کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۱۳ مطلب با موضوع «تماشای فیلم» ثبت شده است

امروز شمه‌ای از فیلم «کارل مارکس جوان» را می‌دیدم و البته که تماشای شور و شوق جوانانه و امیدوارانه‌ی استادت بی‌نهایت هیجان‌انگیز است -منهای صحنه‌های معاشقه و باده‌گساری! :) اما حتی در یکی از صحنه‌ها ما باکونین را هم می‌بینیم. آن آنارشیست بزرگ، که البته در فیلم در نقش مباشر پرودون ظاهر شده که آن زمان بر تخت پادشاهی سوسیالیست‌ها (ی انتزاعی/تخیلی) نشسته بود. باکونین «زنده‌باد آنارشیسم» می‌گوید و بلافاصله پس از معرفی خودش و پرودون اشاره می‌کند که به «نه استاد، نه خدا، نه شاه» ملتزم است و مارکس هم سریعا مرزبندی می‌کند که «من آنارشیست نیستم». ولی این دو، ورای همه‌ی مسیر کمونیستی‌ای که با هم می‌آیند و سپس جدا می‌شوند، دوباره در یک نقطه به هم می‌رسند: «انحلال دولت». البته مارکس می‌گوید که دولت منحل «می‌شود» اما باکونین می‌گوید دولت باید منحل «بشود». به عبارتی ایده‌ی مارکس را این‌گونه می‌توان صورت‌بندی کرد: الف) دولت وظیفه‌ی حفظ حقوق مالکیت خصوصی را به عهده دارد. ب) در ایده‌آل کمونیستی، مالکیت خصوصی از میان رفته است. نتیجه: هدف غایی وجود دولت از بین رفته و وجود آن اصلا بلاموضوع می‌شود. اما باکونین -که در گزاره‌ی دوم با مارکس هم‌دل است- مقدمه‌ی اول را هدف می‌گیرد و می‌گوید اساسا چرا باید کارکرد لیبرالی برای دولت را بپذیریم؟ مگر دولت، با انحصار خشونت، قانون و اقتدار، حافظ منافع طبقه‌ی خاصی نیست؟ مگر پس از پیروزی انقلاب پرولتاریا، طبقه‌ی کارگر جایگزین بورژوازی نمی‌شود و منافعی به دست نمی‌آورد؟ پس انحلال دولت یک فرآیند خودانگیخته نیست. اتفاقاً باید به دولت حمله کرد!

اگر باکونین همین الان از قبل بیرون بیاید و اوضاع جهانی را رصد کند، آن‌قدر می‌خندد تا بمیرد! که مگر من نگفته بودم شعار «حداقل مداخله»ی لیبرال‌ها جز دروغ و فریب‌کاری نیست و مگر من نگفته بودم که این‌ها اتفاقاً دولت را می‌خواهند تا به نفع خودشان دخالت کند؟ 

  • ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۴۲

برخلاف شعارهای قلب و مغز و دست، سلام بر زحمت‌کشان سازش‌ناپذیر!

  • ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۰۶

به عنوان کسی که یک آنارشیست است، تماشای فیلم تالار جیمی (Jimmy's Hall) زحمت پررحمت و رنج پرلذت بود. فیلم داستان واقعی اجتماعی از مردم در روستایی در ایرلند است که «نمی‌خواهند فقط زنده باشند. می‌خواهند زندگی کنند.» می‌خواهند «فکر کنند، حرف بزنند، یاد بگیرند، گوش بدهند، بخندند، و برقصند.» برای همین، به رهبری کمونیستی به نامِ جیمی گرالتون که به تازگی از تبعید برگشته، تشکل سابق‌شان را بازسازی می‌کنند؛ یک «جمهوری»، یک «عاملیت جامعه»، یک «حضور جمعی»، یک «اجتماع اشتراکی مردمان آزاد و برابر»، با رویکردی عمیقا آنارشیستی: نه نمایندگان خدا، نه دخالت دولت، نه استبداد مالک. حودشان سوژه‌های «خودآیینِ آزاد»ی باشند و شورایی و جمعی هم آن‌جا را مدیریت کنند.
اما کشیش که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. او فقط به حرف کسی گوش می‌دهد که برای اعتراف به گناه «جلویش زانو زده باشد». او نگران است؛ نگران «خوش‌گذارنی»، «موسیقیِ جاز»، «تماسِ بدن‌ها»، «لوسانجلیزه شدن مردم»، و «کفر» و «کمونیسم» و البته آن موش کوری که بر فراز هر جمهوری پرواز می‌کند: مارکس. کشیش پیر، حتی در گفت‌و‌گویی با کشیشی جوان‌تر که به نظرش تشکل جیمی و رفقا، جمعی ساده برای رقص است، می‌گوید: «جیمی اول از پاهای آن‌ها شروع می‌‌کند، بعد می‌رسد به مغزشان و درنهایت آن کتاب نفرت‌انگیز سرمایه». با این وصف، مثل همه‌ی تاریخ، مگر نماینده‌ی خودخوانده‌ی خدا می‌تواند دست از فضولی بکشد و جیمی و رفقا را به حال خودشان رها کند؟ پاسخ روشن است: هرگز! تک‌ تک به سراغ‌شان می‌رود تا «به راه راست هدایت‌شان کند.» جواب نمی‌گیرد، اما رها هم نمی‌کند. جلوی ورودی تشکل می‌ایستد و نام کسانی که قصد ورود به آن را دارند یادداشت می‌کند و برای آن‌که رسوای‌شان کند، آن را از تریبون کلیسا می‌خواند. اما باز هم افاقه نمی‌کند. نیروهای دولت هم البته آزار خودشان را می‌رسانند اما رفقای جیمی همچنان جمع می‌شوند، می‌آموزند، می‌زنند، و می‌رقصند البته در همین هم محدود نمی‌مانند بلکه با گروه‌های دیگر هم‌دست می‌شوند: حمایت از فرودستان علیه فرادستان. حتی جایی جیمی به عنوان یک چپ راستین برنکته‌ی مهمی انگشت می‌گذارد: «بزرگترین دروغی که به ما خورانده‌اند این است که می‌گویند ایرلند یکی‌ست، سرزمین ما یکی‌ست، و ما ملتی با باورها و یک خیر مشترکیم. اما آیا منفعت معدن‌چیان و کارگران کارخانه‌ها تفاوتی با منفعت صاحبان آن‌ها، بانک‌دارها، وکلای‌، سرمایه‌گذاران‌ و روزنامه‌نگاران فاحشه‌ای که استخدام می‌شوند تا دروغ بنویسند، یکی‌ست؟! فکر می‌کنید آن‌ها برای پیری، بیماری و بیکاری ما اهمیتی قائل‌اند؟ به گرسنگی و بی‌خانمانی ما و آن کارگرانی که برای کار باید از خانه‌های خود سفر کنند، اصلا فکر می‌کنند؟»
اما مثل همه‌ی تاریخ چپ، باز هم نتیجه‌ی نهایی یک شکست است. تشکل‌شان را به آتش می‌کشند و جیمی را هم دستگیر، غیابی محاکمه و نهایتا تبعید می‌کنند. اگرچه همه‌ی امید تماما به آن چیزی‌ست که در این پراکسیس/عمل متعهدانه‌ی سیاسی آموخته و اندوخته‌‌اند: «گوش کنید! چیزی که یاد گرفتید برای همیشه در ذهن‌تان است. آن را نمی‌توانند از بین ببرند!» این جمله‌ای‌ست که یکی از آن‌ها به بچه‌هایی می‌گوید که خاکستر سالن را تماشا می‌کند. حتی در سکانس پایانی هم، دختری جوان به جیمی که در محاصره‌ی پلیس روانه‌ی تبعید می‌شود، می‌گوید: «اما، ما به رقصیدن ادامه می‌دهیم».

فیلم کن لوچ، اگرچه روایت تاریخی همه‌ی آرزوهای پاکی‌ست که همواره خاک شده‌اند، اما هم‌زمان روشن‌مان می‌دارد و جرئت‌مان می‌بخشد، تا هنوز و همیشه، در مرز ناممکن‌ها پرسه بزنیم.

  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۷