حرص و حسرت
۱_یک دختربچه الان در خانهی ما هست، گرد و کوتاه و بامزه. شقایق است. دوست و همبازی آرمین. مدتها بود که ندیده بودماش. چندباری لپاش را محکم کشیدم و بار آخر با ناز گفت: «آی دردم میاد». گفتم بهتر است خیلی به من نزدیک نشود چون هم خیلی دلم برایش تنگ شده و هم در این مدت لپهایش حسابی باد کردهاند.
۲_شاهرخ مسکوب، یادداشتهای روزانهاش از دی ۵۷ به بعد را در کتابی چاپ کرده به نام «روزها در راه». غزاله دختر خردسال اوست. در یادداشتی که مسکوب در۱۳۵۸/۸/۱۲ (صفحهی ۱۱۲ چاپ اول کتاب در سال ۱۳۷۹) نوشته است، میگوید کمتر از یک سال از انقلاب گذشته و فضا ملتهب است و من هم درگیر مقالهی حزب بودم و مطالعه و کار سیاسی و خشم و اندوه و سیگار، تا آنکه غزاله «بعد از تاتی و بازی زیاد، آمد تا به قول خودش یک چیزی بنویسد. من داشتم چیز مینوشتم. اول آمد و مرا برد به اتاق خواب و گفت اینجا بشین نقاشی کن. گفتم تو بیا اتاق پدر. من دارم کار میکنم. خواستم بنشانماش زمین و مداد و کاغذ هم بدهم که به قول خودش، خطخطی کند. نپذیرفت. خواست روی صندلی من بنشیند. گفتم من دارم کار میکنم. گفت غزاله هم کار داره. جا را خالی کردم و نشست. کاغذ و قلم به دست گرفت و گفت میخواد بنویسه پدر جون، پدر مسکوب! بعد گفت بنویس. نوشتم. گفت نه. بکش. چش چش دو ابرو بکش. کشیدم یک صورت گرد با دماغ و دهن و یه گردو. بعد خودش شروع کرد به تقلید از نوشته. یه شکل کشید و گفت ببین چه پدر میمونی کشیده. پدر اینجا نقاشی کنه. پدر بکشه. پدر خورشید خانوم بکشه (...) با کتابها که زیاد ور میرود و من هم دائم توضیح میدهم که این کتابها عکس نداره، به درد غزاله نمیخوره. پدر به کتابهای غزاله دست نمیزنه، غزاله هم به کتابهای پدر دست نزنه. این کتابها هم مال غزاله هست اما وقت بزرگ شد، میخونه. حالا کتابهای خودشو بخونه...»
۳_امروز دلم میخواست بچهدار شوم. هیچ چیزش به من نرود. یک چیزهاییاش به او هم نرود. مثلا همیشه عاشق زندگی باشد. مثلا خدایی را باور داشته باشد تا وقت هایی که کاری از دست ما ساخته نیست، به چیزی توکل کند و نمیرد. موهایش شبیه او باشد. دست هایش اما شبیه هردو. برود مدرسه. ببریماش پارک. بفرستیماش کلاس پینگپنگ و موسیقی. با بزرگ شدناش، برنامهدار شویم. با بزرگ شدناش معنا پیدا کنیم و امید داشته باشیم. هر وقت فکر خودکشی به سرمان زد، به خاطر او بیخیال شویم. قبلا فکر کرده بودم و نمیدانستم پدر خوبی میشوم یا نه. امروز به خودم گفتم دوست دندان گیری که نیستی. آدمها را از دوست داشتنات آزرده میکنی. آدمها را خسته میکنی. اما به هر حال، نیاز دارم یک چیزی بیرون از من به بزرگ شدن و رشد کردن ادامه دهد. چیزی که کمی شبیه من باشد اما خارج از این کنج و تاریکی. دست مرا هم بگیرد، و با خودش ببرد به روشنایی. یادم بیاورد که بهتر بودن اصلا چه شکلیست. آرام بودن. تماشا کردن و لذت بردن. به طور استثنا، یکبار هم وسط میدان (+) نبودن. در گوشه و کنار نشستن. آرام بودن. زندگی کردن.
۴_خب، اینها را که نوشتم. سیگارم هم که تمام شد. امشب هم میروم برای این که با بچهها سری به ایستگاه فضایی بینالمللی بزنیم، شاید برای التیام این حسرت احتمالا دائمی.
- ۰۳/۱۲/۲۴