کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

شب، قبل از خواب، به مغزم سفارش یک رویا دادم: خانه‌ای چوبی، بالای یک تپه که به دشتی سرسبز اشراف دارد و پنجره‌های زیادش از چهار جهت، همه جا را پر از نور کرده. سفارشم را با مشخصات کامل تحویل داد. اما داشتم خفه می‌شدم. همه جا پر از نور بود، اما هیچ‌کس نبود. یادم رفته بود در توضیحات سفارش اشاره کنم تا آدم‌هایی که بهم نزدیک باشند، مهم‌تر از نورند.

  • ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۸

آنارشیسم، مشعلی شد در دالان زیرزمین بدبویی که در آن اسیر بودم. بالا گرفتمش و نور زردش همه‌ی اطراف را روشن کرد، و خیلی‌ها که صدایشان خوب بود، معلوم شد که چه زشت و بدمنظرند. بعضی‌ها داشتند مدفوع خودشان را می‌خوردند، بعضی‌ها که حتی کلا مرده بودند. صحنه‌های حال‌به‌هم‌زنی دیده می‌شد. اما عبور کردن از میان‌شان را راحت‌تر کرد.

  • ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۷

دو سال دیگه باید از نتیجه کنکورم راضی باشم.

  • ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۵۰

واقعاً گوساله میرن تو، گاو میان بیرون.

  • ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۷:۰۹

در این سه دقیقه ساز و آواز، آن‌گاه که آواز به بخش «اوج» می‌رسد و ساز بی‌قرارِ جوابِ آواز می‌گردد، لحظه‌ای‌ هست که لطفی به جای پاسخ با جملات آوازی، با ضربی‌ای کوتاه در پیِ شجریان می‌آید. انگار که «اوج‌»، لحظه‌ی وصالِ ساز به آواز است. لحظه‌ای که در آن، ساز تابِ پرداختن به جملات آوازی را نمی‌آورد و با نغماتی ضربی، برای این وصل دست‌افشانی می‌کند!

  • ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۹

باران و برف که می‌آیند، همه چیز در من شدت می‌گیرد. باران و برف آن‌چنان که عیسی «می‌دید»، طعم گشایش دارند. «گشایش بی‌دریغ». گویی آسمان بر زمین گشوده می‌شد و با آن در پیوند می‌رفت. نوشته‌ی شب پیشین را می‌نگرم و این آیاتی که دریچه‌های نورند و نثار «سرزمین مرده» دل ما می‌شوند:

وَأَنْزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً طَهُورًا لِنُحْیِیَ بِهِ بَلْدَةً مَیْتًا
و از آسمان، آبی پاک و پاک‌کننده نازل می‌کنیم،
تا با آن، سرزمینی را که مرده است، زنده گردانیم.
(سوره فرقان، آیه ۴۸_۴۹)
 

وَهُوَ الَّذِی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا
وَیَنْشُرُ رَحْمَتَهُ
وَهُوَ الْوَلِیُّ الْحَمِیدُ

و اوست که باران را پس از ناامیدی مردم فرو می‌فرستد،
و رحمتش را می‌گستراند،
و او کارسازِ ستوده است.
(سوره شوری، آیه ۲۸)

  • ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۱۳

در یک پلاسمای روحی قرار دارم که قادرم قبر صادق هدایت رو نبش کنم و بهش بگم «تازه تو خوش شانس بودی» و دوباره دفن‌اش کنم. چنان عاری از حوصله‌ام که اگه بگن همین الان بیا آمریکا و نوآم چامسکی رو از این نزدیک ببین، میگم «خب که چه کنم؟». شاید اگر می‌شد به جایی دورافتاده مهاجرت کنم، سایز این تومور ذهنی اندکی کوچک‌تر می‌شد، و این‌قدر به اعصاب حواس پنج‌گانه فشار نمی‌آورد. اما بدون مهارتی که اون لوکیشن می‌طلبه، ممکن نیست. آدم برای سکونت در مریخ هم بهتره آشنا داشته باشه. و یکی از دستاوردهای زندگی بدریختم این بود که هیچ‌ احدی دوست و آشنای من نیست. دارم از مولکول‌های اکسیژن اتمسفر زمین هم عذرخواهی می‌کنم بابت این‌که می‌کشم‌شون داخل ریه. این همه شکست واقعاً قابل پذیرش نیست. الان نسبت به دنیا حس بچه‌ای رو دارم که با بقیه وارد یک سالن بازی شدن، و همه به محض ورود عین میمون به سمت وسایل بازی حمله می‌برن، اما من ایستادم و از اینکه هیچ‌کدوم‌شون برام جالب نیست خودم هم در بهتم. آره، «بهت». دنبال همین کلمه بودم.

  • ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۲

خیلی سخته مایوس نشدن.

  • ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۱

یعنی کسی، از هرجایی، بعدها خواهد فهمید که چیزی که ما را تهدید می‌کرد، چه فرق عظیمی داشت با آن چیزهایی که بقیه آدم‌های زمانه‌ی ما را تهدید می‌کرد؟ در اخبار می‌خواندم که در سرزمین‌های نرمال، مطالبه‌ی عکاسان از تولیدکنندگان دوربین برای تعبیه‌ی رمزگذاری سخت‌افزاری در دوربین‌های حرفه‌ای بالا رفته‌. می‌خواهند اگر از چیزی عکس گرفتند، فقط در لپ‌تاپ خودشان قابل نمایش باشد. پس اگر مموری به دست ماموران امنیتی افتاد نتوانند برایشان دردسر بسازند.
یعنی کسی، بعدها، اصلا به حافظه خواهد داشت که این، برای ما ایرانی‌ها کاربردی نداشت، چون همان پسورد را هم با میله‌های آهنی از ما می‌گرفتند؟

نه. چون خداوند عادت دارد به تماشای فراموش شدن ترسوها بنشیند.

  • ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۵

واقعیت بسیار تلخ این است که تیترسازی و سر و صدای برای تشکیل دولت فلسطینی، جز یک شوی عوام‌فریبانه نیست. شمشیر بر خون هم پیروز شد، و دیگر هیچ چشم انداز روشنی وجود ندارد. 

  • ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۱۵