دفاع از آزادی عقیده و آزادی بیان، تمام و کمال و بیهیچ قید و شرط، احترام به آن عقیده و بیان آزاد نیست. تحمل آنهاست. تحملی که گاه بسیار دشوار میشود.
- ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۴۰
دفاع از آزادی عقیده و آزادی بیان، تمام و کمال و بیهیچ قید و شرط، احترام به آن عقیده و بیان آزاد نیست. تحمل آنهاست. تحملی که گاه بسیار دشوار میشود.
«امثال پدر من شهید نشدند تا...»، «آرمان امثال پدر من این نبود که...»، و امثال این بسیار مزخرفاند. مردم قرار نیست الیالابد خودشان را با وضعیت روانی آن زمان پدر تو تنظیم کنند. بیایید خیالاندیش باشیم و فکر کنیم که کاش حتی اگر خودش هم بود، راه و آرماناش را ادامه نمیداد.
چرا اینها متوجه تناقض مضحکی که ارائه میدهند، نیستند؟ از یک طرف تصویر اهورایی از سرزمین «ایران» ارائه میدهند که اصلا خیلی خداست، و حتی ازلی و ابدیست. بعد میگویند که ای وای، اگر چهارتا قومیت در ذیل خاک باشند ممکن است اوف بشود، قلباش درد بگیرد، عفونت کند و کما و این داستانها!
برخلاف شعارهای قلب و مغز و دست، سلام بر زحمتکشان سازشناپذیر!
خلافکارها رو با دولت محلی نیوکاسل اشتباه گرفتهاید، که به او گفته شود: «فلان کار را برای جامعه انجام بدهید!» اینها اگر جامعهستیز نبودند که داعش نبودند. یعنی فکر میکنید جامعهستیز یادداشت میکند که فرمودهاید چه چیز به نفع جامعه است تا برود برایتان انجام دهد؟!
اگر خیلی دلنگران دغدغههای نژادپرستانهتان هستید و بدون کمک داعش هم کارتان راه نمیافتد، نباید از او درخواست کنید. باید وادارش کنید. باید چند افغانی اجیر کنید تا به ائمهی جمعه با چاقو و قمه حمله کنند. آنوقت به خاطر امنیت خودشان «شاید» مجبور شوند اقدامی کنند. و بله، مثال «آلودگی هوای شهر تهران»، همان «شاید» را هم با تردیدی جدی مواجه کرده.
از پس فرشتهی روی شانه چپ و فرشتهی روی شانه راست برمیآیم. اما یک فرشتهی سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک مینشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک میشوم. دیگر چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل، در جایی پرت، در مثلا چین باشم، یا زیر ایفل، یا برهوت خاورمیانه؟ وقتی این کلاغ همهجا با من است. کار این فرشته البته، فقط خراب کردن قصههاست. مثل قصهی «حالا جای خوبی دارم زندگی میکنم». مثل قصهی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصهی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصهی «میشود موفق شد». کار این فرشته، شکنجه است. شکنجه، با بیدار نگه داشتن.
برای بار چهارم پخش میکنم: گلهای رنگارنگ، برنامهی شمارهی ۲۱۷. این صدا در تاریخ موسیقی ایران جاودانه است. ابتدا اجرای «کاروان» استاد صبا، که تا آنجا که من میفهمم سقف کمال موسیقی ایرانیست، با اجرای درخشان عالیجناب بدیعی. سپس اجرای نفسگیر «دیلمان» صبا، با غزل سعدی و صدای بنان که مقدمهای برای آن تصنیف بینظیری که محجوبی سامان داده.
اما رهی اینها را برای «مریم فیروز» مینوشته که اصلا خودش داستانیست پر آب چشم و خون دل. گویا بعد از طلاق از همسر اول، رابطهای گرم و صمیمی با رهی پیدا میکند، اما در نهایت قید همهی آن «عاشقیها در سر» و «دیوانگیها در دل» را میزند تا در کنار همسنگرش بماند. یعنی با کیانوری ازدواج میکند! اما امشب، بیش از رهی، دل من برای همین مریم خانم سوخت. تصور میکنم که وقتی پیچ رادیو را باز میکرد، صدای گرم و حزین بنان را میشنید که با این ترانه حامل پیام عاشق جگرسوختهاش بود. تصور اینکه همهی کارمندان رادیو بدانند که این شعر برای چه کسی سروده شده است، تصور اینکه نوازندهها و خوانندهها در توافقی ناگفته همگی دست به دست هم بدهند تا پیغامبر دل مجروح عاشقت باشند. اینکه بیخبر از همهجا در تاکسی نشستهای و میخواهی به جلسهی حزب بروی، و رادیوی روشن بخواند که «با تو وفا کردم تا به تنم جان بود/ مهر و وفاداری با تو چه دارد سود؟!» و راننده هم اتفاقی نگاهی به تو بیندازد. یا در کافهای با جمع «رفقا» نشستهاید و همینطور که گرم صحبتاید و اندر اهمیت اتحاد و همدلی نطق میکنید، یک مرتبه سکوت حاکم شود و از گرامافون کافه بشنوید که صدای گرفتهای با سوز میخواند: «ز وفا ز چه رو نگهی سوی ما نکنی؟/ نگهی ز وفا به رهی نکنی؟!» و سنگینی نگاه دوستانتان بر شما فرو میریزد؛ دوستانی که خوب میدانند که مخاطب این شعر شمایید.
امشب بیش از رهی دلم برای مریم سوخت. شاید هیچکس مثل رهی نتوانسته چنین انتقامی از معشوق خود بگیرد. این بیت هم شرح حال رهیست:
به حضورِ تو اگر کس، غزلی ز من سراید،
چه شود اگر نوازی، به همین که: «دانم او را»...
زیادهنویسی و زیادهگویی غالبا آن روی سکهی کمخوانیست. وقتی کم بخوانیم، صورت مسئلهها ساده به نظر میرسند. با سادگی مسئلهها، ما پرگو و پررو شده، پرسشها را شکست داده و از نبرد بیرون میآییم. و منزل بعدی این پیروزی هم، جسارت و عزم قوی عملیست. مثل بنیادگرایان شکنچشیده.
دست ما وقتی با دشواری مسئلهها کشتی بگیرد، خواهد لرزید. کمتر خواهد نوشت و فروتن خواهد گفت؛ و چنین لرزشی مبارک است.
برای ارائهی آنارشیسم منابع را مرور میکردم. رسیدم به این سطر از صفحهی 129 از کتاب «در باب آنارشیسم» از نوآم چامسکی که لبخند بر لبم آورد: «رسیدن به دستاوردهای کوچک هیچ ایرادی ندارد. مثل دستاوردهای دهه 60 تا امروز که پیشتر از آنها صحبت کردیم. این دستاوردها برای زندگی بشر بسیار حائز اهمیت بودهاند. این بدان معنا نیست که قلههای بسیار بلندی باقی نمانده است. مانده. اما شما هم کاری را میکنید که در توانتان است...لطیفهی مشهوری وجود دارد دربارهی یک مست که پای تیر چراغ برق ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد. کسی از راه میرسد و از او میپرسد: «دنبال چه هستی؟». مست میگوید: «دنبال مدادی میگردم که از دستم افتاده». از او میپرسند: «کجا از دستت افتاد؟». و او میگوید «آن طرف خیابان».
-پس چرا اینجا را میگردی؟
+ چون نور اینجاست.»
و بعد خود چامسکی توضیح میدهد: «ممکن است مسئلهای که خواهان حل آن هستید آنطرف خیابان باشد. اما باید جایی کار کنید که نور آنجاست. اگر سعی کنید کمی نور را آنطرفتر ببرید ممکن است به آنطرف خیابان هم برسید!» (ص130)
کتاب دیگری هم که مجموعه مصاحباتیست که در سال 2016 -یعنی 88 سالگی چامسکی- با او انجام شده و آن کتاب را «خوشبینی ورای ناامیدی» نام نهادهاند. در صفحهی 242 از چامسکی درمورد خوشبینی به آیندهی بشریت میپرسند. و چامسکی میگوید برای ادامه دادن، خب مگر انتخاب دیگری هم داریم؟: «ما دو گزینه داریم. میتوانیم بدبین باشیم، تسلیم شویم و به تضمین رخ دادن بدترین چیزها کمک کنیم. یا میتوانیم خوشبین باشیم، فرصتهایی که حتما وجود دارند را بقاپیم و شاید کمک کنیم که دنیا به جای بهتری بدل شود. میبینید که چندان انتخابی در کار نیست. (میخندد)».
خیلی به عصر خودمان مینازیدیم و میبالیدیم. برای تدوین سند اعلامیه حقوق بشر. برای تشکیل سازمان ملل. برای بنای این همه شورا و اعلامیه و کنفرانس و مقالهی انساندوستانه. اسرائیل اما پوزهی ما و خوشخیالیمان را به خاک مالید. که آهای انسان مدرن، همهچیز همانیست که بود. پس برای کشتارهای قرنهای قبل تأسف نخور. فقط لال شو و برای خودت متاسف باش.