سعدی
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۱۱ ب.ظ
این غزل رو انگار سعدی از زبان من برای تو گفته. کاش من هم میتونستم صبا رو واسطه کنم. آخه ببین چقدر اعتراض لطیف و ملایمیه. با تو حتی اگر بخوام هم نمیتونم تندی کنم. انگار مثلا بگی دردت به جونم. کار قشنگی نکردی زدی که زیر همه چیز. ولی حالا اشکال نداره. فدای سرت. بیا. دوباره بیا.
قافلهی شب! چه شنیدی ز صبح؟
مرغِ سلیمان! چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی میرود اندر رضا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست،
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا،
گو: «رمقی بیش نمانْد از ضعیف!
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟!
آن همه دلداری و پیمان و عهد،
نیک نکردی که نکردی وفا!
دوست نباشد به حقیقت که او،
دوست فراموش کند در بلا!
لیکن اگر دورِ وصالی بوَد،
صلح فراموش کند ماجرا!»
- ۰۳/۱۲/۱۲