کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

قبلا هم که هی تکرار می‌کردید که این ماه‌گرفتگی تا فلان سال دیگه هم رخ نمیده پس برید حتما ببینید! قاعدتا اجرام باید به انسان سجده می‌کردند، ولی برعکس شد. هنوز انسان سجده می‌کنه به اجرام! نه آقا، این ما نیستیم که باید شاهد اون‌ها باشیم، اون‌ها باید شاهد ما باشند. به من چه که ماه تاریک یا آسمان سرخ میشه؟ هزاران بار دیگه هم شده و خواهد شد. من نباید جشن بگیرم که ماه تاریک یا آسمان سرخ رو دیدم. ماه و آسمان باید جشن بگیرند که من رو دیدند. افتادن سایه روی یک جرم در این دوره زمانی که اتفاق نیست. زنده بودن من در این دوره‌ی زمانی یک اتفاقه! اونی که هیچ‌وقت تکرار نمیشه منم!

  • ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۴

روزهای بسیار تاریکی می‌گذرند. احساس می‌کنم کسی هستم که یک جنس اشتباه را به یک باند خلاف‌کار فروخته. یعنی هم پلیس به دنبال دستگیری من است، چون با خلاف‌کارها معامله کرده‌ام، و هم آن باند خلافکار، چون جنس اشتباهی بهشان داده‌ام، و هیچ‌کدام بر دیگری ارجحیت ندارد. چون بین پلیس‌ها هم مأموری هست که از من کینه‌ی شخصی دارد و کاملا آماده‌ است قوانین پلیس را هم برای اذیت کردن من دور بزند. بیرون که می‌روم و همان کارهای تکراری و همیشگی را که می‌کنم، انگار در این موقعیت فرو رفته‌ام. طوری که انگار هر دوربین مداربسته‌ای، به پلیس‌ها یا خلاف‌کارها گزارش می‌دهد و هر ره‌گذری، آدم آن‌هاست.

  • ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۲۰

ما هم مثل تمام جوان‌های دنیا، دوست داشتیم که در دانشگاه درگیر مباحثات و مجادلات تئوریک باشیم، رشته‌های هنری و ورزشی را دنبال کنیم، عاشق شویم، ازدواج کنیم، پدر و مادر باشیم و با دنبال‌ کردن آرزوها و لذت‌ها هوای زندگی را استنشاق کنیم؛ اما وقتی دشمن پشت دیواره‌های شهر ایستاده، فقط دو راه در پیش است. یا باید دست بچه‌ها را بگیریم و از تونل‌های زیر شهر فرار کنیم، که کاملاً ممکن است صبح فردا که به اندازه‌ی کافی دور شدیم، توسط سربازان دشمن غارت و یا اسیر شویم، یا حیوانات ما را بدرند و ببلعند. یا نه، باید زره بر تن کنیم و مقابل دروازه‌ی شهر منتظر بمانیم تا با دژکوب در را بشکنند و با دشمن روبرو شویم. بین این دو راه، فرق که هست؛ اما هر کدام را که انتخاب کنیم، یک چیز قطعی‌ست؛ باید همه‌ی رویاهایی را که تا الان برای زندگی خودمان و یا دیگران داشته‌ایم، به تمامی دور بریزیم.

  • ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۹

امثال من چون دائما از خودشان می‌پرسند که «اون چه کابوسی بود که داخلش بودم؟ از کجا اومد؟ چطور این‌قدر راحت داخلش افتادم؟ چطور شانسی ازش بیرون اومدم؟ اگر فلان کتاب رو نمی‌خوندم چه می‌شد؟ نکنه باز هم بیفتم داخل یک کابوس دیگه که تا وقتی داخلش هستم متوجه نشم که یه کابوسه؟». و این پرسش‌ها فشار روانی ساکتی به آدم وارد می‌کند. چون ترکیبی‌ست از تنهایی (وقتی نتوانیم هیچ‌جا چیزی از گذشته‌مان بگوییم، خود به خود کنارافتاده می‌شویم) و بی‌اعتمادی به محیط (وقتی بفهمیم چقدر راحت،‌ خواسته یا ناخواسته ما را به بازی گرفتند، حس می‌کنیم همه چیز محیط با این هدف طراحی شده که باز هم ما را به بازی بگیرد) و تخلیه‌ی اعتماد به نفس (وقتی به خودمان یادآوری می‌کنیم که چقدر در برابر به بازی گرفته شدن بی‌مقاومت بودیم، فکر می‌کنیم دیگر هیچ مقاومتی از سوی ما ممکن نیست). اما درمان همه‌ی این‌ها، فقط و فقط با یک واقع‌گرایی سرد ممکن می‌شود. آن‌قدر سرد که شاید تنه به تنه‌ی یخ های شکاکیت بزند. 

  • ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۰

امشب راحت می‌خوابم. قبلا برایم اهمیت داشت و پس از حمله‌ی نیروهای سپاه به نفت‌کش بریتانیایی، پرواز هواپیماهای سوخت‌رسان بر فراز خلیج فارس تا صبح بیدار نگه‌ام داشت. اما حالا دیگر برایم فرقی ندارد. نه که ندانم جنگ واقعی چه جهنمی خواهد ساخت. اما حتی مهم بودن جنگ هم به بستر نرمالی نیاز دارد. اطراف ما، دقیقا چه چیزی نرمال است؟! در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان هواپیمای آب‌پاش به خارج از کشور فرستاده می‌شود وقتی جنگل‌های خود کشور، کاملا اتفاقی(!) در حال سوختن‌اند؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، وقتی به روستاها با تانکر آب فرستاده می‌شود، نیروهای مسلح کشتی تانکر آب را می‌دزدند؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، گروهک حاکم نیمی از بودجه‌ی کشور را کسر دارد اما به فلان کشور همسایه نفت رایگان می‌دهد؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، نخل‌هایی که یک گروه نظامی، به دلایل اقتصادی و به رغم هشدار متخصصان به لطف سدسازی و شورسازی خشک کرد،  بیش‌تر از نخل‌های سوخته طی هشت سال حمله‌ی نیروی متجاوز به کشور بوده؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، دختران دبیرستانی را از مدرسه‌ها می‌دزدند؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، مادر شهید مملکت را عریان می‌کنند و فاحشه می‌خوانند؟ در بین صد و نود و سه کشور عضو سازمان ملل، در کدام‌شان، اوباش خلاف‌کار و اشرار قاتل حاکم‌اند؟

دوستی گفته بود که «تو این حرف‌ها رو می‌زنی چون چیزی برای از دست دادن نداری». شاید. اما، مگر دیگران دارند؟ مصرف نان، در لیبی که دچار جنگ داخلی شد، سی درصد پایین آمد یا ایران؟ تورم، در اوکراین که روزانه کوچه و خیابان‌هایش مورد اصابت موشک قرار می‌گیرد، چهل و سه درصد است، یا ایران؟ آمار ترک تحصیل دانش‌آموزان، در افغانستان که دو سال است یک مشت پشت‌کوهی اداره‌اش می‌کنند یک میلیون نفر است، یا در ایران؟ ضعیف‌ترین پول جهان، مربوط به یمن است که نه سال است درگیر جنگ داخلی‌ست، یا ایران؟ آمار فرار از کشور، در پاکستان که دو سال است کشور اساسا به امان خدا رها شده، ۲۵۰هزار نفر در سال است، یا ایران؟
نه، هیولای ترسناک‌تری از کمد بیرون نمی‌آید. ما می‌توانیم شب‌ها راحت بخوابیم.

  • ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۴۹

کسی مثل من که هیچ‌وقت فرزند نداشته و احتمالا نخواهد داشت، برای نیمه‌ی پر لیوان‌اش می‌تواند خودش را این‌طور قانع کند، که این خوش‌شانسی را خواهد داشت که غم از دست دادن آن فرزند را هیچ‌وقت تجربه نمی‌کند، یا تحت فشار وحشت‌ناک این ریسک نیست؛ اما هم‌زمان این بدبختی را همواره با خودش بر دوش می‌کشد، که بالاخره و نهایتاً، یک «تنهامانده‌»ست. «تنهایی» با «تنهاماندگی» فرق دارد. اولی هم‌فکر نداشتن است، و دیگری، خانواده نداشتن.

  • ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۶

بچه‌تر که بودم ماه رمضان واقعاً دوست‌داشتنی بود. حس خاصی از خویشاوندی با همه مسلمانان دنیا را در آدم ایجاد می‌کرد. انگار همه‌ی «ما»، از یک قبیله‌ هستیم که در گوشه و کنار دنیا پراکنده شده‌ایم و بدون این‌که یک‌دیگر را بشناسیم برای هم آشنا هستیم. اما هیچ‌وقت هیچ‌کس به من نگفت که هر کدام از کشورهای اسلامی، کندوی چه متحجران و بنیادگرایان و آدم‌خواران فاشیستی بوده و هنوز هم هست. هیچ‌وقت، هیچ‌کس درباره‌ی هیچ‌کدام از عقب‌افتادگی‌های فرهنگی‌شان چیزی به من نگفت. متاسفانه تصاویر نوستالژیک مسجدهای قدیمی و صف نماز جماعت، چیزی به شناخت آدم اضافه نمی‌کرد. ما خام بودیم. و واقعیت، همه آن حس‌های خوبی که به عنوان «بچه مسلمان» داشتیم را به تمامی نابود کرد.

  • ۲۸ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۱۹

پیگیری هرروزه‌ی درگیری فلسطین و رژیم صهیونسیتی، مریض‌م کرده. نه فقط به خاطر دنبال کردن دردها و رنج‌ها و ستم‌هایی که بی‌پاسخ ماندند و می‌مانند، و حتی دیده و شنیده نشدند و نمی‌شوند، و تثبیت عمیق‌تر این فکر سیاه که خاورمیانه هیچ‌وقت به آزادی نخواهد رسید. بلکه به خاطر سم خاصی که خود جنگ به مغز آدم تزریق می‌کند. کاری که این سم می‌کند شبیه به این است که حس بویایی‌ات را طوری از دست بدهی، که بوی هیچ‌چیزی را حس نکنی، ولی استثنائا بوی بنزین را خیلی بهتر حس کنی. این سم همه را از چشم‌ات می‌اندازد، و فقط کسی که تا آخرین لحظه می‌جنگد را برایت جذاب می‌کند. کسی که یک‌بار این سم را تنفس کند، تا همیشه دنبالش خواهد بود. بعد از فلسطین در اوکراین دنبالش می‌گردد، و صاحبان تاج‌های واقعی را آن‌جا خواهد یافت، و بعد از آن، در همین ایران، کسانی که با دستان خالی، مقابل اشرار می‌ایستند، حس‌گرهای حسادت‌اش را فعال می‌کند. خیلی‌ها هستند که می‌توانند آدم را به وجد بیاورند و حتی محرک حسادت باشند. مثل جادوگر، ممقل امدادگران فداکار، مثل نوازندگان چیره‌دست و مثل نویسندگانی که واژه در پیش دست‌شان رام است. اما تنفس آن سم باعث می‌شود دیگر با هیچ‌یک از آن‌ها به وجد نیایی و به هیچ‌کدام‌شان حسادتی نداشته باشی. چون فقط آن کسی که می‌جنگد و جلوی اشرار قرار می‌گیرد، می‌تواند مسحورت کند. پس به همه می‌توان یک پیام ناگفتنی داد: «تو طوری کمانچه میزنی که مو به تن مردم سیخ میشه؟ خوبه، ولی در برابر اشرار قرار نداری». یا «تو نویسنده‌ای هستی که قلمت، متر و معیار یه زبانه؟ عالیه اما توی نقطه‌ی اوج فجایع نبودی». یا «تو یک مرد خانواده‌ای که از بچگی زحمت کشیدی و خرج خانواده رو دادی و حالا هم خودت رو وقف بچه‌هات کردی؟ خوبه، ولی مرد جنگ نیستی.»

خوب نیست که آدم فقط بوی بنزین را بشنود. اما برای بعضی‌ها دیگر بویایی سابق برنمی‌گردد.

  • ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۴۴

بی‌نوا. چقدر من متنفرم از این کلمه. و چقدر متنفرم از این سبک زندگی. از سبک زندگی ضعیف بودن. از سبک زندگی تماشاچی بودن. از سبک زندگی قربانی بودن. من ترجیح می‌دهم به اخلاقیاتی که من را به یک آدم ضعیف تبدیل می‌کند، هیچ پایبندی‌ای نداشته باشم. اما واقعا چرا آن‌هایی که به آن پایبندند، فکر می‌کردند و می‌کنند که آدم بهتری هستند؟ همین دیروز ویدئوی یک دوربین مداربسته در آمریکا منتشر شد که نشان می‌داد یک مرد با اسلحه به سمت مردم حمله‌ور می‌شود. با این تصور که همه‌شان «بی‌نوا» هستند و به جیغ زدن اکتفا می‌کنند. اما یکی از زن‌ها، اسلحه‌ای از کیف‌اش بیرون می‌آورد و به سمت سارق شلیک می‌کند، و قضیه همان‌جا خاتمه پیدا می‌کند. از نگاه من، آن زن آدم بهتری‌ست، از زنی که فقط جیغ می‌کشد.

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۲۰

مواد مذاب که مدتی‌ست که در هاوایی در حال پیشروی‌ست و سر راهش همه‌چیز را نابود می‌کند. و حالا دارد می‌رسد به نیروگاهی برقی که از حرارت داخل زمین برق تولید می‌کند! به بیانی، رفته‌ایم جایی نیروگاه ساخته‌ایم تا طوری انرژی تأمین کنیم که طبیعت آسیب نبیند، و بعد خود طبیعت نابودش می‌کند! صحنه‌ی به غایت خنده‌داری‌ست :)) ظاهراً نمی‌توانیم کره‌ی زمین را حفظ کنیم وقتی خود بزرگوارش با ما همکاری نمی‌کند :))

  • ۲۵ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۲