مرگ
«آنانی که آسوده و آراماند، فلاکتزدگان را ریشخند میکنند و افتادگان را لگد میزنند.» (عهد عتیق، رسالهی ایوب، فصل ۱۲، آیهی ۵)
-مطمئناید که میخواین بمیرید؟
+بستگی به شما داره.
-چطور؟
+بستگی داره به اینکه چطور این کارو انجام بدین.
-من کسی رو نمیکشم. من اینجام تا با کسایی که میخوان بمیرن، آشنا بشم.
+اما اون آقایی که آدرس شمارو داد، یه چیز دیگه گفت.
-چی گفت؟
+گفت اگه میخوام بمیرم، باید بیام پیش شما.
-راست گفته؛ اون آقا فقط وقتی این کارو انجام میده که من بهش بگم.
+پس شما تعیین میکنید که چطور بمیرم و اون انجاماش میده؟
-نه؛ من فقط تأیید میکنم که باید بمیرید.
+چی گیر شما میاد؟
-یه قصه. یه قصه دربارهی زندگی. یا یه دلیل. یه دلیل برای مردن.
+من از زندگیم قصهای ندارم. اما شاید میتونید از مردنام یه قصه بنویسید، هر جور که دلتون میخواد.
-هر جور که دلم میخواد مرگتون رو تعیین کنم یا اینکه قصهتون رو بنویسم؟
+هر دو.
-اما من مرگ کسی رو تعیین نمیکنم. قصه هم نمیسازم. فقط کسایی اینجا میمیرند که قصهشون روی من تأثیر بذاره.
+یعنی چیزی تاثیرگذارتر از اینکه کسی میخواد داوطلبانه بمیره؟
-تا دلیلش چی باشه.
+برای مردن چه دلیلی بالاتر از اینکه هیچ دلیلی برای زندگی کردن نداری؟
-همین؟!
+بله.
-خب، در این صورت من نمیتونم بهتون کمکی کنم. باید برید یه جای دیگه.
+خب باشه باشه. یه کار دیگه میکنیم. چطوره قصهی کسی رو بنویسید که قرار بود هم یه قصه بده، و هم جوناش رو. ولی در مقابل چیزی نمیخواست.
-ما اینجا قصه میخریم و مرگ میفروشیم. مرگ برای کسایی که خودشون توان تهیه کردناش رو ندارن، کالای باارزشیه.
+میخواید من خودم رو همین الان از این پنجره بندازم پایین تا بفهمید که خودم هم تواناش رو دارم؟
-زحمت نکشید، همهی پنجرههای اینجا نرده داره.
+از ترس اینکه مشتریاتون یکهو شجاعت خودکشی رو پیدا کنند و مفت از دستتون در برن؟
-اینجا کسایی که از زندگی خسته شدن، زندگی طولانیشون رو به صورت یه قصهی کوتاه به من میگن. اما گاهی وقتا اینقدر از خود بیخود میشن که کارای عجیبی میکنن.
+و شما نرده زدید چون میترسیدید که قصهشون ناتمام بمونه؟
-شاید.
+خب، چه پایانی بهتر از مردن؟
-مرگ پایان همهی قصههاست؛ ولی ما اینجا دنبال قصهی زندگی هستیم.
+و این قصه به چه درد شما میخوره؟
-این یه مسئلهی شخصیه.
+فکر کنم شما نویسندهای هستید که تو زندگیش هیچ قصهی جالبی برای نوشتن نداره؛ و میخواد از آدمایی که زندگی جالبی نداشتن قصه بدزده.
-شاید اینطور باشه که شما میگید. اما فکر نمیکنم شما اون آدمی باشید که من لازم دارم. شما که نه قصهای از زندگیتون دارید نه دلیلی برای مردن.
+شاید هم اینطور باشه که شما میگید. اما وقتی من از اینجا برم، خودم رو از پلههای شما میندازم پایین و اون وقت تبدیل به یه قصه میشم. اما شما نمیتونید بنویسیدش؛ چون اونوقت پای شما به پروندهی مرگ من باز میشه، و شاید پروندهی قصهنویسی شما هم همینجا بسته بشه.
-من از تهدید کسی که نه توانایی زندگی کردن داره نه توانایی خودکشی، هیچوقت نمیترسم.
+باشه، راست میگید، من حتی توانایی تهدید کردن شما رو ندارم. اما شما هم به همون اندازهی من تو کار خودتون ضعیفاید. فکر نمیکنم تا حالا قصهای نوشته باشید.
-شاید اینطور باشه؛ شاید تو این چند روز عمرم که باقی مونده، قصهای منتشر نکنم، اما یه روز قصهای مینویسم که بعد از مرگم برای همیشه باقی بمونه.
+شاید...شاید...شاید منم یه روز دلیلی برای زندگی کردن پیدا کنم، یا دل و جرئت کافی برای مردن.
-هدف من هم همینه. ما اینجا فقط گوسالهای رو میکشیم که بهاندازهی کافی پروار شده باشه.
+منظورتون چیه؟
-داستان بوعلی سینا و شاهزادهی مجنون رو نشنیدید که خیال میکرد گاوه و هیچ غذایی جز علف نمیخورد؟ بوعلی لباس قصابی پوشید و با ساطور بالای سر بیمار نشست. گفت من فقط گوسالهی پروار میکشم، این خیلی لاغره.
+خب؟
-شاهزاده باور کرد و شروع کردن به غذای مقوی خوردن. غذایی که به دستور پزشک دارو هم توش ریخته بودند.
+اما تنها دارویی که به درد من میخوره، مردنه.
-من دارویی برای شما ندارم؛ اما کار من اینه که مطمئن بشم هر کی میاد اینجا، مردناش بهتر از زنده بودنشه.
+فکر میکنید فایدهی زنده بودن من بیشتر از مردنمه؟
-نمیدونم؛ اما دلیلی برای اینکه مردنتون بهتر از زنده بودنتون باشه، نمیبینم. شاید هیچکدوم فایدهای نداشته باشن. نه برای خودتون نه برای دیگران. شما کسی رو دارید که زنده بودن یا مردنتون روش تأثیر بذاره؟
+داشتم.
-الان نه؟
+نمیدونم.
-پس بهش فکر کنید. شاید دلیلی برای زندگی کردن یا خودکشی پیدا کنید. اگه خواستید، دوباره بیایید اینجا و برای من هم تعریف کنید. تا اون موقع مواظب خودتون باشید؛ موقع رفتن احتیاط کنید. پلههای ما جای خوبی برای مردن نیست. کسایی قبلًا امتحان کردند و حالا برای مردن التماس میکنند.
- ۰۳/۱۲/۱۶