به بهانهی تولد
از میان دوستان و عزیزان حضوری یا مجازی که من آنها را میشناسم و نوشتههایشان را میخوانم، قبلا سه نفر بودند و الان دو نفر هستند که گاهی با خودم (و البته با دیگران هم) میگویم که هر چه نوشتهاند را خواندهام از همه حیث برایم جذاب و خواندنی بوده و پر از نکتههای دلانه و عالمانه. یکی که همانطور که عرض کردهام، دیگر نیست. دیگری گنجشگ خانم خیاط و دیگری هم رفیق گرمابه و گلستان و دوست جور سالهای دور و همنشین ساز و سیگار و گل و کار، جناب ع.؛ که البته این خیلی هم سلیقهی من نبوده که «گرفتار چو من در حلقهی کمند» این دو (و البته آن سومی که دیگر نیست) بسیار بوده است :)) در مورد خیاطباشی، به جز پرخوانی و خوبنویسی چیز دیگری مصلحت نیست بگویم، ولی در مورد ع. که راحتتر میشود حرف زد، خاصه که امروز تولدش است. به هر حال همیشه ملاحظاتی هست، مثل آقای فرهادی که گفته بود من دلم میخواست آقای شهاب حسینی در جشنوارهی کن برنده شود نه خانم ترانهی علیدوستی، چون اولی را به هنگام تبریک گفتن، میشد بوسید ولی دومی را نه😁 باری، ع.، غیر از فکر بکر و دانش انبوه و نکتهسنجی و بیان روان، خوشتیپ هم هست و صادق و فداکار و هنرمند و ورزشکار. هزار ماشاالله! آفریدگار چیزی کم و کسر نگذاشته. پس دوست داشتن ایشان هنری نیست، دوست نداشتناش هنر میخواهد! (شبیه یکی از گزارشگران معروف فوتبال که زمانی که بازیکنی خودش بود و دروازه خالی و توپ را بیرون زد، گفت اینجا گل نزدن هنر بود😁.) و یکی از درخشانترین خاطرات این دوستی خیلی قدیمی من و ع. (از کلاس ششم!) به سال یک برمیگردد که شبها و نیمهشبها به خیابان زردشت شرقی میرفتیم و در کنار ادارهی آب و فاضلاب -که چمنهایش عصرهایش آبیاری میشد و بوی بهشت تولید میکرد- جان جانم را میشنیدیم و سیگار میکشیدیم و از دنیای واژگون و گردون دون مینالیدیم. خب، شما یادتان مانده که رابرت پتینسون (بازیگر بتمن) تعریف میکرد که دختری عاشقاش شده بود؟ از آن طرفدارهایی که همهجا به دنبال طرف میروند، و حتی مقابل خانهاش میایستند تا بیرون بیاید و از نزدیک تماشایش کنند (از هماندست طرفدارها که م.ر.گلزار در ایران دارد) و خب، معمولا سلبریتیها این جور عشاق را به بادیگاردشان حواله میدهند، یا پلیس را در جریان میگذارند. اما پتینسون طرحی نو درانداخت و کاری دیگر کرد.. از خانهاش بیرون آمد، شخصاً و به تنهایی به سراغ دخترک رفت و گفت: «میای بریم قهوه بخوریم؟» و دختر عاشق هم که از شدت ناباوری معدهاش به دهاناش تغییر مکان داده بود، خب قبول کرد. در کافه اما، پتینسون شروع کرد به وراجی و غر زدن از زندگی. مثل آدم نیهیلیستی که در آستانهی خودکشیست، از عالم و آدم نالید، و خودش را پست و خفیف جلوه داد. که بیعرضه و بدشانس است و حوصلهی هیچچیز را ندارد و همهچیز پوچ است و هیچچیز باب میلاش نیست. نتیجه اینکه دخترک گفت: «ممنون بابت قهوه» و کلا رفت. :))) خب البته واقعیت همین است: غالبا کسی سوی شما نمیآید و با شما نمیماند اگر یاساش قوت بگیرد و احتمالا تنها خواهید ماند اگر بنا باشد همیشه پرسونای فسرده و فرسوده و درهم و مبهم داشته باشید. این دو قید «غالبا» و «احتمالا» البته موارد استثنای خوبی را غربال میکنند. دریابیدشان!
تولدت مبارک رفیق.
- ۰۳/۱۲/۰۹