برگی از خاطرات
شنبه, ۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۲۶ ب.ظ
یک بار هم در میانهی نوشانوش، «درخت» را گوش میکردیم. یعنی گوش که نه؛ همینطور برای خودش پخش میشد. صدای ابی در قهقهههای مستانه گم شده بود. یکی از دوستان اما، عبوس و پریشان و بیتفاوت به جمع، گوشهای نشسته بود و غرق در ترانه و خاطرات دور. ابی که گفت: «نعرهای نیست ولی اوجِ یک صداست»؛ این رفیق ما گویی که آهن تفته بر سینهاش گذاشته باشی، ناگهان از جا پرید و تقریباً فریاد زد: «لعنت به هر چی دلبرِ عیّاره!» گمان نمیکنم که روزی بغض و خشم و اندوه صدایش در آن لحظه را فراموش کنم؛
رو! رو! که دل از مهر تو بدعهد گسستیم!
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم!
چونان که تو ببریدی، ما نیز بریدیم!
چونان که تو بشکستی، ما نیز شکستیم!
چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی،
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم!
زین بیش نخواهم که کنی یاد «سنایی»!
با مات چه کار است؟! چنانیم که هستیم!
- ۰۳/۱۲/۰۴