کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۸ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

در دوره‌ی پهلوی طبیعت ایران هنوز جان داشت‌. اما آن بچه‌های چپی که دل‌بسته‌ی شهر نبودند، به دامن طبیعت که پناه می‌بردند، به آرامشی که قاعدتا باید از طبیعت حاصل می‌شد، نمی‌رسیدند. خیلی خوب درک می‌کنم. حس خاصی از ترکیب عشق، و بی‌میلی. نمی‌شود خیلی دقیق مکتوبش کرد، اما تنزل یافته‌اش می‌شود چنین چیزی: «چه جنگل بکر و زیبایی...ولی چه فایده وقتی عدالت نیست؟...چه رودخانه و دریای قشنگی...ولی چه فایده وقتی کارگران گرسنه‌اند؟ چه تپه‌های سرسبز و خوش‌منظره‌ای...شاید روزی سم اسبان جنگجویان ساسانی به خاکش کوبیده شده...ولی چه فایده وقتی قلدرهای فاسد بر ما حکومت می‌کنند؟» این احساس را خیلی خوب می‌فهمم، اما تفاوت دوران ما این است که انگار حتی آن بعد طبیعت‌ستایی را هم داریم از دست می‌دهیم. مقصر هم نیستیم البته، اما همین طبیعت‌مان هم دارد از دست می‌‌رود. یعنی دیگر آن قالب «چه فایده که طبیعت‌مان این است، وقتی حکومت‌مان این است» به مرور بلاموضوع، و تبدیل شده به: «وقتی حکومت‌مان این است، این هم طبیعت‌مان است». خب، این احساس جدید را رفقای چپ من البته نمی‌توانستند درک و یا حتی پیش‌بینی کنند. 

چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین از اشعار کتاب «بانگ نی».

 

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۲۸

ما عادت کرده‌ایم با هیولا زندگی کنیم. عادت کرده‌ایم با داعشی کنار بیاییم که وزارت کشاورزی دارد، داعشی که تیم المپیک دارد، داعشی که به همه‌جا سفیر و دیپلمات می‌فرستد، داعشی که با توتال قرارداد می‌بندد، داعشی که خط‌آهن صلح احداث می‌کند، داعشی که ذخیره ارزی دارد...و عادت، یک فراموشی تدریجی‌ست.

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۵

ویدئویی دیدم که یک پسربچه‌ی سوری، هر روز نزدیک برج نگهبانی آمریکایی‌ها می‌رود، از زیر فنس رد می‌شود، به نگهبان نگاه می‌کند و برمی‌گردد. ظاهرا پشت بی‌سیم می‌پرسند که «این همون پسره‌ست که اینورا می‌پلکه و رو به برجک‌ها میگه فاک‌یو؟» :)
من پسرم، و کاش می‌شد فهمید پسرک به دوستانش چه می‌گوید. شاید با غروری پسرانه، فخر می‌فروشد که می‌تواند از فنس عبور کند، و فحشی بدهد و هیچ اتفاقی هم نیفتد، و یا با معصومیتی پسرانه، فخر می‌فروشد که یک رفیق آمریکایی پیدا کرده!

برای همه بامزه‌ست، و هست. اما به‌دلیلی که قابل توضیح نیست افسرده‌ام می‌کند.

  • ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۰۴

شب‌ها، لبه‌ی مرز خواب و بیداری برای من اقلیم وحشت و مکاشفه است. وقتی از لبه‌ی مرز خواب رد می‌شوم حساسیت درد آلودی در من بیدار می‌شود که ابعاد ذره‌ای عاطفه را غول آسا می‌کند. لابد در تاریکای عمق وجود ما، هسته‌های متراکمی از عاطفه در دل خاطره‌های کوچک و فراموش‌شده پنهان است و تا خودآگاهی در سراشیبی خواب سر می‌خورد و محو می‌شود، حباب‌های کوچک صدها خاطره گنگ و فراموش شده از ژرفای تاریکی به سطح هجوم می‌آورد و می‌ترکد. مفهومی نیست تا به کمک آن این توفان درهم آشفته عواطف را مهار کنی. فقط حس دردناک زمان از کف رفته است. هیولای سیاهی که در ژرفای سیاهی بی‌تابانه می‌لولد و من نومیدانه دستم را دراز می‌کنم، شاید ته رشته‌ی خودآگاهی را بگیرم، شاید ته مانده‌ی مفهومی را بیابم که بر آن بیاویزم تا غرق نشوم. تا خفه نشوم. چیزی بی‌تابانه از من «بیان» می‌طلبد، من دهانم را باز می‌کنم اما از بیان آن، از هرگونه بیانی، ناتوانم. مثل غریقی که زیر آب‌های سبز وحشت‌زده، برای بلعیدن هوا دهان باز می‌کند!
اما دیشب کشف جالبی کردم. شب با موسیقی می‌خوابم. تا از لبه مرز خواب رد می‌شوم و حباب‌های خاطره با هسته‌های متراکم عواطف‌شان به سطح هجوم می‌آورند، اتفاق جالبی می‌افتد: عواطف بی‌نام با نت‌های موسیقی جفت می‌شوند و یک‌باره نام می‌پذیرند! گنگی‌شان گویا می‌شود! کاری را که در بیداری خودآگاهانه به کمک مفاهیم می‌کنم در خواب ناخودآگاهانه و ورای مفاهیم، نت‌های موسیقی برایم می‌کنند. حالا هیولای سیاه، محتاطانه از تاریکی بیرون می‌خزد و کنار شعله‌های موسیقی لم می‌دهد و می‌گذارد که من نوازشش کنم! حالا دیگر از خواب‌هایم نمی‌ترسم. دیگر خفه نمی‌شوم.

  • ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۵۲

هیولاهایی ارتش روسیه، دوستان خائن‌شون رو همچنان با روش ترکاندن جمجمه با پتک اعدام می‌کنند.
تنها واکنش من به عنوان نماینده فرضی خاورمیانه اینه که:
ول کنید. جدی می‌گم. این تلاش بیهوده رو ول کنید. شما سفیدها، یا هر قومی متعلق به هرجایی از دنیا، نمی‌تونید از خاورمیانه تقلید کنید. ما به قدری کهن و پیریم که این پتک‌بازی‌ها رو پنج هزار سال پیش انجام می‌دادیم. و برای همین گذاشتیمش کنار. می‌بینید حتی اون غولی که پتک رو به دستش می‌دید نمیتونه با یک ضربه کار رو تمام کنه و باید دو بار بزنه؟ ما این رو وقتی مصری‌ها داشتند اهرام مصر رو می‌ساختند فهمیدیم. فکر کردید برش دقیق گردن با شمشیر رو از روی بی‌کاری ابداع کردیم؟ نه. ما به قدری پیریم که همه‌ی راه‌های خشونت رو قبلا رفتیم، و دیگه دنبال هیجانش نبودیم. فقط می‌خواستیم زودتر تمومش کنیم و بریم سراغ کارهای بعدی. و برای همین، زدن گردن از لحاظ فیزیکی منطقیه. چون مجبور شدیم بهش فکر کنیم، که سریع‌ترین و تمیزترین راه چیه. می‌دونی ما کی فهمیدیم گردن بیشترین آسیب‌پذیری در برابر برش، با کمترین مانع استخوانی رو داره؟ ما حتی به این‌که چقدر انرژی لازم داره، و چقدر شمشیر رو کند می‌کنه هم فکر کردیم. اون غول شما از نفس می‌افته تا کار رو تمام کنه! موضوعی که ما چندهزار ساله که حلش کردیم. شماها برید همون روش‌های مدرن رو یاد بگیرید و خودتون رو مسخره نکنید. لباس دوران نوجوانی ما برای شما گشاده.

  • ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۱

تأسیسات فیکس که در معرض جریانات دائم هستند در من احساسات نیهیلیستی بر می‌انگیزند. مثل یک چراغ برق، و یا توربین بادی، که ساعت‌ها، روزها، ماه‌ه وا سال‌ها، تکانی نمی‌خورد، اما هزاران نوع مختلف از خودروها از پایین‌اش به سرعت عبور می‌کنند، و هزار نوع مختلف از ابرها، از بالایش به کندی!  

یکی دیگر از مواردی که روانشناس‌ها نمی‌فهمند.

  • ۲۵ دی ۰۲ ، ۱۱:۰۱

امروز، مردی را دیدم که هنگام عبور از خیابان تصادف کرد. البته واقعا خوش‌شانس بود که خیلی بدتر به زمین نخورد، اما همان‌قدر کافی بود تا تمام صورتش غرقه در خون شود. و من تا دیدم، گفتم حیف. من که سنگ و سردم، ترحمی ندارم و دلم هم برایش نسوخت؛ اما خیلی حیفم آمد که این‌قدر بی‌دلیل صورتش پاره شد. آخر اگر قرار است صورت‌مان پاره شود، باید یکی این کار را بکند که می‌خواهد ما را شکنجه کند، نه کسی که قصد بدی نداشته و فقط در رانندگی ناتوان بوده. اگر قرار است استخوان‌مان خرد شود، بهتر است که کسی با لوله‌ی فلزی زده باشد تا توبه‌ی سیاسی کنیم یا به کار ناکرده اعتراف کنیم، نه به خاطر این‌که سوار موتور به جایی زده باشیم! آن بدن‌های سالم، برای زندگی‌های آرام لازم‌اند. اما ما خون‌ها و دردها و زخم‌هایمان را، برای دشمنی با کسانی که ما را گروگان گرفته‌اند، لازم داریم. حالا واقعا می‌ترسم که ماشین‌ها به من بزنند، بابت فشار خون سکته کنم و یا حتی با سرطان پروستات بمیرم.
 

  • ۲۳ دی ۰۲ ، ۱۹:۴۰

ظاهرا کابوس مهندسی عمران تمامی ندارد.

  • ۲۳ دی ۰۲ ، ۰۱:۱۸