کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

شهسوار عاشق‌پیشه

جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۳:۲۰ ب.ظ

(برای شاعر این قطعه که این روزها توان ایستادن‌ام داد)
به گمان من که یک خواننده‌ی دل‌باخته‌ی عادی در ادب عرب‌ام، این دو بیت از زیباترین ابیات عرب است:
فَلَیتَکَ تَحلو وَالحَیاةُ مَریرَةٌ
وَلَیتَکَ تَرضى وَالأَنامُ غِضابُ
وَلَیتَ الَّذی بَینی وَبَینَکَ عامِرٌ
وَبَینی وَبَینَ العالَمینَ خَرابُ
(کاش سراسر زندگی تلخ می‌بود، اما تو با من شیرین بودی. کاش تو دل با من داشتی اگر چه جهانیان از من می‌آشفتند. کاش آن‌چه میان من و توست، برپا می‌بود. دیگر چه باک اگر میانه‌ام با خلایق خراب باشد؟!)
این ابیات، بخشی از سروده‌ای بلند است از  ابوفراس حمدانی (که شعر آن قطعه‌ای که ابتدا پیوست کردم هم از اوست). زندگی کوتاه و او، یک فیلم‌نامه‌ی فاخر تمام عیار است. حال دارید نقل کنم؟
در موصل پا به جهان گذاشت. کودک بود که پدرش که والی موصل بود، در نزاع قدرت کشته شد و ابوفراس به همراه مادر و خواهر آواره شد. تا حلب، که تحت سرپرستی سیف‌الدوله، حاکم حلب درآمد و به مشق جنگ و تحصیل علم پرداخت و افسری دلیر و ادیبی بصیر شد. این قصیده‌ای او را شیرین‌ترین و شهیرترین شعر عاشقانه‌ی عرب می‌دانند.
تُسائِلُنی مَن أَنتَ وَهیَ عَلیمَةٌ
وَهَل بِفَتىً مِثلی عَلى حالِهِ نُکرُ
فَقُلتُ کَما شاءَت وَشاءَ لَها الهَوى
قَتیلُکِ قالَت أَیَّهُم فَهُمُ کُثرُ
(از من می‌پرسد تو کیستی؟ او می‌شناسدم. مگر می‌شود، سلحشوری چون مرا نشناسد؟ مطابق میل قلب بازی‌گوش‌اش پاسخ دادم: من کُشته‌ی تو هستم! گفت: کدام‌شان؟ کشته مرده زیاد دارم!😁)
باری؛ ابوفراس سیف را دوست دارد. سیف هم او را دوست دارد و بالایش می‌کشد اما به گواهی تاریخ، از نبوغ او نگران است. با این همه، در ١٧ سالگی، از سوی سیف به ولایت مرز با روم منصوب می‌شود و به عدل و انصاف حکم می‌کند. تا آن‌که روزی به وقت شکار در تله‌ی سربازان رومی می‌افتد و اسیر می‌شود. سیف هم فرصت را غنیمت شمرده و تقاضا و تمنای مادر ابوفراس برای پرداخت بها و آزادی او را رد می‌کند. مادر هم از غم غربت فرزند می‌میرد. این خبر در زندان به ابو‌فراس می‌رسد و آتش کینه در او شعله می‌گیرد. تا آن‌که چند سال بعد در مبادله‌ی عمومی اسرا، مثل یک سرباز معمولی آزاد می‌شود.
سیف که می‌میرد، پسرش ابوالمعالی به تخت می‌نشیند که از قضا خواهرزاده‌ی ابوفراس است. چه مربع بدیعی! یکم، ابوفراس که برای جانشینی شایسته‌تر است اما نمی‌خواهد خواهرزاده را بکشد. دوم؛ ابوالمعالی که تخت را به ارث برده، به دایی هم علاقمند و اما از او به جد نگران است. سوم؛ همسر سیف، مادر ابومعالی و خواهر ابوفراس که بین فرزند و برادر درمانده. و چهارم، غلام ترکی که طالب منصب وزارت است. حاصل آن که کمتر از یک سال بعد، به بهانه‌ی شورش، تهمتی بر ابوفراس می‌بندند و شاعر نابغه، به اشاره‌ی وزیر ترک،  در  ٣٧ سالگی، در همان زمانی که خون جوان و جوشان در رگ‌اش جریان داشت، کشته می‌شود.
ابوفراس در قیاس با زندگی کسالت آور و بی‌خاصیت امثال من، یک زندگی کوتاه، زیبا و البته میراثی ارزنده داشته است. عاقبت هم مثل قهرمانان اشعارش هم می‌میرد. چنین مرگی را برای خودم آرزو می‌کنم: جوان، زیبا، فریبا، پرشور، خونین، و با شمشیری در دست. 

  • ۰۳/۱۲/۰۳