کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

یاد

جمعه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۱۶ ب.ظ

اخبار تجمع بچه‌ها در کوی بی‌واسطه به دستم می‌رسد. من می‌ترسم و از همان سالِ یک دیگر کسی جز خودم را به شرکت در تجمعات خیابانی و دانشگاهی دعوت نمی‌کنم. چون دشمن یک جانور جانی و مجنون است و در ارتکاب به خشونت هیچ منع و مرز اخلاقی و منطقی نمی‌شناسد. از بی‌برگی، به سیگار برگ پناه می‌برم، که این دلهره‌ها، یادآور سالِ یک است. همان روزها که هر شب باید خبر سلامتی و زندگی به هم می‌دادیم. چشم‌ها را می‌بندم و تصاویر پیش چشم‌ام رژه می‌رود: چند روز از آن قتل می‌گذرد. ابتدا انکار خواهند کرد و بعد تهدید. اعتراف‌شان هم البته از سر اجبار است. ما بی‌مقدمه در ولی‌عصر جمع خواهیم شد، با شعارهای آرامِ حاصل از بغض، خشم و ناباوری. اما آن‌ها اشک‌آور و گلوله‌ی رنگی خواهند زد و سپس بازداشت می‌کنند. شب اول چند ساعت در کلانتری‌ها، بازداشت‌گاه‌ها و خانه‌های امنِ بی‌نام و نشان بازجویی می‌کنند و پس از نیمه‌شب، در تاریکی خیابان، بی هیچ وسیله‌ای، رهایشان خواهند کرد. شب‌های بعد اما، تمام ایران شلوغ است و با گلوله‌‌های جنگی، در غایتِ خشونت سرکوب خواهند کرد. در آن روزها و شب‌های شگفت، من عزیزترین «رفیق»انی را پیدا کردم که در شب‌های بعدی تا مرز کشته شدن هم رفتند. و اگر نبود نهایتِ سرکوب، مانند آبانِ خونین و سرافراز، خیابان را ترک نمی‌کردند. آن‌ها که من شناختم، نه خشم و بغض‌شان فرو می‌نشست، نه انگیزه و اراده‌شان به کسی وکالت می‌داد.
ما نه فراموش می‌کنیم و می‌بخشیم، نه انگیزه و اراده‌‌مان قابل واگذاری به دیگری‌ست. کسی که آبان و دی ۹۸ و پاییزِ سالِ یک را در خیابان بوده، دیگر به عقب بازنمی‌گردد. اما نه با آن‌که آن روزها سکوت و توجیه کرده، سخنی هست، و نه در مقابل آن که بعدها از خون آن کشتگان کیسه دوخته، می‌توان سکوت کرد.

آه دوستان. ایران امثال ما را قی کرده است. اما من فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت فرزندانی به ز ما پیدا کند. عیبی ندارد وطن عزیز. تو فقط سبزِ جاودان بمان و به این چیزها فکر نکن. «حالا ایران را بیش‌تر از همیشه می‌خواهم. سابق یعنی در این ده-بیست سالِ اخیر، دوست‌اش داشتم. همان طور که فرزندی، مادر خطاکارش را دوست دارد، محبت من توام با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سریا نگه داشته است. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم. همان کینه‌ای را که به خودم داشتم، به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی! در حقیقت هیچ کس نمی‌دانست در باطن ملت چه دارد می‌گذرد و چه آتش‌فشانی زیر خاکستر است! حالا حس دیگری دارم. حالا دلم پیش مادری‌ست که هر روز شهید می‌شود! هر روز به صلیب می‌کشندش! و به هر شب از درد فریاد می‌کشد! (شاهرخ مسکوب/ «روزها در راه»/ ۱۳ آذرماه سال ۵۷)

  • ۰۳/۱۱/۲۶