جمعبندی سالِ دو (۳) - اتونومی
خواب دیدم که یک مرد مهیب، که گویا جناب عزراییل بودند، داشت به سمت یک شهر بزرگ میرفت. به من گفت: «امشب قراره خیلیها رو با خودم ببرم. نمیخوای جلوم رو بگیری؟» گفتم: «مگه کسی میتونه جلوی تو رو بگیره؟» گفت: «هرکس که نه، ولی تو میتونی.» گفتم: «مگه کسی ازم کمک خواست؟» این جمله را که شنید، خندید و به راهش ادامه داد تا کارش را انجام دهد. :)
من به فلاکت این مردم بیتفاوت نیستم. اما آن تفاوتی که در احساسم ایجاد میکند، دل سوختن نیست. نه به این خاطر که به قول مامان، یک قلب فلزی دارم. بلکه به این دلیل که میدانم چقدر من و چیزهایی که من میخواهم را نمیخواهند. نوجوانی، دوران خوبی بود، با اینکه به نظر میرسید یک برزخ داغ است. چون فکر میکردم من جزئی از یک «ما» هستم، که سرکوبمان کردهاند. قسمت سرکوبشدگیاش البته «تلخ» بود، اما «ما» بودنش مزهی خوبی داشت. آن دوران خوب البته تمام شد، وقتی که فهمیدم همان «ما» دوست دارد «من» را سرکوب کند. میخواستم یک روز، این «ما»، فلاکت را پایان دهد. اما دنیا کارتون نبود. من، باید اول از همه، خودم را از دیگران نجات میدادم، و بعد دنیا را از دیگران. که تا اولی اتفاق نیفتد، دومی فقط یک رویاست. کتابهایی که خوانده بودم، همه بیفایده و فیلمهایی که دیده بودم، همه وقتکشی بودند. چون هیچکدوم به من یاد ندادند که چطور از دیگران خلاص شوم. برعکس، کارکرد همهشان این بود که چطور جزئی از آن «ما» باشم. یک جزء خوب. یک جزء همراه. یک جزء فداکار. یک جزء سربهراه.
اینکه امروز یک آنارشیستم، اینکه امروز از فدرالیسم و فروپاشی دولت مرکزی حرف میزنم و با این که عاشق ایرانم، اهمیتی نمیدهم که کدام قسمت ایران جزئی از ایران باقی بماند یا نماند؛ تماما از این همین نقطه شروع میشود که نمیخواهم سرنوشتم به بقیهی ایرانیها گره بخورد، و دوست دارم بقیهی ایرانیها هم بتوانند سرنوشتشان را از بقیهی ایرانیها جدا کنند. کی اینطور شدم؟ از جنایت بیمارستان شفا. وقتی شدت خشم به من اجازه نمیداد که نفس بکشم، بقیهی ایرانیها، داشتند خوش میگذراندند و با موشکهای اسرائیلی شوخی میکردند و میخندیدند. آن موقع هنوز خیلی چیزها نخوانده بودم و خیلی چیزها را نمیدانستم. اما این را فهمیدم که سرنوشت من، نباید گره بخورد به تفالهها و زبالههایی که وقتی من از شدت خشم، حتی نمیتوانم نفس بکشم، آنها میتوانند خوش بگذرانند. آنها اساسا در جایگاهی نیستند، و نباید اجازه داشته باشند با رأی یا بی رأی، در تعیین اینکه زندگی من باید چطور باشد، دخالت کنند. میدانستم این اتفاق نخواهد افتاد، اما از همان روز تصمیم گرفتم فقط و فقط از ایدههایی دفاع کنم که «آزاد شدن از بند دیگران» را تئوریزه میکنند. آنارشیسم برای این نیست که دنیای بهتری بسازیم. برای این است که جوری که خودمان میخواهیم، زندگی کنیم، بدون اینکه به دیگران تحمیلش کنیم. اینجا هم مینویسم که یکی از ظلمهایی که ملیت به انسانها روا میکند، مجبور کردنش به همسرنوشتی با میلیونها انسانیست که از بیشترشان خوشش نمیآید. من واقعاً علاقهای ندارم که یک کشور را با اینها شریک باشم.
من از این آشغالها نمیترسم. من از این به خودم میلرزم که فکر میکردم میشود دنیا را نجات داد. یا حداقل کشورم را. که نه تنها یک افسانه بود، بلکه واقعیت کوبنده این بود که این من بودم که داشتم به دست همین مردم نابود میشدم. این را کسی زودتر به من نگفته بود. دیر فهمیدم. و ضربدر این نافهمی، هیچوقت از کارنامهام پاک نمیشود.
- ۰۲/۱۲/۲۲