که گویی نبودهست هیچ آشنایی
شنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۴:۵۱ ق.ظ
از میان صف طولانی چیزهایی که خواستم و نتوانستم، روز را با عکس پروفایل تو آغاز میکنم. در صورت تو سِیر میکنم و به هیچ صورت سیر نمیشوم. آخر تا کی خاطره بر سرم هوار شود و هر روزم را تلختر از دیروز کند؟ البته مهم که نیست برایت. خب، بله؛ خود آدم است که باید برای خودش عقل داشته باشد. اما کاش تو هم دلی میسوزاندی برای این دیگری. که آرزوی کسی نشوی. که به کسی امید بیهودهی «همیشه» ندهی. ولی حالا، الان، اینجا؛ خب بهار که نیست. عید هم که نیست. امید هم که نیست. آرزو هم که نیست. همهی اینها نیست و خب، زندگی هم که نیست. در این بحر تنهایی، ولی جزیرهای هست. که تویی. و در آن جزیره اما، دیگر هیچ نیست. جز خاطره.
پرسید که چونی ز غم و دردِ جدایی؟
گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم!
بیم است چو شرحِ غمِ عشقِ تو نویسم،
آتش به قلم درفتد از سوزِ درونم...(سعدی)
- ۰۳/۱۲/۱۱