کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۵ مطلب با موضوع «سفر خروج» ثبت شده است

بر خودم تکلیف کرده‌ام در مقام یک شهروند در هر موضع سیاسی که قرار می‌گیرم، با دست‌کم پنج اصل جمهوری‌خواهانه هماهنگ باشم:
۱_خروج را بپذیر! چنان زندگی کن که «گسستِ» حاصل از «زن‌-زندگی‌-آزادی» را جدی گرفته باشی. به این فکر کن که زندگی‌ات چگونه می‌تواند این گسست را حفظ کند و الزامات و اثرات آن را تاب بیاورد.
۲_دولت را فراموش کن! با خودت فکر کن که چگونه می‌شود بی‌آن‌که سهم دولت در ساختن واقعیت را دست کم بگیری به ساختن اجتماع‌هایی دست بزنی که از دولت مستقل‌‌اند. امکان‌ها و خلاقیت‌های خودت و دوستان‌ات در کمک به «قدرت‌یابی جامعه» را هم دست کم نگیر.
۳_خودت را تفویض نکن! هر لحظه به خودت، به دوستانت و به هم‌شهروندان‌ات یادآوری کن که «قدرت مؤسس» خود را به هیچ نهاد، گروه یا مرجعیتی واگذار نکنند. تا می‌توانی از تفویض قدرت‌‌ات به این وکیل یا آن نماینده، به این میانجی یا آن رهبر، به این اتوریته یا آن کاریزما اجتناب کن. به این بیاندیش که چگونه می‌توان به قدرت جمعی خودگردانی‌های مردمی افزود و عوض «واگذاری سیاست به سیاست‌مداران» به سیاسی‌شدن فزاینده‌ی خود «مردم» به اتکای افزایش اشتیاق به مشارکت در سرنوشت مشترک دامن زد.
۴_آزادی را مبنا بگیر! تخیل جامعه‌ی آینده را بر ایده‌ی آزادی بنا کن. آزادی در وجه سلبی‌اش نفی هر شکلی از سلطه است و در جنبه‌ی ایجابی‌اش بسط توان‌ها و امکان‌های افراد، گروه‌ها و مردمان. آزادی، به این معنا، اصلا باید ایده‌ی جهت‌دهنده‌ی زندگی تو باشد. ایران آینده را که تخیل می‌کنی یک «ایران آزاد» را تخیل کن، «آزاد از» اَشکال سلطه و «آزاد برای» شکوفایی قدرت‌ها و خلاقیت‌های شهروندان متکثر. بر این اساس، تو متعهد می‌شوی که از هر گروه ستمدیده‌ای، ولو کوچک و اقلیت حمایت خواهی کرد. باید روزان و شبان به خودت یادآوری کنی که ما، برادران و خواهران هر کسی هستیم که از زورگویان ترسیده باشد، گرسنه و عریان مانده باشد، مالش را باخته باشد، کتک ‌خورده باشد، آزار جنسی دیده باشد، کشته شده باشد، کشته داده باشد یا هنوز بلاتکلیف سرنوشت عزیزان‌اش باشد.
۵_خودسازانه آماده باش! وضع همیشه بدتر خواهد شد. پس برای انجام کار جدی و نه نمایشی، همیشه خودت را برای روزهای سخت‌تر آماده کن و هر روز و هر شب به خودت یادآوری کن که من، دوستان و هم‌شهروندان‌ام به سخت‌کوشی، به استقامت، به شکیبایی، به کار جمعی، به همبستگی، به شورمندی، به خیال‌پردازی و به امیدورزی نیاز داریم. باشد که اذهان و بدن‌هامان در این راه ما را همراهی کنند. «من هیچ توهمی ندارم و ابدا منتظر نیستم که فردا، در این کشور، با یک چرخش چوب میزانه، شاهد نوزایش آزادی، احترام به حقوق، شرافت عمومی، صداقت در عقاید، حسن‌ نیت روزنامه‌ها، اخلاقیات حکومت، خرد نزد بورژوا و عقل سلیم نزد عوام باشیم[...]قتل‌عام‌هایی رخ خواهد داد و حمام خونی که از به خاک افتادن‌ها به راه خواهد افتاد، هولناک خواهد بود. ما گشایش عصر جدید را نخواهیم دید. ما در شب پیکار می‌کنیم. پس باید خود را آماده کنیم تا از این زندگی دفاع کنیم، بی‌آن‌که غم و اندوه و ناامیدی ما را از تکلیف‌مان باز دارد. باید به یک‌دیگر یاری برسانیم. باید هم‌دیگر را در تاریکی صدا بزنیم و فارغ از نتیجه هر بار که شاید فرصتی پدید آید، عدالت را عملی کنیم...» (از سخنرانی پرودون-۱۸۶۰)

  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۶

ساعات پایانی ۱۹ بهمن است. امسال اولین سالی بود که ۱۹ بهمن آمد و رفت و کسی از سیاه‌کل ننوشت. اشکالی ندارد. اما به قول فروغ: مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است.

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۴۱

بزرگواران پنجاه و هفتی، انقلاب/قیام/براندازی را منحصر در تیم ترور و اسلحه و یا دست‌کم حضور خیابانی می‌بینند و اساسا درکی از یک قیام ارزشی ندارند. من فکر می‌کنم «زن، زندگی، آزادی» بیش از هرچیز یک گسست (یا به تعبیر دینی‌تر، یک «خروجِ») فرهنگی بود و همین است که رعشه بر بدن و کف بر دهان اسلام‌گرایان و ایران‌گرایان آورده. سِفر خروج. مرور سِفر خروج. هیچ چیز تا این اندازه ضروری نیست.

(به نظرم بهترین تحلیل از وضعیت کنونی جامعه، باید همانی باشد که سلامت در جامعه‌پلاس توضیح داد. سلامت از ایده‌ی «بحران ارگانیک» گرامشی استفاده کرد برای تبیین وضعیتی که مابین «دیگه نه» و «نه هنوز» تلوتلو می‌خورد. همان زمانی که امر کهنه فروریخته و امر نو هنوز سر بر نیاورده. البته سلامت، ریشه‌ی چپ دارد وگرنه می‌توانست از «آنومی» دورکیم هم بگوید. اما برخلاف اندیشه‌ی مارکسیستی، تاریخ نشان‌مان می‌دهد که لحظه‌ی آنومی/بحران ارگانیک، همان‌قدر مستعد «رهایی‌»ست که مستعد «فاشیسم». پس فعلا خیلی خوش‌حال نباشیم که خبرها خیلی خوب نیست.)

  • ۲۷ تیر ۰۳ ، ۱۸:۴۲

کاش بفهمیم آن داستان را تعریف نکردند تا بگویند منتظر موسی باشید. آن داستان نوشته شد تا بفهمیم همه‌ی ما باید موسی باشیم. بنی‌اسرائیل، موسی نبودند. پس با این‌که یک سوپرمن هم بهشان داده شد، از چاله‌ها به چاه‌ها می‌افتادند. اما موسی یعنی چه آدمی؟ یعنی آن آدمی که در خانه‌ی فرعون بزرگ می‌شود، اما به آن عادت نمی‌کند تا در موقعیت لازم، به آن پشت پا بزند. موسی یعنی کسی که لازم نیست از کاخ بیرون برود، اما می‌رود. می‌رود تا ببیند مردم چطور زندگی می‌کنند.‌ اما موسی، بودا نیست که با مواجه با واقعیت افسرده شود و از کار بیفتد. موسی، عیسی هم نیست که وسط دعوای کشیش و قیصر، عشق و دوستی و محبت ترویج کند. موسی کسی‌ست که وقتی ظلم به برده را می‌بیند، خشمگین می‌شود، و وقتی خشمگین می‌شود، ظالم را واقعاً می‌کشد، و وقتی کشت، دقیقا فرار می‌کند! چون دنبال نمایشِ هزینه دادن نیست. دنبال برنده شدن در جنگ بزرگ است! و وقتی می‌بیند که هنوز آماده‌ی جنگ نیست، صبر می‌کند. صبر می‌کند و وقتی زمان جنگ فرا رسید، دیگر درنگ نمی‌کند.
کاراکتر آموزشی برای «مرد نیک» به وفور یافت می‌شد. موسی(ع) را برای آموزش جنگیدن ساختند.

  • ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۰۵

تسلطی از اوباش و اشرار در مصر وجود دارد، که موسی‌ای می‌آید و می‌گوید باید از این وضعیت فرار کرد. همین خودش نکته‌ای‌ست. بعضی وقت‌ها آن‌قدر خانه از پای‌بست ویران است، که «بمانیم و بسازیم» یک شجاعت نیست. یک حماقت است. خب، بگذریم. قاعدتا وقتی از جهنم فساد و ستم فرار می‌کنیم، باید دروازه‌های بهشت به رویمان گشوده شود. اما چه اتفاقی می‌افتد؟ بنی‌اسراییل چهل سال آواره‌ی بیابان‌ها می‌شوند! که یعنی «فرار کردی که کردی، قرار نیست بهت جایزه بدن!». بهشت، پاداش فرار از جهنم نیست. بهشت را باید خودت بسازی. به داستان برگردیم. در این چهل سال چه اتفاقاتی می‌افتد؟ عده‌ای دهان باز می‌کنند که «بابا صد رحمت به فرعون...باز یه زندگی‌ای داشتیم لااقل». که یعنی آوارگی را، که نماد ناتوانی و بی‌لیاقتی قوم در ساختن «جایی بهتر از مصر» بود، به گردن موسی انداختند. یعنی چنان حاضر نبودند بپذیرند که مشکل از خودشان است، که حاضر شدند تمام تجربیات تلخ گذشته را نادیده بگیرند و پذیرفتند که مصر جای بهتری بوده! همان آدم‌هایی که در مصر آب از سرشان گذشته بود! خب این بی‌نهایت پیچیده‌ست، اما مهم‌تر از آن این است که وضعیتی چنین پیچیده و سخت را، ۲۵۰۰ سال پیش در قالب یک داستان ساده درآورده‌اند! داستان است که: من زمانی در مصر بودم. آن را «منِ اول» می‌نامیم. بعدا که آواره‌ی بیابانم، و آن را «منِ دوم». شرایط طوری می‌شود که منی که در بیابانم، منی که در جهنم مصر بودم‌ را اساسا منکر می‌شود! و موسی هرچه فریاد می‌زد که آقا! خودت بودی که گفتی آن‌جا جهنم است! خودت بودی که از موسی التماس کردی فرار کند! خودت بودی که زندگی‌ات را رها کردی! اما آوارگی باعث شد خودت به خودت بگویی «تو غلط کردی که فرار کردی». در حالی که آوارگی تقصیر «منِ دوم» بود، نه «من اول»! «من اول» کاری که باید می‌کرد را کرد، و این «من دوم» بود که کاری که باید می‌کرد را نکرد!...از داستان جا نمانیم؛ می‌گذرد، تا بالاخره می‌رسد به سرزمین موعود. آن‌جا اوضاع بهتر است و دیگر «بدتر از مصر» نیست و یک نظم‌ و آرامش نسبی به وجود آمده. اما نکته این است که این‌ها محصول خود این آدم‌ها نیست، یک معمار و نگهبانی دارد، که موسی‌ست. این نظم، درون‌زا و خود انگیخته نبوده و یک موتور بیرونی داشته. و درنتیجه نگهبان که نباشد، این‌ها گوساله می‌پرستند! «منِ دوم»، این‌جا آن «منِ اول» را که به سلطه‌ی قلدرها عادت کرده بود تصدیق می‌کند! قبلا درباره‌ی پیچیدگی نجومی این وضعیت فکر کرده بودم اما در ذهنم بایگانی شده بود. باید بیش‌تر درباره‌اش خواند. باید بیش‌تر درباره‌اش نوشت.

  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۲۱