشید و گفت ببین چه پدر میمونی کشیده. پدر این‌جا نقاشی کنه. پدر بکشه. پدر خورشید خانوم بکشه (...) با کتاب‌ها که زیاد ور می‌رود و من هم دائم توضیح می‌دهم که این کتاب‌ها عکس نداره، به درد غزاله نمی‌خوره. پدر به کتاب‌های غزاله دست نمی‌زنه،‌ غزاله هم به کتاب‌های پدر دست نزنه. این کتاب‌ها هم مال غزاله هست اما وقت بزرگ شد، می‌خونه. حالا کتاب‌های خودشو بخونه...»
۳_امروز دلم می‌خواست بچه‌دار شوم.  هیچ چیزش به من نرود. یک چیزهایی‌اش به او هم نرود. مثلا همیشه عاشق زندگی باشد. مثلا خدایی را باور داشته باشد تا وقت هایی که کاری از دست ما ساخته نیست، به چیزی توکل کند و نمیرد. موهایش شبیه او باشد. دست هایش اما شبیه هردو. برود مدرسه. ببریم‌اش پارک. بفرستیم‌اش کلاس پینگ‌پنگ و موسیقی. با بزرگ شدن‌اش، برنامه‌دار شویم. با بزرگ شدن‌اش معنا پیدا کنیم و امید داشته باشیم. هر وقت فکر خودکشی به سرمان زد، به خاطر او بی‌خیال شویم. قبلا فکر کرده بودم و نمی‌دانستم پدر خوبی می‌شوم یا نه. امروز به خودم گفتم دوست دندان گیری که نیستی. آدم‌ها را از دوست داشتن‌ات آزرده می‌کنی. آدم‌ها را خسته می‌کنی. اما به هر حال، نیاز دارم یک چیزی بیرون از من به بزرگ شدن و رشد کردن ادامه دهد. چیزی که کمی شبیه من باشد اما خارج از این کنج و تاریکی. دست مرا هم بگیرد، و با خودش ببرد به روشنایی. یادم بیاورد که بهتر بودن اصلا چه شکلی‌ست. آرام بودن. تماشا کردن و لذت بردن. به طور استثنا، یک‌بار هم وسط میدان (+) نبودن. در گوشه و کنار نشستن. آرام بودن. زندگی کردن.
۴_خب، این‌ها را که نوشتم. سیگارم هم که تمام شد. امشب هم می‌روم برای این که با بچه‌ها سری به ایستگاه فضایی بین‌المللی بزنیم، شاید برای التیام این حسرت احتمالا دائمی.

  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۲۸

۱_در سال سه، من مردم و جنازه‌ی خودم رو به دوش کشیدم. حالا که فهمیدم مردن یعنی چی، دیگه همه‌کاری برای این جنازه می‌کنم تا دوباره به زندگی برگرده. سخته. تقریباً ناممکنه، اما احیاکننده می‌شم. تیمارگر می‌شم. پرستار می‌شم، اما این‌بار دیگه برای خودم، که همیشه برای خیلی‌هایی تلف شد که با هیچ منطقی لیاقت‌اش رو نداشتند.
۲_در سال سه، ارتباط‌ام با خیلی‌ها قطع شد. وقت‌هایی خودخواسته و وقت‌هایی ناخواسته. و به جز یکی دو نفر، دیگه رها کردم. حوصله نداشتم. عیبی هم نداره‌. خب من آدم بی‌حوصله‌ای‌ام.
۳_در سال سه، آبان ماه، بعد از سال‌ها تصمیم جدی‌ای برای خودکشی گرفتم. ترسناک نبود. دل‌پذیر هم بود. اما از روی لبه برگشتم. می‌دونید چرا؟ چون گفتم بذار ببینم فردا چطور میشه. و اون فردا هنوز هم ادامه داره.
۴_در سال سه، از اردیبهشت تا اسفند من خواستم تمام چیزهای آسیب دیده رو کاملاً مرمت کنم. قلب‌هایی رو. اعتمادهایی رو. دیوارهایی رو. سقف‌هایی رو. اما به دو تا نکته کمتر توجه کردم؛ یک این‌که بعضی چیزها ترمیم ناپذیرند، و دوم این‌که بعضی چیزها همون‌جوری دریده و شکسته و لهیده بهترند. و یک چیز دیگه: خیلی مهمه که بدونی چیزی که داری ترمیم می‌کنی، دقیقا از کدوم نقطه به بعد ترمیم ناپذیره. در اون نقطه باید ولش کنی. به قول گنجشک بانو: «من فکر می‌کنم وقتی دو تا دست‌ات برای نگه داشتن کافی نیست، یا باید به آغوش کشید و یا باید رها کرد. آغوشت رو پس زد امین. حالا باید رها کنی.»
۵_در سال سه، تقریباً هر غلطی که خواستم، کردم. دوست داشتم، می‌طلبیده، لازم بوده، چاره‌ای نبوده، و کردم. خیلی پشیمان نیستم. به جز اون به ذلت و حقارت افتادن‌ها به پای چنان آدم‌هایی، دیگه از چیزی پشیمان نیستم.
۶_در سال سه، به طوری جدی لحظاتی بود که به دلایل فردی یا اجتماعی مایوس شدم. و شما که این‌قدر نزدیک هستید که این وبلاگ رو داشته باشید، می‌دونید که من چقدر دیر مایوس میشم. خیلی خیلی دیر. سال‌ها بود که احساس یاس نکرده بودم و سینه‌ام لبریز امید بود. سال سه اما، در ذهن من، دو احساس عمده داره و «یاس» یکی از اون‌هاست.
۷_در سال سه، زمان‌هایی بود نه برای کسی مهم بودم و نه کسی دوستم داشت. نمی‌خوام بگم «اینا برام مهم نبود چون من خودمو دوست داشتم» و این‌ها. نه من به این مزخرفات باور ندارم. یک وقت‌هایی خودم هم خودم رو دوست نداشتم. یک وقت‌هایی مثل وصله‌ی ناجور بودم در این زندگی. از درون و بیرون فروپاشیده بودم و هیچ چیزم، مطلقا هیچ چیزم، سر جاش نبود. اما می‌دونی چی سرپا نگه‌ام می‌داشت؟...چیه؟ منتظر پایان خوبی؟ هیچی عزیزم. هیچی سرپا نگه‌ام نمی‌داشت و من باز از پا می‌افتادم.
۸_در سال سه، سه دوستی رو از دست دادم که از لحظه‌ی آغاز متفاوت بودند. چون اون‌ها به سمت من نیومدند. من به سمت‌شون رفتم. ن.، آ. و م. و جز اولی، من چه غلطی کردم. اعتراف می‌کنم. عجب غلطی کردم. خب اون دو تا دوست‌داشتنی بودند. هنوز هم هستند. در روزهایی که احدی نمی‌تونست تحمل‌شون کنه، من کنارشون بودم. با نهایت احساس پاکی که می‌تونستم داشته باشم. خودم رو گذاشتم براشون. در دوست داشتن اینطورم. عادی نیستم. بیمار و دیوانه و مجنونم. زندگی تاریکیه و دوست داشتن، نور. دوست داشتن چمنه و من بره. و، من بره بودم و اون‌ها ببر. و حالا اما، از اون‌ها مایوسم. و یاس از اون‌ها، هم‌زمان‌ شده با یاس از خودم. چرا که بخش‌هایی از خودم رو که در اختیارشون قرار دادم، برای همیشه از من گرفتند. قرار بر این نبود. اما گرفتند و پس ندادند. تکه‌هایی از خودم رو‌ گم کردم. خودم فراموش کرده‌ام. خودم رو یادم نمیاد.
۸_در سال سه، من در اکثر لحظات دردناک زندگی‌ام تنها بودم. به قدری غصه خوردم و خودم رو تحت فشار گذاشتم که به خودم یاد بدم: «ببین! زندگی همینه. دیدی، و‌ اون‌ها لاف‌اش رو زدند و تو لمس کردی، که این تنهایی، واقعی‌ترین رویداد ممکنه. اگر نپذیری‌اش، پس نمی‌تونی.» و خب هنوز هم خیلی وقت‌ها آزارم میده. اما عیب نداره. آدم‌ام.
۱۰_و در آخر مرسی از رفقا. از پارسا، از علی، از عرفان، از فاضل، از آذر، مونالیزا، از گنجشکک، از ریحانه،‌ از کتی، از سوشیانت، از سیزیف، و از بقیه‌ی دوستان حضوری یا وبلاگی که یا یادم رفت نام ببرم و یا بنا بر ملاحظاتی، دوست نداشتم که نام ببرم. بوس به لپ‌هاتون. :)

  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۱۴

فیلم «عصبانی نیستم» رضا درمیشیان را برای بار سوم امروز دیدم که شرایط «نوید» در همه‌ی ابعادش با احوالات شخصی و جمعی این روزهای من هم سخت هم‌خوان است. اما صرف نظر از این‌ها من می‌خواهم چندخطی برای «وضعیت» بنویسم: داریم شبیه پدر و مادرهامان می‌شویم و تاریخی را تکرار می‌کنیم که از آن نفرت داشتیم. قدرت تخیل اتوپیا، تصور جامعه‌ای پویا، و حتی توان پروراندن رویایی برای فردای بهتر را داریم از دست می‌دهیم و فقط داریم به عقب برمی‌گردیم و به گور گذشتگان تف می‌اندازیم و یا بر آن می‌شاشیم. اما در عین حال دیگر مثل پدرهایمان به هیچ امیدی دلبسته و به هیچ ایمانی پایبند نیستیم که خیال می‌کردند فردای بیرون رفتن استبداد و استعمار و با اجرای «احکام شرع مقدس»، ایران یک‌شبه بوستان و منطقه گلستان می‌شود؛ زندان‌ها دانشگاه خواهند شد؛ در مملکت امام زمان فقیر نخواهد بود؛ آب و برق و اتوبوس مجانی می‌شود؛ معنویات ما بالا خواهد رفت؛ و...، و دیگر مثل آن ساده‌لوح‌ها تصور نمی‌کنیم تاریخ زباله‌دانی داشته باشد که بشود کسانی را به آن انداخت و پذیرفته‌ایم که بهتر است در این فاضلاب زندگی کنیم و رویای دریا را دور بریزیم. هر کدام از ما شرمنده‌‌ی نسل بعد خواهیم بود و آخر داستان مثل قهرمان «بوف کور» هدایت، به خود می‌گوییم: «من هم یک پیرمرد خنزر-پنزری شده‌ام.»

  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۵۵