کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

ما عادت کرده‌ایم با هیولا زندگی کنیم. عادت کرده‌ایم با داعشی کنار بیاییم که وزارت کشاورزی دارد، داعشی که تیم المپیک دارد، داعشی که به همه‌جا سفیر و دیپلمات می‌فرستد، داعشی که با توتال قرارداد می‌بندد، داعشی که خط‌آهن صلح احداث می‌کند، داعشی که ذخیره ارزی دارد...و عادت، یک فراموشی تدریجی‌ست.

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۵

اسرائیل برای پسر اسماعیل هنیه هم بلیط سرراستی گرفت برای آن دنیا! بیش باد!

  • ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۲۱

فقط زنده‌ها می‌توانند از زنده‌ها دفاع کنند. پس برای این‌که از زنده‌ها حمایت کنی، باید زنده بمانی. اما نه زنده، مثل خزه و گلسنگ. زنده، مثل آدم.

  • ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۲۸

این‌جا، در شمال خلیج فارس، ما یک «ایران» داریم، که یک تمامیت فرهنگی‌/تاریخی/اسطوره‌ای‌ست که بسیاری از ساکنان این سرزمین خود را با آن «هویت»یابی می‌کنند: آذری‌ها، کردها، لرها، بلوچ‌ها و دیگر اقوام همه «ایرانی» هستند. اختلاف‌ها هست، ولی همه می‌پذیرند که خود را «ایرانی» بدانند و این، اصلا کم نیست. نام رسمی «ایران» شاید عمر زیادی نداشته باشد، ولی «ایران» به عنوان یک مولفه هویتی دیرپا همه‌ی ما را به هم پیوند می‌دهد. «ایران» فقط «ساحل افسون‌گر سیستان» تا «جلگه‌ی زرخیز آذربایجان‌»اش نیست. در جای جای اتازونی، در آکادمی علوم شرقی مسکو، در مک گیل مونترال، در لیدن، در آکسفورد، در ورشو، در برلین، در آمستردام، در آرمیتاژ و لوور و متروپلیتن و در صدها آکادمی و مرکز فرهنگی پر آوازه جهان، مجموعه‌ها و گنجینه‌هایی‌ست که تا مغز استخوان «ایرانی»اند!

نفت را، همه در این برهوت خاورمیانه دارند. بزرگ‌ترین سرمایه‌ی ما اما، همین «ایران» است.

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۲۹

ویدئویی دیدم که یک پسربچه‌ی سوری، هر روز نزدیک برج نگهبانی آمریکایی‌ها می‌رود، از زیر فنس رد می‌شود، به نگهبان نگاه می‌کند و برمی‌گردد. ظاهرا پشت بی‌سیم می‌پرسند که «این همون پسره‌ست که اینورا می‌پلکه و رو به برجک‌ها میگه فاک‌یو؟» :)
من پسرم، و کاش می‌شد فهمید پسرک به دوستانش چه می‌گوید. شاید با غروری پسرانه، فخر می‌فروشد که می‌تواند از فنس عبور کند، و فحشی بدهد و هیچ اتفاقی هم نیفتد، و یا با معصومیتی پسرانه، فخر می‌فروشد که یک رفیق آمریکایی پیدا کرده!

برای همه بامزه‌ست، و هست. اما به‌دلیلی که قابل توضیح نیست افسرده‌ام می‌کند.

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۴

ناجی الکعبی را هم به دیار باقی فرستادند! کمتر از پنج سال لازم بود تا آنانی که جوانان عراقی را سلاخی کردند، مثل سگ بمیرند. کمتر از عمر متوسط یک سگ.

  • ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۱

حجم کثافت و رذالت و دنائت به قدر آن سیلی‌ست که کشتی نوح را شناور کرد.

  • ۱۲ بهمن ۰۲ ، ۱۱:۴۳

در نظم فئودالی، و حتی عقب‌تر از آن، در نظم فرعونی، حداقل دانسته‌ای وجود دارد که حاکم، هرکاری بکند، کاری نمی‌کند که خودش هم گرفتار شود. در ادبیات خودمان هم که ضحاک قله‌ی پلیدی‌ست، جوان‌ها را می‌کشد تا خودش زنده بماند، و البته به یک معنا قابل درک است.

یکی از مصادیق ظلم غیرقابل فهم اما، آلوده کردن هواست. هوای شهری را با گوگرد و اسید و هزار ماده‌ی کشنده آلوده کنی که خودت و خانواده‌ات هم دارید در همان شهر زندگی می‌کنید، قابل درک نیست. ضحاک، اگر هم ضحاک بود، عقل بقا داشت. اما این‌ها به مرگ‌ زودرس حودشان هم اهمیتی نمی‌دهند. چون اساسا حیات برایشان حائز اهمیتی نیست. خب، این «پوچ‌گرایی حاکمان» هم ظلم غیرقابل فهم دیگری‌‌ست.

  • ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۵۷

شب‌ها، لبه‌ی مرز خواب و بیداری برای من اقلیم وحشت و مکاشفه است. وقتی از لبه‌ی مرز خواب رد می‌شوم حساسیت درد آلودی در من بیدار می‌شود که ابعاد ذره‌ای عاطفه را غول آسا می‌کند. لابد در تاریکای عمق وجود ما، هسته‌های متراکمی از عاطفه در دل خاطره‌های کوچک و فراموش‌شده پنهان است و تا خودآگاهی در سراشیبی خواب سر می‌خورد و محو می‌شود، حباب‌های کوچک صدها خاطره گنگ و فراموش شده از ژرفای تاریکی به سطح هجوم می‌آورد و می‌ترکد. مفهومی نیست تا به کمک آن این توفان درهم آشفته عواطف را مهار کنی. فقط حس دردناک زمان از کف رفته است. هیولای سیاهی که در ژرفای سیاهی بی‌تابانه می‌لولد و من نومیدانه دستم را دراز می‌کنم، شاید ته رشته‌ی خودآگاهی را بگیرم، شاید ته مانده‌ی مفهومی را بیابم که بر آن بیاویزم تا غرق نشوم. تا خفه نشوم. چیزی بی‌تابانه از من «بیان» می‌طلبد، من دهانم را باز می‌کنم اما از بیان آن، از هرگونه بیانی، ناتوانم. مثل غریقی که زیر آب‌های سبز وحشت‌زده، برای بلعیدن هوا دهان باز می‌کند!
اما دیشب کشف جالبی کردم. شب با موسیقی می‌خوابم. تا از لبه مرز خواب رد می‌شوم و حباب‌های خاطره با هسته‌های متراکم عواطف‌شان به سطح هجوم می‌آورند، اتفاق جالبی می‌افتد: عواطف بی‌نام با نت‌های موسیقی جفت می‌شوند و یک‌باره نام می‌پذیرند! گنگی‌شان گویا می‌شود! کاری را که در بیداری خودآگاهانه به کمک مفاهیم می‌کنم در خواب ناخودآگاهانه و ورای مفاهیم، نت‌های موسیقی برایم می‌کنند. حالا هیولای سیاه، محتاطانه از تاریکی بیرون می‌خزد و کنار شعله‌های موسیقی لم می‌دهد و می‌گذارد که من نوازشش کنم! حالا دیگر از خواب‌هایم نمی‌ترسم. دیگر خفه نمی‌شوم.

  • ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۵۲

هیولاهایی ارتش روسیه، دوستان خائن‌شون رو همچنان با روش ترکاندن جمجمه با پتک اعدام می‌کنند.
تنها واکنش من به عنوان نماینده فرضی خاورمیانه اینه که:
ول کنید. جدی می‌گم. این تلاش بیهوده رو ول کنید. شما سفیدها، یا هر قومی متعلق به هرجایی از دنیا، نمی‌تونید از خاورمیانه تقلید کنید. ما به قدری کهن و پیریم که این پتک‌بازی‌ها رو پنج هزار سال پیش انجام می‌دادیم. و برای همین گذاشتیمش کنار. می‌بینید حتی اون غولی که پتک رو به دستش می‌دید نمیتونه با یک ضربه کار رو تمام کنه و باید دو بار بزنه؟ ما این رو وقتی مصری‌ها داشتند اهرام مصر رو می‌ساختند فهمیدیم. فکر کردید برش دقیق گردن با شمشیر رو از روی بی‌کاری ابداع کردیم؟ نه. ما به قدری پیریم که همه‌ی راه‌های خشونت رو قبلا رفتیم، و دیگه دنبال هیجانش نبودیم. فقط می‌خواستیم زودتر تمومش کنیم و بریم سراغ کارهای بعدی. و برای همین، زدن گردن از لحاظ فیزیکی منطقیه. چون مجبور شدیم بهش فکر کنیم، که سریع‌ترین و تمیزترین راه چیه. می‌دونی ما کی فهمیدیم گردن بیشترین آسیب‌پذیری در برابر برش، با کمترین مانع استخوانی رو داره؟ ما حتی به این‌که چقدر انرژی لازم داره، و چقدر شمشیر رو کند می‌کنه هم فکر کردیم. اون غول شما از نفس می‌افته تا کار رو تمام کنه! موضوعی که ما چندهزار ساله که حلش کردیم. شماها برید همون روش‌های مدرن رو یاد بگیرید و خودتون رو مسخره نکنید. لباس دوران نوجوانی ما برای شما گشاده.

  • ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۱