در ایران، «دانشگاه» مغز خیلیها را از بین برد. البته بعدش شیشه. ولی بیشتر «دانشگاه».
- ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۳۰
در ایران، «دانشگاه» مغز خیلیها را از بین برد. البته بعدش شیشه. ولی بیشتر «دانشگاه».
این چه رذالتیست که در مسجد کارگاه اقتصادی-سیاسی به راه میاندازند؟ این چه حقارتیست که با نسخهی استالینیستی تشیع، همه را از مسجدی که خانهی معنویت بود فراری کنی، سپس برای برگرداندشان، مسجد را به خانهی خدمات شهری تبدیل کنی تا فقط تردد در محوطهاش را بیشتر کرده باشی؟!
کاش میشد کسی را پیدا کنم که به اندازهی خودم در تمام ابعاد پروژهی حیات ناموفق بوده باشد.
زندگی آدم علیالاصول خیلی «مهیب» است. اگر میتوانیم زندگی را پشت سر بگذاریم، پس هر فقدان و غم و اندوه دیگری را هم میتوانیم. پس مشکلی نیست.
به نظر من که منظرهی اقیانوس، افسردهکنندهترین و ناامیدکنندهترین منظرهی ممکن برای یک خانهست. چون به من که احساس تنها ماندن در یک سیارهی خشن را القاء میکند. اما آدمهای مدرن، دقیقا نگاه معکوسی دارند و برای به دست آوردن این منظره حتی در جای صافی مثل فلوریدا با یکدیگر رقابت میکنند، تا به جایی که تا مرز ساحل هم جلو میروند. اینها حاضرند پول بیشتری بدهند تا آدم کمتری ببینند، یا اصلا نبینند. اما...اقیانوس جلوتر میآید، ماسهها را میشوید، و زیر پایشان را خالی میکند تا بگوید: «برین گم شین کنار هم زندگی کنین.» پیام را نمیفهمند. آب دارد تحقیرشان میکند: «پول نمیتونه شما رو از همنوعانتون جدا کنه. اگه هم بخواد جدا کنه، من نمیذارم.»
نوشته: «ممنوعیت سیگار الکترونیکی باعث میشه جوانها برن به سمت سیگار. ضرر سیگار بیشتره، پس برای حفظ سلامتیشون هم که شده باید ممنوعیت سیگار الکترونیکی برداشته بشه.» با اینکه نهایتا قوانین چه تغییراتی بکنند کاری ندارم، ولی این سبک از استدلال مسخرهست. چون با همین منطق، میشود نوشت: «ممنوعیت هروئین باعث میشه جوانها برن به سمت شیشه، و ضرر شیشه بیشتره، پس باید ممنوعیت هروئین رو لغو کرد!». متاسفانه غالبأ بلد نیستند درست فکر کنند. نه نه، من نمیخوام که اینطور باشم.
در پیتزافروشی که بودیم، دخترک پنج-شش ساله که از لباس چرکاش واضح بود از پدر و مادری محرومه وارد سالن شد و مودبانه، از هرکدوم از افرادی که نشسته بودند پرسید که گل میخوان یا نه. نیومد وسط که یکباره گلفروش بودنش رو اعلام کنه و منتظر بشه تا یه مشتری داوطلب دستشو بالا ببره. ناز با وقار دخترونهاش موقع ادای جملات، پختهتر از اون بود که مال سناش باشه. انگار یه دختر دانشجوی روستایی که تازه وارد یه شهر بزرگ شده و سعی میکنه نشون بده در کلاس، رفتاری هیچی کمتر از بالانشینهای پایتخت نداره رو، با فوتوشاپ کوچک کرده باشی. با این تفاوت که اون دختر دانشجو، مثل هر دختر دیگهای یه مرز مشخصی برای بغض داره، ولی این دخترک گلفروش نداشت. کاملا میدیدم که انگار خیلی چیزها هست که آزردهاش میکنه، اما دیگه هیچ چیز نمیتونه به گریهاش بندازه. خودم رو که سنگ و سردم، میبینم و میدونم انسانی که گریه رو ازش گرفتند رو باید یه مقتول حساب کرد. و آره، انگار اون دخترک مرده بود، و یک جسم بیروح که با ظرافت خاصی برای جذب مشتری پروگرام شده در حال حرکت بین آدمها بود. از خودم پرسیدم یعنی راهی وجود نداره که بشه دوباره روح به کالبدش دمید؟ این دختر باید مدرسه بره، عاشق بشه، ازدواج کنه، فرزند به دنیا بیاره و هوای زندگی رو استنشاق کنه! اما خودم جواب دادم چطور کسانی که خودشون مردهاند میتونند کسی رو دوباره زنده کنند؟ کدوم انسان واقعا زندهای این بچه رو میبینه و تنها کاری که میکنه خریدن گل ازشه تا به خیال خودش یه کمک مالی بهش کرده باشه و عذاب وجدان خودشو مهار کنه؟ حتی این داعش هم اگر نباشه، مگه باز هم این آدمها نمردهاند وقتی که نمیفهمند با قلب هم میشه بچه ساخت؟ اگه توی این شهر هیچکس نیست که با قلبش این بچه رو از نو بسازه، معنیاش این نیست که بقیه هم مردههای متحرکاند؟
«انقلاب» مال اونهاییه که زندگی عادیشون در کنار روزمرگیها، اجازهی رویاپردازی رو هم بهشون میده. اما گرگها، فقط منتظر روز انتقاماند. اون روز به قدری دوره، که من نیستم. اما اگر مثل سیزده دی نود و هشته، حتی تصورش هم اشکم رو درمیاره.
«و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.»
پرسیدن دو سوال «کی تعیین میکنه؟» و «چرا تعیین میکنه؟» کاملآ نشان میدهد که قانون مدرن به هیچ بند است. فیالمثل در لوکیشن ایکس، بدون هیچ استدلالی، خط قرمز حداقل سن قانونی داشتن رابطهی جنسی روی فلان عدد است، و در لوکیشن ایگرگ، بدون هیچ استدلالی، روی یک عدد بهمان. و یک عده، با استناد به همین خط قرمزهای بیمبنا، انگ پدوفیل یا متجاوز دریافت میکنند و حیثیتشان برای تمام عمر خدشهدار میشود.
هرکس باید هرساله اسم ۱۰۰ نفر از شخصیتهایی که میشناسد را لیست کند. از هنرمند تا متفکر تا تحلیلگر تا اساتید برتر تا حتی کارشناس اقتصادی. و بعد به ترتیب از بالا در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر میماند.
در یکی از سایتهای باستانشناسی، که از قبل میدانستند آنجا مراسم قربانی کردن کودکان انجام میشده، آثاری پیدا کردهاند که نشانمان میدهد به قربانی مواد مخدر میدادند تا در مسیر قربانگاه مقاومتی نشان ندهد. ظاهراً آرام بودن قربانی برای حفظ ظاهر خود مراسم به ظاهر معنوی هم، لازم بوده. خب البته خوب نیست حین دعا و ذکر پیش از قتل که جو جمعیت هم حسابی عرفانی شده، قربانی که اتفاقاً در کانون مراسم قرار گرفته، بخواهد گریه کند و بگریزد.
اما از نکات ظریف انقلاب دین ابراهیمی، دقیقا همین بود که پسر ابراهیم، نه تنها از قربانی شدن رضایت داشت، و نه تنها افتخار میکرد، بلکه پدرش را تشویق میکرد که انجامش بدهد. و دقیقا با وجود همین رضایت و خرسندیست که این پروژهی خشن، لغو میشود. پیام کاملا واضح است: «ما گوسفند رو جایگزین کسی که با مواد مخدر آرام شده، نکردیم. ما گوسفند رو جایگزین کسی کردیم که مشتاق بود!» پس آنچیزی را که باید اصلاح کرد، باید اصلاح کرد، حتی اگه مردم با شکلی که هست هیچ مشکلی نداشته باشند. هیچ شوخی و تعارف و ملاحظهای هم در کار نیست.
پس یادداشت میکنیم: اولین دستگاه فکری که به «احساسات مذهبی» دهنکجی کرد، دین ابراهیمی بود.