کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

باورکردنی‌ نیست، اما در این مقاله نشان داده شده که در رأی‌گیری‌های پستی، نامزدی که در بین زنان طرفدار بیش‌تری دارد، شانس بیش‌تری هم برای پیروزی در رقابت‌های انتخاباتی دارد؛ چرا که نشان داده شده که عملاً این زن‌ها هستند که برگه‌ی رأی شوهر یا پارتنرشان را پر می‌کنند! البته این «پر کردن» می‌تواند مستقیم باشد (یعنی خودکار را بردارند و بنویسند.) یا می‌تواند غیرمستقیم باشد (یعنی مثلاً تهدید کنند که به نامزد مدنظر من رای می‌دهی، یا دیگر خبری از سکس نیست!) و البته حالت سومی هم هست که زن خانه اصلا نیازی ندارد که مستقیم یا غیرمستقیم در رای دادن شریک عزیز زندگی‌اش اعمال سلطه کند. چرا که آن مرد از پیش به قدری بزدل بوده و مانده که حتی در «انتخاب» هم تابع فرد دیگری‌ست و از پیش پذیرفته که باید به همان آدمی رأی داد که همسرش می‌پسندد!

فقط هستیِ بخشنده خبر دارد که علی‌رغم ضربه‌‌ی شدیدی که اتفاقات اخیر (با از دست دادن ع. و ن. و آ.) به من وارد کرد، اما توامان چقدر خوش‌حالم می‌کند که از اکثر زن‌ها فاصله گرفته‌ام.

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۶

ادب آن است که کس جز در غلبه‌ی شوق در میانه به رقص نآید. و او از آستانه به در آمد، و جان جمله به رقص خاست.

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۳۰

سالگرد انقلاب، تهدیدات ترامپ، سالگرد حصر. خب، در تاریخ ایران لحظات بسیاری بوده‌اند که به نظر می‌رسیده است وضعیت از همه‌ی امکان‌های خود به تمامی تهی شده و به بن‌بست رسیده است. لحظه‌ی حاضر هم بی‌تردید یکی از همان لحظه‌هاست، و شاید سخت‌جان‌ترین‌شان. با این‌همه، نه از حیث نظری و نه از لحاظ عملی، نباید تسلیم انسدادی شد که خوش دارد خود را جاودانه جلوه دهد. در زیر این وضعیت، انبوهی از پویندگی‌ها و تحرکات فزاینده‌ی نیروهای خُرد اجتماعی در جریان است که صحنه‌ی میدان را، به رغم تصور نابجایی که از ایستایی آن داریم، هر روز تغییر می‌دهند. بن‌بستی که از آن حرف می‌زنیم، صد البته که واقعی‌ست و ریشه‌های بسی محکمی هم در خودِ واقعیت دارد؛ اما درست در قلب آن، کثرتی از امکان‌‌های عینی هم در کار است که آن‌ها نیز از ظرفیت‌های همین واقعیت مایه می‌گیرند! البته من احمق نیستم و می‌دانم که همه‌ی این امکان‌ها، لزوماً در راستای یک آینده‌ی رهایی‌یافته جهت نگرفته‌اند –و هیچ بعید نیست آینده‌ای به مراتب بدتر از این در انتظارمان باشد!– اما این‌قدر هست که باور نکنیم وضعیت حاضر از هر امکانی خالی شده است. اتفاقاً، به نظرم می‌رسد، مسئله‌ی آینده بیش از آن‌که بر سر بی‌امکانی باشد، بر سر ستیزِ میانِ این‌همه امکان‌ رقیب است! تاریخ در لحظه‌ی حال آبستن است، شاید آبستن هیولا، و شاید هم آبستن «امر نو»، و ما در مقام مردمِ ناهمگنِ متکثری که سرنوشت‌مان به هم گره خورده است، «در آستانه»، ایستاده‌ایم. باد موافقی نمی‌وزد اما بادبان‌ها برافراشته‌اند.

  • ۲۲ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۵۱

و باورش نمی‌شد یک ایرانی کچل سبیل‌نیچه‌ای، که عربی را خوب صحبت می‌کند و کلی قرآن و حدیث و شعر عربی حفظ است، اما کراوات می‌بندد و کفش‌اش را برق می‌اندازد و سبک زندگی نیمه-غربی دارد هم، در اوج ناامیدی سرنگ به دست گرفته، مواد تزریق کند. روشنفکری دینی، لابد یعنی همین پارادوکس‌ها.

  • ۲۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۵

هنوز پیداست ردپای آن‌ها که رفته‌اند. آن‌ها که دستی تکان دادند، و آن‌ها که فاجعه‌بار، نرسیدند. آن‌ها که گویی برای خداحافظی آفریده شده بودند. برای همیشه رفتن، برای «چو ماه نو، جلوه‌گری کردن و رو بستن» و برای ردپا گذاشتن روی برف‌های سنگین دل غمگین ما، و حالا نقش‌شان با هر «هاها»ی نفسِ‌گرم، روی شیشه‌ی پنجره‌ی حافظه نقش می‌بندد.

مهاجرت، تجربه‌ی سنگینیِ وجود است. وقتی که در وطن هستی، بر گرده‌ی شبکه‌ی عظیم و درهم تنیده‌ای از روابط آشنا و مألوف نشسته‌ای. شبکه‌ای که وزنِ وجودت را بین عزیزان‌ات توزیع و برای خودت تحمل‌پذیر می‌کند. اما در موقعیت مهاجرت، این شبکه‌ی حمایت‌کننده از دست می‌رود و یک‌باره، تمامِ وزنِ وجودت به پاهای خودت منتقل می‌شود و سبکیِ تحمل‌پذیرِ وجود، یک‌باره به سنگینیِ گاه تحمل‌ناپذیری بدل می‌شود‌. به این معنا، مهاجرت خصلتی معرفت‌بخش دارد. یعنی فرد، برای نخستین بار، وزن خود را مستقیماً تجربه می‌کند و امکان تازه‌ای برای «خودشناسی» می‌یابد. اما سنگینیِ وجود، موقعیت تهدید‌آمیزی‌ هم هست. وقتی که تمامِ سنگینیِ وجود، یک‌باره بر دوش خودت می‌افتد، زیر بار آن، به سمت فروپاشی می‌روی و این زنگ خطر تمام وجودت را به وضعیتی تدافعی می‌برد. درست مثل خارپشتی که در رویارویی با خطر، به درون خود می‌پیچد. اما وقتی که فرد به آستانه‌ی فروپاشی می‌رود (یعنی رشته‌های وجودش سست می‌شود)، امکان «بازآرایی» و «بازآفرینی» هم بر او گشوده‌تر می‌شود. می‌توانی در این موقعیت تازه، آرایشِ وجودت را تا حدی تغییر بدهی. البته درست است که در جهانِ بیگانه، فقدان شانه‌های حمایت‌گرِ عزیزانِ سابق، حسِ عمیقِ ناامنی را در ما دامن می‌زند؛ اما فقدانِ چشم‌های کنجکاو و قضاوت‌پیشه‌ی همان آشنایان، فضای تازه‌ای برای تغییر و «بازآفرینیِ خودِ تازه» فراهم می‌آورد. متوجه هستم که هویت ما تا حد زیادی در گرو نگاه دیگران است و وقتی که آن «دیگران» را از دست می‌دهیم و پشت سر می‌گذاریم، گویی بخش مهمی از هویت‌مان را پشت سرنهاده‌ایم. اما این غیبتِ دیگران و به تبع، تعلیقِ هویت در جهان تازه، به ما امکان می‌دهد که در برزخِ میانِ «رفتنِ دیگرانِ قدیم» و «هنوز نیامدنِ دیگرانِ تازه» دوباره در ساختار وجودمان تأمل کنیم و از این فرصت میان پرده‌ای برای تغییر ساختار و حدود خود بهره بجوییم. یعنی موقعیتِ «تهدید» (تهدید هویت قدیم) را به موقعیتِ «امکان» (امکان آفریدن هویتی تازه) بدل کنیم.
به این معنا، مهاجرت یک «موقعیتی مرزی»ست. برزخِ «نه این و نه آن» است. فضای تعلیق و بی‌تعلقی‌ست و همین، مجالی برای تغییر حدود «من» فراهم می‌کند. و شاید همین از جمله عواملی بوده است که سنت هجرت و سفر را برای سالکانِ طریقِ معنوی، بدل به تجربه‌ای عمیقاٌ دردناک اما غالباً شکوفاننده می‌کرده است.
مَنْ ظَلَمَ
ثُمَّ بَدَّلَ حُسْنًا بَعْدَ سُوءٍ
فَإِنِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (نمل، ۱۱)
کسی که ستم کند،
سپس به دنبال بدی، [کار] نیکی را
جایگزین [آن] سازد
[بداند] که من آمرزنده‌ مهربانم.

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۳۲

ساعات پایانی ۱۹ بهمن است. امسال اولین سالی بود که ۱۹ بهمن آمد و رفت و کسی از سیاه‌کل ننوشت. اشکالی ندارد. اما به قول فروغ: مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است.

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۴۱

قصة من سعدی تقول إنه کان ذات مرة عائداً من رحلة الحج مع قافلة. فی منتصف الطریق، نشب خلاف بین أهل القافلة وبدأ الحجاج یتبادلون الشتائم ویضربون بعضهم البعض. أحد أعضاء القافلة الذی شهد هذا المشهد کان یهز رأسه بأسف ویقول فی نفسه:
الحاج لیس أنت، بل هو الجمل، لأنه،
یأکل الشوک ویحمل الأثقال.
(از من بگوی حاجی مردم‌گزای را،
کو پوستین خلق به آزار می‌درد،
حاجی تو نیستی، شتر است، از برای آنک،
بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد.)
یقول إنکم ذهبتم إلى الحج ولکن ذلک الجمل الذی حملکم إلى مکة أصبح حاجاً وأنتم لم تصبحوا حجاجاً. لأن ذلک الجمل تعلم أن یأکل الشوک ویتحمل الصعوبات ویقدم الخیر للآخرین، بینما أنتم الذین ذهبتم إلى الحج عدتم أقل رحمة. الحاج هو الذی یقبل الصعوبات والمرارات ویقدم اللطف والعسل، ویبتسم بقلب مجروح ولا یصرخ عند کل جرح. الحاج کریم ورحیم.
«یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ
یَسْعَى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ
بُشْرَاکُمُ الْیَوْمَ (حدید، ۱۲)

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۷

دیوارهای ستبر و سنگین زندگی چنان تنگی می‌کرد که روحِ در آستانه‌ی خفگی، به سوی هر هوای تازه‌ای می‌دوید و بی‌تاب، در پی هر دریچه‌ای و پنجره‌ای به جست‌و‌جوی «مکان مقدس» می‌گریخت. «یار و دیار» و دوست و خویشاوند را یک‌سره رها می‌کرد، پشت سر می‌گذاشت و به کناری می‌نهاد، تا راه بی‌نهایتِ بیابان‌های وحشت را در پیش گیرد. بیم راهزنان و «سرزنش خار مغیلان» و هول شب‌های تاریک و حیوانات درنده و فقر و بیماری، همه و همه را به جان می‌خرید و با پای پیاده، به سوی مقصدی آن‌چنان دوردست می‌شتافت، که چه بسا امیدِ بازگشت، آرزویی دور و گاهی دست‌نایافتنی می‌نمود. «مکان مقدس»، مقصدِ «واقعی» بود و خودِ «سفر»، مقصدِ «حقیقی». «مکان مقدس» بود که به «سفر» شکل می‌داد و «سفر» بود که به «فرد». «مسافر»، به سوی «خدا» می‌رفت تا در متنِ سفر، «خود» را بازیابد. «زیارت»، تجلّی ایمان بود در محور مکان!
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر،
نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر!
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق،
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟!
چو قطره از وطن خویش، رفت و بازآمد،
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر!
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان؟!
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟!
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب؟!
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟! (مولوی)
دوری از وطن که حتما فسرده و فرسوده‌ام می سازد. اما گاهی هم «سفر به سوی مکان مقدس»، دیگر ناگزیر و ناگریز است. در این سفر، امین همه‌چیز را از کف خواهد داد. او خواهد مرد. باشد که امین دیگری زاده شود. که توفیق همه از «رفیق اعلی‌»ست...

غَافِرِ الذَّنْبِ
وَقَابِلِ التَّوْبِ
شَدِیدِ الْعِقَابِ
ذِی الطَّوْلِ
لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ 
(غافر، ۳)
[الله] آمرزنده‌‌ی گناه
و پذیرنده‌‌ی توبه،
[و] سخت‌کیفر
[و] نعمت‌بخش است
که هیچ خدایی جز او نیست
[و] بازگشت [همگان] به سوی اوست.

  • ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۷

این روزها شاهد آن هستیم که در واکنش به اعتراضات مردمی و انعکاس رسانه‌ای رسانه‌های غیررسمی، عده‌ای از نیروهای به اصطلاح «چپ»، آن را با عنوان «چپِ برانداز» بایکوت و تکفیر می‌کنند. برای من که از موضع آنارشیستی به مسائل نگاه می‌کنم هم البته این پرسش پیش آمده است که خب، چپ اگر «برانداز» (=رادیکال) نیست، پس چیست؟ یا به عبارتی، بدیل «چپ برانداز» در جریانات چپ چیست؟ سیاهه‌ای به ذهنم رسید که البته شاید انواع دیگری از «چپ» هم (مانند «چپِ سیاه‌باز»، یا «چپِ خانم‌باز» یا غیره) از آن جا مانده باشد و به مرور تکیمل خواهد شد.
چپِ «بسوز و بساز»: چپی که می‌داند قدرتی در مبارزه با ج.ا و همچنین جایگاهی در میان کارگران و دیگر فرودستان ندارد، فلذا با آن به‌مثابه‌ی قدرتی محتوم و ماندنی کنار می‌آید و مخالف هرگونه شورش است. 
چپِ «بساز و بباز»: چپی که با ج.ا به‌عنوان سنگر مبارزه با امپریالیسم (آن هم فقط امپریالیسمِ آمریکا!) سازش می‌کند و نرد عشق می‌بازد.
چپِ «سرباز»: چپی که در مبارزه با آمریکا و همراهی با روسیه و چین چنان پیش می‌رود که سربازِ ولایت و شیفته‌ی «سردار دل‌ها» می‌شود.
چپِ «ناناز»: چپ برآمده از طبقات بالای جامعه که در سنگر آسایش کشورهای لیبرال‌دموکرات و سوسیال‌دموکرات آمریکای شمالی و اروپای غربی برای مردم درگیر تحریم خارجی و استبداد داخلی تئوری می‌بافد.
چپِ «پرواز»: چپی که دور هم جمع می‌شوند برای سیگاری بار زدن و پرواز با ماشین زمان به صحنه‌های انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه و جنبش می ۶۸ فرانسه.
چپِ «بساز و بنداز»: چپی که مرتب در باب دیروز، امروز و فردا تئوری‌های اباطیل و اراجیف می‌سازد و به اقشار فرودست و نیروهای سیاسی می‌اندازد.
چپِ «شیراز»: چپ خسته، بسته و دلشکسته که چون حال تشکل‌یابی و نظریه‌پردازی ندارد، هرگونه شورش را حرکت آوانتوریستی تلقی می‌کند.

  • ۱۰ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۹

کتابی که می‌‌خواندم، جمله مشهور توماس هابز در فصل سیزدهم «لویاتان» درباره‌ی زندگی بشر در شرایط «وضع طبیعی» و «جنگ همه علیه همه» را نقل کرده بود و به نظرم رسید بهترین تصویر از زندگی من است: «تنها، فقیرانه، ناگوار، حیوانی و کوتاه».

  • ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۲۰