زندگی آدم علیالاصول خیلی «مهیب» است. اگر میتوانیم زندگی را پشت سر بگذاریم، پس هر فقدان و غم و اندوه دیگری را هم میتوانیم. پس مشکلی نیست.
- ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۴۳
زندگی آدم علیالاصول خیلی «مهیب» است. اگر میتوانیم زندگی را پشت سر بگذاریم، پس هر فقدان و غم و اندوه دیگری را هم میتوانیم. پس مشکلی نیست.
به نظر من که منظرهی اقیانوس، افسردهکنندهترین و ناامیدکنندهترین منظرهی ممکن برای یک خانهست. چون به من که احساس تنها ماندن در یک سیارهی خشن را القاء میکند. اما آدمهای مدرن، دقیقا نگاه معکوسی دارند و برای به دست آوردن این منظره حتی در جای صافی مثل فلوریدا با یکدیگر رقابت میکنند، تا به جایی که تا مرز ساحل هم جلو میروند. اینها حاضرند پول بیشتری بدهند تا آدم کمتری ببینند، یا اصلا نبینند. اما...اقیانوس جلوتر میآید، ماسهها را میشوید، و زیر پایشان را خالی میکند تا بگوید: «برین گم شین کنار هم زندگی کنین.» پیام را نمیفهمند. آب دارد تحقیرشان میکند: «پول نمیتونه شما رو از همنوعانتون جدا کنه. اگه هم بخواد جدا کنه، من نمیذارم.»
در پیتزافروشی که بودیم، دخترک پنج-شش ساله که از لباس چرکاش واضح بود از پدر و مادری محرومه وارد سالن شد و مودبانه، از هرکدوم از افرادی که نشسته بودند پرسید که گل میخوان یا نه. نیومد وسط که یکباره گلفروش بودنش رو اعلام کنه و منتظر بشه تا یه مشتری داوطلب دستشو بالا ببره. ناز با وقار دخترونهاش موقع ادای جملات، پختهتر از اون بود که مال سناش باشه. انگار یه دختر دانشجوی روستایی که تازه وارد یه شهر بزرگ شده و سعی میکنه نشون بده در کلاس، رفتاری هیچی کمتر از بالانشینهای پایتخت نداره رو، با فوتوشاپ کوچک کرده باشی. با این تفاوت که اون دختر دانشجو، مثل هر دختر دیگهای یه مرز مشخصی برای بغض داره، ولی این دخترک گلفروش نداشت. کاملا میدیدم که انگار خیلی چیزها هست که آزردهاش میکنه، اما دیگه هیچ چیز نمیتونه به گریهاش بندازه. خودم رو که سنگ و سردم، میبینم و میدونم انسانی که گریه رو ازش گرفتند رو باید یه مقتول حساب کرد. و آره، انگار اون دخترک مرده بود، و یک جسم بیروح که با ظرافت خاصی برای جذب مشتری پروگرام شده در حال حرکت بین آدمها بود. از خودم پرسیدم یعنی راهی وجود نداره که بشه دوباره روح به کالبدش دمید؟ این دختر باید مدرسه بره، عاشق بشه، ازدواج کنه، فرزند به دنیا بیاره و هوای زندگی رو استنشاق کنه! اما خودم جواب دادم چطور کسانی که خودشون مردهاند میتونند کسی رو دوباره زنده کنند؟ کدوم انسان واقعا زندهای این بچه رو میبینه و تنها کاری که میکنه خریدن گل ازشه تا به خیال خودش یه کمک مالی بهش کرده باشه و عذاب وجدان خودشو مهار کنه؟ حتی این داعش هم اگر نباشه، مگه باز هم این آدمها نمردهاند وقتی که نمیفهمند با قلب هم میشه بچه ساخت؟ اگه توی این شهر هیچکس نیست که با قلبش این بچه رو از نو بسازه، معنیاش این نیست که بقیه هم مردههای متحرکاند؟
«انقلاب» مال اونهاییه که زندگی عادیشون در کنار روزمرگیها، اجازهی رویاپردازی رو هم بهشون میده. اما گرگها، فقط منتظر روز انتقاماند. اون روز به قدری دوره، که من نیستم. اما اگر مثل سیزده دی نود و هشته، حتی تصورش هم اشکم رو درمیاره.
«و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.»
در قصهای فوقالعاده نیهیلیستی از خضر، آمده که وارد شهری شد و پرسید قبل از اینکه اینجا شهر باشد، چه بود؟ میگویند که کسی قبلاش را ندیده و تا آدمی بوده، اینجا هم فقط شهر بوده. خضر که کاراکتری مافوق زمان است، میرود، و هزار سال بعد بازمیگردد، و میبیند که آن شهر به برهوت تبدیل شده. از بیابانگردی میپرسد قبل از این که اینجا بیابان باشد، چه بود؟ و پاسخ میگیرد که تا آدم به خاطر آورد، اینجا فقط بیابان بوده. هزارسال بعد که دوباره میرود و میآید، میبیند که محل فوقالذکر، دریاست! از ماهیگیری میپرسد که پیش از دریا، اینجا چه بود؟ و ماهیگیر هم میگوید که تا آدمها بودهاند اینجا فقط دریا بوده!
کاش این اتفاق برای ایران ما نیفتد. کاش هزارسال بعد، وقتی خضر برگشت و از ما پرسید، آیندگان دوران خوب بعد از ما را دیده باشند، و البته هنوز فراموش نکرده باشند که بر ما چه گذشت، و به خضر بگویند: فراموش نکردیم! یادمونه! وضع لجنی بود، ولی به همان سیاق نماند.
این روزها کسل و کلافهام. بیشتر هم مینویسم. آخر از آن روزهای کنکورمانند است که مدام برنامه مینویسی، و مدام به برنامه نمیرسی، و مدام برنامه مینویسی و مدام به برنامه نمیرسی و همین تسلسل نامتناهی باطل. «شایسته است درباره تو بگویند که از نردبانى بالا رفتهاى و از آن فراز، منظرهاى ناخوشایند مىبینى و هر چه میبینى به زیان توست نه به سود تو. زیرا در طلب گمشدهاى هستى که از آن تو نیست». این فراز، از نامه شصت و چهار امیرالمومنین به معاویهست. «از نردبانبالارفته»، یعنی کسی که «فرصت آرزو کردن دارد». از سطح میانگین جامعه به قدری بالاتر رفته است که میتواند دغدغههایی فراتر از گرفتاریهای روزمرهی مردم عادی را تجربه کند. با این همه اما، مناظر همچنان ناخوشایندند. دقیقا چون از آن تو نیستند. به بیانی، هیچ چیزِ زندگی نیست که خوشایند باشد، چون هیچ چیزِ زندگی نیست که آن را نخواهی! ورای تعلق شیعیام، امیرالمومنین اصلا شاهکار ادبی خلق کردهاند! اما بله، من هم همانند معاویه، بالای نردبانم. دغدغهای برای بقا ندارم، و ذهنم این فراغت را دارد که به چیزهای دیگری فکر کند، و من هم همانند معاویه، هرچه که میبینم برایم ناخوشایند است، چون ایدهآلهای بسیاری دارم، در حالی که هیچیک به من تعلق ندارند. نه به جامعهشناسی میرسم، نه به مطالعه دینی، نه به درسگفتارها، نه به ترجمه، نه به ادبیات منظوم، نه به ادبیات منثور، نه به ادبیات عرب و نه به موسیقی. و کسل میشوم و کلافه. ظاهرا من هم همانند معاویه، هرچه بیشتر نگاه میکنم، بیشتر به زیانم است. متنفرم که اعتراف کنم شاید همهی این گمشدهها از آن من نیستند.
در دورهی پهلوی طبیعت ایران هنوز جان داشت. اما آن بچههای چپی که دلبستهی شهر نبودند، به دامن طبیعت که پناه میبردند، به آرامشی که قاعدتا باید از طبیعت حاصل میشد، نمیرسیدند. خیلی خوب درک میکنم. حس خاصی از ترکیب عشق، و بیمیلی. نمیشود خیلی دقیق مکتوبش کرد، اما تنزل یافتهاش میشود چنین چیزی: «چه جنگل بکر و زیبایی...ولی چه فایده وقتی عدالت نیست؟...چه رودخانه و دریای قشنگی...ولی چه فایده وقتی کارگران گرسنهاند؟ چه تپههای سرسبز و خوشمنظرهای...شاید روزی سم اسبان جنگجویان ساسانی به خاکش کوبیده شده...ولی چه فایده وقتی قلدرهای فاسد بر ما حکومت میکنند؟» این احساس را خیلی خوب میفهمم، اما تفاوت دوران ما این است که انگار حتی آن بعد طبیعتستایی را هم داریم از دست میدهیم. مقصر هم نیستیم البته، اما همین طبیعتمان هم دارد از دست میرود. یعنی دیگر آن قالب «چه فایده که طبیعتمان این است، وقتی حکومتمان این است» به مرور بلاموضوع، و تبدیل شده به: «وقتی حکومتمان این است، این هم طبیعتمان است». خب، این احساس جدید را رفقای چپ من البته نمیتوانستند درک و یا حتی پیشبینی کنند.
چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین از اشعار کتاب «بانگ نی».
ما عادت کردهایم با هیولا زندگی کنیم. عادت کردهایم با داعشی کنار بیاییم که وزارت کشاورزی دارد، داعشی که تیم المپیک دارد، داعشی که به همهجا سفیر و دیپلمات میفرستد، داعشی که با توتال قرارداد میبندد، داعشی که خطآهن صلح احداث میکند، داعشی که ذخیره ارزی دارد...و عادت، یک فراموشی تدریجیست.
ویدئویی دیدم که یک پسربچهی سوری، هر روز نزدیک برج نگهبانی آمریکاییها میرود، از زیر فنس رد میشود، به نگهبان نگاه میکند و برمیگردد. ظاهرا پشت بیسیم میپرسند که «این همون پسرهست که اینورا میپلکه و رو به برجکها میگه فاکیو؟» :)
من پسرم، و کاش میشد فهمید پسرک به دوستانش چه میگوید. شاید با غروری پسرانه، فخر میفروشد که میتواند از فنس عبور کند، و فحشی بدهد و هیچ اتفاقی هم نیفتد، و یا با معصومیتی پسرانه، فخر میفروشد که یک رفیق آمریکایی پیدا کرده!
برای همه بامزهست، و هست. اما بهدلیلی که قابل توضیح نیست افسردهام میکند.
شبها، لبهی مرز خواب و بیداری برای من اقلیم وحشت و مکاشفه است. وقتی از لبهی مرز خواب رد میشوم حساسیت درد آلودی در من بیدار میشود که ابعاد ذرهای عاطفه را غول آسا میکند. لابد در تاریکای عمق وجود ما، هستههای متراکمی از عاطفه در دل خاطرههای کوچک و فراموششده پنهان است و تا خودآگاهی در سراشیبی خواب سر میخورد و محو میشود، حبابهای کوچک صدها خاطره گنگ و فراموش شده از ژرفای تاریکی به سطح هجوم میآورد و میترکد. مفهومی نیست تا به کمک آن این توفان درهم آشفته عواطف را مهار کنی. فقط حس دردناک زمان از کف رفته است. هیولای سیاهی که در ژرفای سیاهی بیتابانه میلولد و من نومیدانه دستم را دراز میکنم، شاید ته رشتهی خودآگاهی را بگیرم، شاید ته ماندهی مفهومی را بیابم که بر آن بیاویزم تا غرق نشوم. تا خفه نشوم. چیزی بیتابانه از من «بیان» میطلبد، من دهانم را باز میکنم اما از بیان آن، از هرگونه بیانی، ناتوانم. مثل غریقی که زیر آبهای سبز وحشتزده، برای بلعیدن هوا دهان باز میکند!
اما دیشب کشف جالبی کردم. شب با موسیقی میخوابم. تا از لبه مرز خواب رد میشوم و حبابهای خاطره با هستههای متراکم عواطفشان به سطح هجوم میآورند، اتفاق جالبی میافتد: عواطف بینام با نتهای موسیقی جفت میشوند و یکباره نام میپذیرند! گنگیشان گویا میشود! کاری را که در بیداری خودآگاهانه به کمک مفاهیم میکنم در خواب ناخودآگاهانه و ورای مفاهیم، نتهای موسیقی برایم میکنند. حالا هیولای سیاه، محتاطانه از تاریکی بیرون میخزد و کنار شعلههای موسیقی لم میدهد و میگذارد که من نوازشش کنم! حالا دیگر از خوابهایم نمیترسم. دیگر خفه نمیشوم.