کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۳۳ مطلب با موضوع «ایده‌ی آنارشیسم» ثبت شده است

این خاربن آن‌قدر ریشه‌دار و مستحکم است که نسل ما هم کاری از پیش نمی‌برد. اما کاش نسل‌های آتی، تجربه‌ی بشری را و مشخصا فدرالیسم ایالات متحده را ببیند، و از آن بیاموزد که چگونه باید از ریشه بنای این استبداد و سرکوبی که قرن‌هاست با منطق دروغین «زبان و هویت ملی» در مغز ما فرو کرده‌اند، فروکوفت. هنوز خیلی چیزها هست که باید از آمریکا یاد بگیریم.

  • ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۰۰

هر چه جلوتر می‌روم، بیش‌تر به درایت و ذکاوت و شجاعت شخصیت‌هایی که در طول دویست-سیصد سال گذشته، آنارشیست بودند پی می‌برم. کامنت‌های زیر موزیک ویدئو اخیر گروه پاپ بی‌تی‌اس کره، حقیقتا باورنکردنی‌ و ترسناک‌اند. عده‌ی زیادی، دارند این سه چهارنفر را در حد خدا می‌پرستند که میمون‌ها هم در برابرشان سر و وضع معقول‌تری دارند! 

من البته فکر می‌کنم که آدم‌ها حق دارند که ابله باشند و واقعا به این «آزادی بلاهت» باور دارم. اما نمی‌دانم تا کی می‌خواهیم بخندیم و بگوییم «این چیزها سلیقه‌ایه». بعضی‌ اتفاقا از وجود این موجودات عجیب و غریب راضی‌اند، چون با مسخره کردن‌شان می‌توانند ژست «ما اهل هنر فاخریم» بگیرند. و این هم البته احمقانه‌ است، چون موضوع خیلی مهم‌تر از این اداهاست. اصل خطر این است که این‌ها حق رأی دارند! و منظور از حق رأی این نیست که اختیار تعیین سرنوشت خودشان را دارند. منظور از حق رأی این اسن که اختیار تعیین سرنوشت بقیه را هم دارند!

یک کلام: آن‌هایی که هنوز آنارشیسم را بی‌معنی می‌دانند، در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. یعنی فکر می‌کنند دولتی که لازم می‌دانندش، قرار است همین‌طور بماند؟ خودشان که لابد کورند و نمی‌بینند؛ اما واقعا کسی نیست که به این ساده‌دلان بیچاره حالی کند که آدم‌های نرمال دارند به سرعت می‌میرند و این موجودات عجیب و غریب هستند که قرار است دولت‌ها را شکل بدهند؟ نه، بحث شکاف بین نسلی و این‌ها نیست. به خدا که این موج پوکی و پوچی، مشابه تاریخی ندارد! چطور می‌شود کسانی که فیلم‌هایی را ترسناک می‌دانند که در آن، زامبی‌ها در خیابان‌ها راه می‌روند؛ الان چطور بر خودشان نمی‌لرزند که زامبی‌ها دارند به پارلمان‌ها آدم می‌فرستند؟! زامبی‌هایی که هیچ ارزشی برایشان معتبر نیست! نه ایدئولوژی‌ای! نه فلسفه‌ای! و نه حتی هدفی! این‌ها همه‌ی ارزش‌ها را له خواهند کرد و همه‌ی دعواها به تمامی بلاموضوع خواهد شد. 

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲

نوام چامسکی، در کتاب «در باب آنارشیسم» می‌گوید: من از آنارشیسم چیز بیش‌تری نمی‌فهمم، جز این که هر شکلی از اقتدار و سلطه و سلسله مراتب، باید حقانیت خود را ثابت کند. وگرنه نامشروع است...طبیعی‌ست که دهه‌ی شصت [میلادی] اسم بدی از خود به جا گذاشته باشد: روشنفکران از آن سالها متنفر بودند. این را می‌شد در باشگاه‌های دانشگاهی آن سا‌ل‌ها هم دید: مردم از این ایده که دانشجویان یک باره شروع کرده بودند به سوال پرسیدن و دیگر چیزها را رونویسی نمی‌کردند وحشت کرده بودند. در واقع افرادی مثل آلن بلوم [نویسنده‌ی کتاب بسته شدن ذهن امریکایی] جوری مطلب می‌نوشت که انگار در آن سال‌ها بنیان‌های تمدن در حال فروپاشی بوده است! البته از دیدگاه آنها واقعیت هم همین است و بنیان‌های تمدن واقعاً در حال فروپاشی بود. چرا که بنیان تمدن عبارت از این است که من یک استاد بزرگ هستم و به شما می گویم چه بگویید چه فکری بکنید، شما هم آن را در دفترهایتان می‌نویسید و تکرار می‌کنید. اگر از جایتان بلند بشوید و بگویید «من نمی فهمم چرا باید افلاطون بخوانم به نظرم او مزخرف می‌گوید»، این به معنی ویران کردن بنیان تمدن است! اما شاید این سوال به جایی باشد؛ خیلی از فیلسوفان همین سوال را طرح کرده‌اند. پس چرا نمی‌شود سوال منطقی‌ای باشد؟

این سوال که «تو‌ چرا باید معتبر باشی؟» را هم فقط در آنارشیسم پیدا کردم. به نظرم هرکس باید هرماه اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از شاعر تا متفکر تا تحلیل‌گر تا جامعه‌شناس و یا آن اقتصاددان که حواریونش بادش کرده‌اند و یا آن فیلسوف آکادمیک که هیچ‌گاه نامش بدون پیوند «دکتر» نمی‌آید. بعد به ترتیب در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

این سوال اولین بار در جلسات زیدآبادی به نام «تاریخ تحلیلی مشروطه» برایم مطرح شد. این که اصلا ما چرا این را جدی می‌گیریم؟ این آقا حقیر که هست، ذلیل هم که است، ادعایش هم که آسمان را سوراخ می‌کند، نظریه‌ای هم که نداده و طرحی نو که درنینداخته، کار پژوهشی جدی‌ای هم که نکرده، ذهنش هم مرتب که نیست، حتی گاهی ابتدا و انتهای نوشته‌اش با هم سازگاری ندارد، در هر موضوع مربوط و نامربوطی هم که قدم می‌گذارد و از «نگاه متفاوت» و «گشودن راه متمایز» هم که سخن می‌گوید، یک «شرف اهل قلم» هم به قبایش بسته‌اند (در حالی که واضح است تجربه‌ی زندان هیچ چیز به صلاحیت کسی نمی‌افزاید) و کانال‌های اصلاح‌طلب هم حتی عطسه‌اش را هم گزارش می‌کنند!

در اخبار خواندم که دختر سلبریتی آمریکایی در اوج موفقیت، خودش را از طبقه‌ی نمی‌دانم چندم، به پایین پرت کرده و مرده. ظاهراً چون فکر می‌کرده در یک جامعه‌ی ظالم زندگی می‌کند و همه خیلی نژادپرست و سکسیست هستند! بیان ساده‌ی این اتفاق چنین است: «یه عده چیزهایی نوشتند، و یه عده دیگه رو چنان در توهم قربانی بودن قرار دادند، که همه‌جا براشون ناامن به نظر رسید. تا جایی که کار به خودکشی هم کشید.» واکنش من به کل این قضیه اما، به معنی دقیق کلمه، یک «لبخند به پهنای صورت» بود. چون ما نتیجه می‌گیریم که: این کار می‌کند. اگر این قدرت مخرب قلم است، از این قدرت باید برای کارهای خیلی بهتری استفاده کرد. برای ناامن کردن تمام این جامعه، برای شارلاتان‌های خودفرهیخته‌پندار، برای نرمالایزکنندگان شر و برای نخبگان دوزاری! کسانی که این‌چنین‌اند، باید رسوا کرد. مخالفت لفظی با این افراد کافی نیست. من متعهدم که به این‌ها پرخاش کنم.

  • ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۷

خواب دیدم که یک مرد مهیب، که گویا جناب عزراییل بودند، داشت به سمت یک شهر بزرگ می‌رفت. به من گفت: «امشب قراره خیلی‌ها رو با خودم ببرم. نمیخوای جلوم رو بگیری؟» گفتم: «مگه کسی میتونه جلوی تو رو بگیره؟» گفت: «هرکس که نه، ولی تو میتونی.» گفتم: «مگه کسی ازم کمک خواست؟» این جمله را که شنید، خندید و به راهش ادامه داد تا کارش را انجام دهد. :)

من به فلاکت این مردم بی‌تفاوت نیستم. اما آن تفاوتی که در احساسم ایجاد می‌کند، دل سوختن نیست. نه به این خاطر که به قول مامان، یک قلب فلزی دارم. بلکه به این دلیل که می‌دانم چقدر من و چیزهایی که من می‌خواهم را نمی‌خواهند. نوجوانی، دوران خوبی بود، با اینکه به نظر می‌رسید یک برزخ داغ است. چون فکر می‌کردم من جزئی از یک «ما» هستم، که سرکوب‌مان کرده‌اند. قسمت سرکوب‌شدگی‌اش البته «تلخ» بود، اما «ما» بودنش مزه‌ی خوبی داشت. آن دوران خوب البته تمام شد، وقتی که فهمیدم همان «ما» دوست دارد «من» را سرکوب کند. می‌خواستم یک روز، این «ما»، فلاکت را پایان دهد. اما دنیا کارتون نبود‌. من، باید اول از همه، خودم را از دیگران نجات می‌‌دادم، و بعد دنیا را از دیگران. که تا اولی اتفاق نیفتد، دومی فقط یک رویاست.‌ کتاب‌هایی که خوانده بودم، همه بی‌فایده و فیلم‌هایی که دیده بودم، همه وقت‌کشی بودند. چون هیچ‌کدوم به من یاد ندادند که چطور از دیگران خلاص شوم. برعکس، کارکرد همه‌شان این بود که چطور جزئی از آن «ما» باشم. یک جزء خوب. یک جزء همراه. یک جزء فداکار. یک جزء سربه‌راه.

این‌که امروز یک آنارشیستم، این‌که امروز از فدرالیسم و فروپاشی دولت مرکزی حرف می‌زنم و با این که عاشق ایرانم، اهمیتی نمی‌دهم که کدام قسمت ایران جزئی از ایران باقی بماند یا نماند؛ تماما از این همین نقطه شروع می‌شود که نمی‌خواهم سرنوشتم به بقیه‌ی ایرانی‌ها گره بخورد، و دوست دارم بقیه‌ی ایرانی‌ها هم بتوانند سرنوشت‌شان را از بقیه‌ی ایرانی‌ها جدا کنند. کی این‌طور شدم؟ از جنایت بیمارستان شفا. وقتی شدت خشم به من اجازه نمی‌داد که نفس بکشم، بقیه‌ی ایرانی‌ها، داشتند خوش می‌گذراندند و با موشک‌‌های اسرائیلی شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. آن موقع هنوز خیلی چیزها نخوانده بودم و خیلی چیزها را نمی‌دانستم. اما این را فهمیدم که سرنوشت من، نباید گره بخورد به تفاله‌ها و زباله‌هایی که وقتی من از شدت خشم، حتی نمی‌توانم نفس بکشم، آن‌ها می‌توانند خوش بگذرانند. آن‌ها اساسا در جایگاهی نیستند، و نباید اجازه داشته باشند با رأی یا بی رأی، در تعیین این‌که زندگی من باید چطور باشد، دخالت کنند. می‌دانستم این اتفاق نخواهد افتاد، اما از همان روز تصمیم گرفتم فقط و فقط از ایده‌هایی دفاع کنم که «آزاد شدن از بند دیگران» را تئوریزه می‌کنند. آنارشیسم برای این نیست که دنیای بهتری بسازیم. برای این است که جوری که خودمان می‌خواهیم، زندگی کنیم، بدون این‌که به دیگران تحمیلش کنیم. این‌جا هم می‌نویسم که یکی از ظلم‌هایی که ملیت به انسان‌ها روا می‌کند، مجبور کردنش به هم‌سرنوشتی با میلیون‌ها انسانی‌ست که از بیشترشان خوشش نمی‌آید. من واقعاً علاقه‌ای ندارم که یک کشور را با این‌ها شریک باشم. 


من از این آشغال‌ها نمی‌ترسم. من از این به خودم می‌لرزم که فکر می‌کردم می‌شود دنیا را نجات داد. یا حداقل کشورم را. که نه تنها یک افسانه بود، بلکه واقعیت کوبنده این بود که این من بودم که داشتم به دست همین مردم نابود می‌شدم. این را کسی زودتر به من نگفته بود. دیر فهمیدم. و ضربدر این نافهمی، هیچ‌وقت از کارنامه‌ام پاک نمی‌شود.

  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۱۰

امروز که با البرز مسیر تئاترشهر تا انقلاب را قدم می‌زدیم، یاد سال گذشته زنده شد. سیزدهم آذر ۱۴۰۱. با این‌که تاریک شده بود اما خیابان نجات‌اللهی جایی نبود که به بهانه‌ی تاریکی خلوت شود. نه، آن‌جا جایی نبود که هیچ انسان و ماشینی از آن عبور نکنند. شاید مردم عادی هم گمان کرده بودند آن‌جا جایی‌ست که یا شورشی‌ها جمع خواهند شد، یا ضدشورشی‌ها. اما هیچ‌کدام آن‌جا نبودند. هرطرف، فارغ از این‌که چه کاره‌ی ماجرا باشد، از ترس حضور طرف دیگر، آن‌جا حضور نداشت. حال عجیبی می‌سازد فضایی که «ترس» تخلیه‌اش کرده باشد. مخصوصا اگه سوز هوا، تنت را وادار کند تا خودش را بر خودش بپیچد. حتی بعضی از چراغ‌ها هم از ترس سوخته بودند، و تاریکی بیش‌تر از چیزی شده بود که از شبِ مرکز شهر انتظار می‌رفت. عادت تعمیم دادنم، هم‌دست عادت خیالبافی‌ام شد. با خودم گفتم اگر دامنه‌ی این فضای غریب، به کل شهر گسترده می‌شد، دقیقا چه حسی می‌داشتم؟ اگر ترس، همه‌ی آدم‌ها را می‌کشت و من تنها بازمانده می‌بودم، با چراغ‌هایی که هر شب تعداد روشن‌هایشان کمتر می‌شود، در جایی که هیچ‌کس نیست، و هیچ حرفی نیست، و همه‌ی مسئله‌ها دفن شده، به چه چیزی فکر می‌کردم؟ چقدر آماده‌ی آن حد از تنهایی‌ بودم؟ می‌دانستم چقدر می‌تواند هولناک و سرد باشد. شاید از سرما از پا می‌افتادم، اما از تنهایی؟ نه.

وقتی معترضین مثل پنگوئن‌ها به هم چسبیده بودند تا سرمای کمتری سهم هرکس باشد، و با هر شعار-ناسزایشان، دست می‌زدند، با خودم گفتم، من هیچ تیمی ندارم. من برای این‌ها غصه می‌خورم، من برای این‌ها نگرانم، من برای آن‌هایی که در خانه نشستند هم نگرانم، برای همه‌ی آن‌هایی که گزینه‌ای جز عصیان برایشان باقی نمانده نگرانم، اما هیچ‌کدام از دسته‌جات این جامعه، تیم من نیستند. کسی برای من کف نخواهد زد. حتی اگر زمان بگذرد. حتی اگر همه تغییر کنند. حتی اگر فاصله‌های طبقاتی از بین برود. حتی اگه جای مظلوم و ظالم عوض شود. نسخه‌ی تغییریافته‌ی این مردم هم مرا نخواهد پسندید. نه می‌توانم پشت کسی قرار بگیرم و نه کسی می‌تواند پشتم قرار بگیرد. این یک تخیل نبود. همین الان، کل این شهر برای من متروکه‌ست. مدت‌هاست که بوده. هیچ‌کس جز خودم را نمی‌بینم. خلائی‌ست که البته معمولا پر از نویز است و گاهی مثل آن شب، حتی نویزی هم در کار نیست.

نزدیک همان‌جایی که نباید خلوت می‌بود، به پیرزنی کمک کردم بارش را داخل کیسه بگذارد. گفت «خدا خیرت بده جوون.» فکر کرد نشنیدم. دوباره گفت. باز هم چیزی نگفتم. دو-سه بار دیگر هم تشکر کرد و آن‌قدر سکوت تحویل گرفت که سرش را بالا آورد تا مطمئن شود هنوز زنده‌ام. داشتم نمی‌دیدم‌اش. داشتم می‌دیدم که دارم نمی‌بینم‌اش. کمک‌ش کردم، تا فقط از جلوی چشمم دور شود. تا آدمی که نیاز به کمک دارد از جلوی چشمم دور شود. تا هر آدمی دور شود. تا صحنه‌ی خالی روبرویم، خالی‌تر شود. آن‌قدر «هیچ‌کس با من نیست» که دیگر هیچ‌کس اصلا زنده نیست. 

به خوابگاه که برگشتم، همان جلوی در، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و همه‌ی بدنم را در خودم مچاله کردم. نورالله که نمی‌دانست چه شده، سعی کرد کمکم کند تا به اتاقم برسم. اما به همه‌ی درخواست‌های مکرر زانوهایم برای برخاستن جواب رد می‌دادم. هنوز هیچ قسمت از وجودم آماده‌ی ادامه‌ی زندگی در زمانی که به نظر می‌رسید خیلی عقب است و اشتباهی شده، را نداشت. مطمئنم وقتی بلند شدم، روحم نشسته باقی ماند، و فقط جسمم ایستاد. می‌دانستم که از این به بعد، یک مرگ‌دیده‌‌ی تنها هستم.

 

  • ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۴۵

هندزفری، هابیل علی‌اف، لیوان خالی چای، کتاب «درآمدی بر آنارشیسم»، خدا و سر و صداهای کتاب‌خانه‌ی دانشکده، تنها شاهدان این غروب عمیقأ غم‌بار من‌اند. دوستی کتاب را که دستم دید، به تمسخر پرسید: «آنارشیستی؟!». با بی‌حوصلگی سری تکان دادم تا فقط ردش کنم. پرسید «چی باعث شد جذبش بشی؟» و سوال آشنایی بود. چرا که همه‌ی ایدئولوژی‌ها وعده‌ی بهشت می‌دهند، اما آنارشیسم که به طور خلاصه، «نه»گویی پیوسته و دائمی به بیشتر ایدئولوژی‌هاست، نه تنها هیچ وعده‌ای برای بهشت ندارد، بلکه احتمال هم می‌دهد که همچنان مشکلات زیادی وجود خواهند داشت. به دوستم لبخند محوی زدم و گفتم «مهم‌ نیست». اما کنجکاوی‌‌اش این تصور را ایجاد کرد که شاید آنارشیسم برای من یک جور فشن و مد است. مثل نوجوان‌هایی که متأثر از جوی گذرا، خودشان را دلقک می‌کنند با رنگ‌های مویی که فقط در فوتوشاپ می‌شود یافت.
اما آنارشیسم، یک ترند هیجانی نیست.‌ اتفاقاً آنارشیست شدن خیلی هم راحت و منطقی اتفاق می‌افتد. کافی‌ست بخواهیم خودمان باشیم بدون این‌که اسیر رویا باشیم.‌ و اگر مردم آنارشیست نیستند به این جهت است که یکی از این دو صفت در آن‌ها نیست. یعنی یا نمی‌خواهند خودشان باشند، و یا می‌خواهند خودشان باشند اما اسیر رویا هستند، و چون اسیر رویاها هستند به تفرعن می‌رسند و فرعون کسی‌ست که اولا اسیر رویاهایش است؛ ثانیا قدرتی کسب کرده، و ثالثا برای تحقق رویاهایش دست به قلدری می‌زند. در دنیای مدرن هم، اگر نخواهیم که خودمان باشیم، با دولت زورمندی که نقش پدر را برایمان بازی کند، و به ما دیکته کند که بهتر است چه جور آدمی باشیم، هیچ مشکلی نخواهیم داشت. در حالت دوم هم اگر بخواهیم خودمان باشیم اما اسیر رویاهایمان باشیم، باز هم با دولت زورمند مشکلی نخواهیم داشت، چرا که آن‌وقت می‌توانیم از زورمندی‌اش استفاده کنیم تا رویاهایمان را محقق کند! مثل رویای مرفه بودن همه! مثل رویای شیعه بودن همه! مثل رویای حرف زدن همه به زبان مادری ما!

بنابراین، پاسخ پرسش «آنارشیسم چه جذابیتی برات داشت؟»، این بود که «فرعون بودن جذابیتی برام نداشت». اما من سکوت کردم، لبخند زدم و صدای کمانچه را بلندتر کردم.

  • ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۳

گستاخ‌ها به زخم‌زبان‌ها توجه نمی‌کنند، و باقی می‌مانند. ظاهرش منفی‌ست اما از هیکل کسی که به خاطر حساس بودن، جان خودش را از دست داده تندیس نمی‌سازند.‌ تنها کد رفتاری که در آخوندها و یهودی‌ها تحسین‌ می‌کنم، گستاخ بودنشان است. حتی اگر همین امشب تمام آخوندها را در ایران و تمام یهودی‌ها را در اراضی اشغالی، به دریا بریزند، باید این سنت رفتاری‌ را به عنوان الگو حفظ و به آیندگان منتقل کنیم.

  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۳۲

در جهان اسلام، برای چهارده قرن، افتخار «نترس بودن در برابر ستمگر» در انحصار شیعه بود. حالا شیعه به جایی رسیده که به بچه‌هایی که از باتوم و گلوله و تخت شکنجه و تیرک اعدام نمی‌ترسند، حسادت می‌کند. و حتی از حسادت برخود می‌پیچد!
 
تا وقتی برکه‌ای هست، باید غسل را انجام داد. تا ابد فرصت نیست.‌ در باتلاق نمی‌شود غسل کرد و از جایی به بعد، باتلاق است تا منتهایی که چشم می‌بیند.

  • ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۰۲

آنارشیسم، مشعلی شد در دالان زیرزمین بدبویی که در آن اسیر بودم. بالا گرفتمش و نور زردش همه‌ی اطراف را روشن کرد، و خیلی‌ها که صدایشان خوب بود، معلوم شد که چه زشت و بدمنظرند. بعضی‌ها داشتند مدفوع خودشان را می‌خوردند، بعضی‌ها که حتی کلا مرده بودند. صحنه‌های حال‌به‌هم‌زنی دیده می‌شد. اما عبور کردن از میان‌شان را راحت‌تر کرد.

  • ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۷

هرکس باید هرساله اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از هنرمند تا متفکر تا تحلیل‌گر تا اساتید برتر تا حتی کارشناس اقتصادی. و بعد به ترتیب از بالا در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

  • ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۲۲