کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

وقتی مشکلات اخیرم را با دوستانم در میان گذاشتم، بسیاری از آن‌ها این بیت از حافظ را مثلا از زبان من خواندند: «بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم/ یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت!» (حتی ف. گفت: «تو براشون دوست نبودی، دفتر رتق و فتق امور مشتریان داشتی و کارشون باهات تموم شد») و من متوجه شدم اکثر اطرافیان من‌ (حتی همین کسانی که مثلا طرف مشورت من بودند) از انجام کار خوب، یا واکنش مادی در همان لحظه می‌خواهند، یا لذت روحانی نقد، و یا نسیه‌ی بهشتی که ضمانت شده باشد. گویی کلا کسی کار خوب را انجام نمی‌دهد به همین دلیل ساده که «این کار خوب است». یعنی کسی از گزاره‌ی «این کار خوب است» حرکت نمی‌کند به سمت این گزاره که مستقل از هر نتیجه یا دستاوردی کوتاه‌مدت یا بلندمدتی، «باید این کار را انجام داد». انگار «خوب بودن»‌ فعل، دلیل کافی برای انجام دادن‌اش نیست. خب، احتمالاً یکی از دلایل مچالگی پایان‌ناپذیر و نا«گذر» و «رها»نشونده‌ی امثال منی که دوستی را بدون نگاه «بازار»ی می‌پسندیدیم و بی‌ اجرت و چشم‌داشت دوست می‌داشته‌ایم، همین غیبت‌های غم‌ناک و سهمگین و بی‌جانشین دوستان سابق است.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۳

به چه کسانی می‌شود نزدیک شد؟ من فکر می‌کنم‌ به کسی می‌شود نزدیک شد و ارزش دارد که در زندگی ما حضور داشته باشد، که در هر شرایطی سه چیز را نسبت به طرف مقابل‌اش نشان بدهد: Affection (محبت/مهربانی)؛ Protection (حفاظت/پاس‌داری)؛ Compassion (شفقت/هم‌دردی). مثال خوب تجمیع این پارامترها هم احتمالاً روابط والدین-فرزندان و یا خواهران-برادران است. و من فکر می‌کنم هر کدام از سه پایه، اگر دائمی نباشد، اگر مشروط باشد و اگر مختل شده باشند، هر نوع رابطه‌ی عاطفی با دیگران (از دوستی تا رابطه) هم لنگ خواهد زد، و ارتباطی که شکل‌ گرفته، حتما ناپایدار و موقت خواهد بود. پس پیشنهاد می‌کنم اگر کسانی در زندگی شما هستند که این سه شرط را ندارند، پیش‌دستی کرده و بی هیچ ترحم، خودتان آن‌ها را از زندگی‌تان حذف کنید. که بیش از آن‌که یار باشند، بارند.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۵۲

خاطرم هست سال‌ها پیش مستندی درمورد کارگران عسلویه دیده بودم که گفته بودند برای تمدید توانایی‌شان و برای این‌که باز هم بتوانند کار کنند و استثمار شوند، به خاطر این که آن ساعت کاری را در آن شرایط آب و هوایی تحمل کنند، تریاک می‌کشیدند (بعدها فهمیدیم که در خوزستان هم کارفرما شخصا بین کارگران شیشه پخش می‌کرد تا بتوانند کار کنند و سود او را افزون کنند) و بر همین اساس بود که یک اصطلاح بین کارگران باب شد: تا نکشه، نمی‌کشه. یعنی: [کارگر] تا [مواد] نکشه، [بدن‌اش] نمی‌کشه [که کار کنه]. و من فکر می‌کنم این، نزدیک‌ترین توصیف به این روزهای من است، با این تفاوت که من برخلاف آن کارگران، مطلقا انگل هستم و هیچ ارزشی تولید نمی‌کنم. نشسته‌ام، می‌خوانم و می‌نویسم. درمورد مرگ نوشتم و مادرم گفتند خیلی تلخ نوشته‌ای. خواستم بگویم خب این زندگی تلخ است! اما نگفتم. نگفتم و سیگار کشیدم و باز هم کتاب ایوب را خواندم؛ که «امید من با من به گور می‌رود و ما با هم خاک می‌شویم!» (عهد عتیق، رساله‌ی ایوب، باب ۷، آیه ۵)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۹

خب، این سلسله‌ی سالیانه را این‌بار خیلی زودتر شروع می‌کنیم، که هم گفتنی‌ها بسیار است و هم باشد که زودتر این منبر را تمام کنیم تا به کار و زندگی‌مان برسیم :)
«دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود! رَفیق!» (حافظ)
اتفاقات اخیر، ناخواسته سبب خیری عظیم شد و فرصت و فراغتی فراهم آورد تا تمامی ارتباطات‌ام را به جد زیر ذره‌بین ببرم. و متوجه شدم که تمام توجهات خودم و البته، دیگران؛ بر مواردی متمرکز شده که «عادت‌کردنی» هستند. «عادت‌کردنی» به دو معنی: نخست آن‌که اگر ما کسی را دوست داشته باشیم، می‌توانیم به این صفات عادت کنیم. و دیگر آن‌که اما طرف مقابل ما را دوست داشته باشد، می‌تواند عادت کند که این رفتارها را انجام ندهد. تقریباً اکثر صفاتی که در انشاهای دبستان و دبیرستان برای دوست خوب به کار می‌بردیم در این دسته جا می‌گیرند. ادب. نظم. علاقه مشترک. اعتیاد. بدقولی. دروغ‌گویی. شوخ‌طبعی. و ده‌ها مورد دیگر که البته عادت کردن به تحملِ این‌ها و یا عادت کردن به انجام ندادنِ این‌ها، حتما برای هر دو طرف بسیار آزاردهنده و شکنجه‌آمیز هست، اما من فکر می‌کنم حتما باید در انتخاب دوست، از صفات ثانویه باشند. چرا که معمولا این خطای هولناک رخ می‌دهد که عملکرد افراد در پرایم‌تایم نادیده گرفته می‌شود (هم‌چنان که من هم به اشتباه نادیده گرفته بودم). پرایم‌تایم همان ساعتی‌ست که شبکه‌های تلویزیونی بهترین برنامه‌ها و سریال‌هایشان را پخش می‌کنند. اما در اصطلاح، یعنی زمانی که مهم‌ترین اتفاقات رخ می‌دهد و البته که برای هر فرد در هر نقش مصداق متفاوتی دارد. اما به هر حال پرایم‌تایم آن ساعتی‌ست که عیار آدمی سنجیده می‌شود و اصطلاحا آدم باید خودش را نشان بدهد. و اگر در این لحظه، نباشد؛ دیگر بودن‌اش بی‌ارزش است. برای مثال، پرایم‌تایم، برای پرستار وقتی‌ست که همراه بیمار رفتار ناشایستی دارد، و پرستار باید تصمیم بگیرد که پاسخ کوبنده و درخوری به همراه بیمار بدهد یا به خاطر احوال بیمار، این گستاخی را نادیده بگیرد. پرایم‌تایم برای همسر وقتی‌ست که می‌فهمد همسرش پولی را که با زحمت به دست آورده بود، با حماقت به باد داده است؛ و باید تصمیم بگیرد که فاجعه را از اینی که هست بزرگ‌تر کند و اجازه بدهد که همه‌چیز در این زندگی‌‌ مشترک تحت تأثیر قرار بگیرد، یا به عنوان یه حادثه‌ی کوچک از کنارش بگذرد. به این‌که در این موقعیت‌های منحصر به فرد چه انتخابی انجام می‌شود، نمی‌شود عادت کرد و همین است که آدم‌ها را با هم متفاوت می‌کند. نه، به این صفتِ یک دوست نمی‌شود عادت کرد که در موقعیت بحرانی، به جای این‌که برای ما آرام‌کننده و التیام‌بخش باشد، خودش نیاز به داربست عاطفی داشته باشد تا فرونریزد!
اگر گزاره‌های این نوشته معتبر باشند؛ انتخاب دوست، یعنی یافتن کاپیتانی برای هدایتِ کشتیِ وجود در لحظاتِ طوفانی. اگر «همراه»ی برای این لحظاتِ مرزی دارید، یعنی همه‌چیز دارید. حتی اگر تنبل، نامنظم، معتاد، بدقول یا دروغ‌گو باشد.

(این نوشته به خاطر یک ایمیل، در تلخ‌کامی نوشته شد و احتمالا بعدا که حال و حوصله داشتم چند واژه را ویرایش کنم بی‌آن‌که جان‌مایه‌ی متن تغییری کند.)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۴

کسانی که ما را به نگرانی بیش از حد برای رفقای دانشجوی ساکن در کوی متهم و به این وسیله، تمسخر می‌کنند؛ نمی‌دانند یا فراموش کرده‌اند که اتفاقا مرحله‌ی نهایی توحش نیروهای سرکوب‌گر کوی دانشگاه در ۱۸ تیر ۷۸، دقیقا پس از خروج مصطفی تاج‌زاده (معاون سیاسی وقت وزارت کشور) و هیئت همراه او از کوی و از قضا به بهانه‌ی آزادسازی گروگان در محوطه‌ی کوی دانشگاه تهران بود. برخی دانشجویان که با دست خالی در مقابل نیروهای سرکوب ایستاده بودند، شبه‌نظامی لباس شخصی را که قصد نفوذ به داخل کوی داشتند، به دام انداخته، به داخل خوابگاه بردند. سرکوب‌گران هم به بهانه‌ی آزاد کردن همکارشان -که لابد داشت همان غذای دانشجویی کوی را، بین باهوش‌ترین و باسوادترین آدم‌هایی می‌خورد که در تمام عمر کثافت‌اش دیده بود- شبانه به داخل مجموعه‌ی خوابگاهی ریختند و نه فقط همه‌چیز را از بین بردند، که به روایت‌های معتمد، همه‌ی دانشجویان را -حتی آن حزب‌اللهی‌های ابلهی که عکس آ‌.خامنه‌ای را بالای سر خودش نصب کرده بود و لباس‌شخصی‌ها را را به روح فاطمه‌ی زهرا و جسم ناقص حضرت آقا قسم می‌داد تا نزنندش- تا سر حد مرگ کتک زدند تا زهرچشم بگیرند و دانشجویانی را کشتند که تعدادشان و حتی مدفن‌شان هنوز بر ما نامعلوم است! طبیعی هم بود؛ لات و لمپن‌هایی بودند که کینه از دانشجو و دانشگاه و کتاب و کیف و کوله‌ی دانشجویی و حتی عینک در وجودشان موج می‌زد. پس چرا نترسیم؟ چرا از اوباش و اشرار قاتلی نترسیم که تجاوز به کوی دانشگاه ۷۸ و دانشگاه شریف ۱۴۰۱ در کارنامه‌شان می‌درخشد؟ چرا نترسیم از آن‌هایی که حتی به تجمع پنجاه نفره‌ی وکلای دادگستری شیراز و تجمع مشابه وکلای تهران در مقابل دفترشان هم گاز اشک‌آور و ساچمه شلیک کردند؟ همان‌ها که دانش‌آموزان دبیرستانی دختر را دزدیدند؛ همان‌ها که به زنان باردار، به کودکان کار و به ره‌گذران بی‌خبر باتوم زدند؛ همان‌ها که مادر شهید را در مقابل چشم دیگران عریان کردند و فاحشه خواندند و همان‌ها که در عیان و نهان، از قتل و تعدی و تجاوز و شکنجه، آن کردند که مغولان نکردند! به قول ابتهاج: دوستان گوش کنید. زندگی آن‌ها زندگی شماست! نگذارید فراموش شوند! نگذارید شما را بکشند! 

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۱۹

اخبار تجمع بچه‌ها در کوی بی‌واسطه به دستم می‌رسد. من می‌ترسم و از همان سالِ یک دیگر کسی جز خودم را به شرکت در تجمعات خیابانی و دانشگاهی دعوت نمی‌کنم. چون دشمن یک جانور جانی و مجنون است و در ارتکاب به خشونت هیچ منع و مرز اخلاقی و منطقی نمی‌شناسد. از بی‌برگی، به سیگار برگ پناه می‌برم، که این دلهره‌ها، یادآور سالِ یک است. همان روزها که هر شب باید خبر سلامتی و زندگی به هم می‌دادیم. چشم‌ها را می‌بندم و تصاویر پیش چشم‌ام رژه می‌رود: چند روز از آن قتل می‌گذرد. ابتدا انکار خواهند کرد و بعد تهدید. اعتراف‌شان هم البته از سر اجبار است. ما بی‌مقدمه در ولی‌عصر جمع خواهیم شد، با شعارهای آرامِ حاصل از بغض، خشم و ناباوری. اما آن‌ها اشک‌آور و گلوله‌ی رنگی خواهند زد و سپس بازداشت می‌کنند. شب اول چند ساعت در کلانتری‌ها، بازداشت‌گاه‌ها و خانه‌های امنِ بی‌نام و نشان بازجویی می‌کنند و پس از نیمه‌شب، در تاریکی خیابان، بی هیچ وسیله‌ای، رهایشان خواهند کرد. شب‌های بعد اما، تمام ایران شلوغ است و با گلوله‌‌های جنگی، در غایتِ خشونت سرکوب خواهند کرد. در آن روزها و شب‌های شگفت، من عزیزترین «رفیق»انی را پیدا کردم که در شب‌های بعدی تا مرز کشته شدن هم رفتند. و اگر نبود نهایتِ سرکوب، مانند آبانِ خونین و سرافراز، خیابان را ترک نمی‌کردند. آن‌ها که من شناختم، نه خشم و بغض‌شان فرو می‌نشست، نه انگیزه و اراده‌شان به کسی وکالت می‌داد.
ما نه فراموش می‌کنیم و می‌بخشیم، نه انگیزه و اراده‌‌مان قابل واگذاری به دیگری‌ست. کسی که آبان و دی ۹۸ و پاییزِ سالِ یک را در خیابان بوده، دیگر به عقب بازنمی‌گردد. اما نه با آن‌که آن روزها سکوت و توجیه کرده، سخنی هست، و نه در مقابل آن که بعدها از خون آن کشتگان کیسه دوخته، می‌توان سکوت کرد.

آه دوستان. ایران امثال ما را قی کرده است. اما من فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت فرزندانی به ز ما پیدا کند. عیبی ندارد وطن عزیز. تو فقط سبزِ جاودان بمان و به این چیزها فکر نکن. «حالا ایران را بیش‌تر از همیشه می‌خواهم. سابق یعنی در این ده-بیست سالِ اخیر، دوست‌اش داشتم. همان طور که فرزندی، مادر خطاکارش را دوست دارد، محبت من توام با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سریا نگه داشته است. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم. همان کینه‌ای را که به خودم داشتم، به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی! در حقیقت هیچ کس نمی‌دانست در باطن ملت چه دارد می‌گذرد و چه آتش‌فشانی زیر خاکستر است! حالا حس دیگری دارم. حالا دلم پیش مادری‌ست که هر روز شهید می‌شود! هر روز به صلیب می‌کشندش! و به هر شب از درد فریاد می‌کشد! (شاهرخ مسکوب/ «روزها در راه»/ ۱۳ آذرماه سال ۵۷)

  • ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۶

خوب در خاطرم هست که اواخر شهریورماه ۱۴۰۲، ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با آذر تلفنی حرف می‌زدیم، در راستای این که من در زندگی‌ام کار افتخارآمیزی انجام نداده‌ام. گفته بود مثلا همین موسیقی که انواع سازها را بلدی و از این‌جور پرت‌و‌پلاها. گفتم من یک مارکسیست‌ام. مارکس در یک نامه برای روگه گفته بود: «حقیقتا چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن‌که بهترین و بزرگترین و برنده و موفق می‌شود ، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را پیش‌تر باخته است! رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها، هیچ افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز، انسان راستین اتفاقاً از موفقیت‌هایش، «شرمگین» است نه مفتخر به آن‌ها. و این شرم، خود یک انقلاب است.» (هم‌ارز با سعدی: «یکی اول از تندرستان منم/ که ریشی ببینم بلرزد تنم/...»)
امیرمحمد خالقی، اهل یکی از «روستا»های خراسان جنوبی (دارای بالاترین آمار فقر مطلق، گرسنگی، سوءتغذیه و بی‌کاری در استان‌های میهن آریایی-اسلامی ما)، که می‌توانست «من» باشد، به خاطر لپ‌تاپی که معلوم نیست حاصل پس‌انداز چند ماه و چه بسا چند سال خانواده‌اش بود، به قتل رسید. هنوز «صورت عشق را بر سینه نفشرده» بود. خب، نفس عمیقی می‌کشیم و می‌گوییم اشکالی ندارد. «این صبر که من می‌کنم، افشردن جان است»؛ اما صبر می‌کنیم. صبر می‌کنیم و نفرت ذخیره می‌کنیم. نفرت ذخیره می‌کنیم.
اگر نمی‌نوشتم، و اگر اجرای مقام «نهاوند» منیرالبشیر را نمی‌شنیدم، حتما خفه می‌شدم. به قول نسوی، «پیوسته، پسته‌وار، شوربختی خود را به درد خنده پوشیده می‌دارم. قصه‌ی غصه که می‌نویسی، گوشه‌ی جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟! به کدام مشتاق، شداید فراق می‌نویسی و به کدام مشفق، قصه‌ی اشتیاق می‌گویی؟!». 

  • ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۳۴

«خواب سفید» را البته دیشب دیده بودیم. صرف نظر از این‌که نام فلان شخصیت یا نام خانوادگی بهمان شخصیت یادآور چند خاطره‌ی تلخ بود؛ درست نمی‌توانم تفکیک کنم که دل‌نشینی فیلم برای من به خاطر خود فیلم بود، یا آن عزیزی که فیلم را با هم دیدیم، یا همه‌ی حرف‌ها و گپ‌هایی که حین فیلم گفتیم و زدیم، یا این‌که تماشای آن فیلم، پایان خوبی برای ۲۴ بهمن بود. شاید همه‌ی این‌ها با هم، به مصداق حرف بیت صائب تبریزی که: «اگر شراب خوری، ساقیِ تو من باشم/ وگر به خواب روی، در کنارِ من باشی!» و شاید هم نه، هیچ‌کدام اصلا. شاید همین دیالوگ فیلم: «خدا خودش شریک نداره. گفته آدما باید شریک داشته باشن، که غصه نخورن [و] تنها بمونن. درسته؟». 

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۵

به نظرم می‌رسد که مستند «تسخیر» (۲۰۰۴، نائومی کلاین)، درباره‌ی جنبش آنارشیستی تسخیر کارخانه‌های ورشکسته در آرژانتین، درس بزرگی برای کارگران و فعالان چپ در ایران است, که بر این عقیده استوار بمانند که صنایع کشور، سرمایه‌ی «ملی‌»اند و نه اموال شخصی. به همان اندازه که سرمایه و ایده‌ی کارفرما در آن اهمیت دارد، دانش مهندسان و کار کارگران هم در آن سهیم بوده است. نمی‌توان اجازه داد سرمایه‌های ملی نابود شوند. اگر دولت کارخانه‌ها را به بهای اندک به رانت‌خواران مدعی بخش خصوصی واگذار می‌کند تا بعد از اخذ وام های کلان، کارگران را تعدیل و کارخانه را ورشکسته کنند که مواد خام، ماشین‌آلات و زمین کارخانه‌ها را هم بفروشند و با خروج سرمایه از کشور بگریزند، کارگران ایرانی هم می‌توانستند در صورت وحدت تشکیلاتی در قالب سندیکاها در برابر فرصت‌طلبی کارفرماها بایستند و هم زندگی خود را نجات دهند و هم تولید ملی را. افسوس که جناح‌های سیاسی ایران در این استثمار منابع ملی هم‌دست و هم‌داستان‌اند. اصول‌گرا/عدالت‌خواه‌ها به بهانه‌ی «مردمی کردن اقتصاد»، آن را به رانت‌خواران واگذار و کارگر معترض را سرکوب می‌کنند و اصلاح‌طلب/اعتدال‌گراها به نام «دفاع از آزادی»، فقط آزادی فعالیت اقتصادی کارفرمای غیرمولد را تضمین می‌کنند و آزادی کارگر در  داشتن سندیکای مستقل را به رسمیت نمی‌شناسند.
پوپولیست‌های اصول‌گرا و اصلاح‌طلب، کارگران را به‌شکل توده‌ی غیرمتشکلی می‌خواهند که به ندای بیعت با رهبری یا «تکرار می‌کنم» خاتمی هر چند سال در زمان انتخابات، یک‌شبه و کورکورانه به صحنه بیایند و به لیست‌هایی رأی بدهد که هیچ سهمی در شکل‌گیری آن‌ها نداشته و هیچ نفعی از پیروزی آن‌ها نخواهد برد. سندیکاها و سازمان‌های صنفی اقشار مختلف جامعه، مکمل احزاب مردمی و تنها راه تعمیق دموکراسی‌اند؛ وگرنه پوپولیسم پیروز خواهد شد. 

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۵

عکس و فیلم‌هایی که از برخوردها و بازداشت‌های گسترده با تجمع کاملا مسالمت‌آمیز «کمپین رفع حصر» به دست‌مان می‌رسد، دیگر باید هر کور و کری (شامل همه‌ی اطفال صغیر متوهمی که بعضاً فقط مشکل کمبود هیجان داشتند) را بینا و شنوا کرده باشد که با کشف حجاب و رقص و کنسرت مجازی و حضور توئیتری و شعار پشت‌پنجره‌ای راهی به دهی نتوان برد و این‌ها را «فعالیت آزادی‌خواهانه و انقلابی» و الخ نام نتوان نهاد. «براندازیِ» گنگِ میلیتاریستی کمی سخت‌تر از این خودارضایی‌های سیاسی‌ست و کلا مبارزه، خوب نیست برای پوستِ کسی که با شنیدن اولین صدای گلوله، باید به درون کافه بپرد و از «عقب‌ماندگی جامعه‌ی میان‌مایه» ناله کند.

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۲۷