کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

برای ارائه‌ی آنارشیسم منابع را مرور می‌کردم. رسیدم به این سطر از صفحه‌ی 129 از کتاب «در باب آنارشیسم» از نوآم چامسکی که لبخند بر لبم آورد: «رسیدن به دستاوردهای کوچک هیچ ایرادی ندارد. مثل دستاوردهای دهه 60 تا امروز که پیش‌تر از آن‌ها صحبت کردیم. این دستاوردها برای زندگی بشر بسیار حائز اهمیت بوده‌اند. این بدان معنا نیست که قله‌های بسیار بلندی باقی نمانده است. مانده. اما شما هم کاری را می‌کنید که در توان‌تان است...لطیفه‌ی مشهوری وجود دارد درباره‌ی یک مست که پای تیر چراغ برق ایستاده بود و به زمین نگاه می‌کرد. کسی از راه می‌رسد و از او می‌پرسد: «دنبال چه هستی؟». مست می‌گوید: «دنبال مدادی می‌گردم که از دستم افتاده». از او می‌پرسند: «کجا از دستت افتاد؟». و او می‌گوید «آن طرف خیابان».

-پس چرا این‌جا را می‌گردی؟

+ چون نور این‌جاست.»

و بعد خود چامسکی توضیح می‌دهد: «ممکن است مسئله‌ای که خواهان حل آن هستید آن‌طرف خیابان باشد. اما باید جایی کار کنید که نور آن‌جاست. اگر سعی کنید کمی نور را آن‌طرف‌تر ببرید ممکن است به آن‌طرف خیابان هم برسید!» (ص130)

کتاب دیگری هم که مجموعه مصاحباتی‌ست که در سال 2016 -یعنی 88 سالگی چامسکی- با او انجام شده و آن کتاب را «خوش‌بینی ورای ناامیدی» نام نهاده‌اند. در صفحه‌ی 242 از چامسکی درمورد خوش‌بینی به آینده‌ی بشریت می‌پرسند. و چامسکی می‌گوید برای ادامه دادن، خب مگر انتخاب دیگری هم داریم؟: «ما دو گزینه داریم. می‌توانیم بدبین باشیم، تسلیم شویم و به تضمین رخ دادن بدترین چیزها کمک کنیم. یا می‌توانیم خوش‌بین باشیم، فرصت‌هایی که حتما وجود دارند را بقاپیم و شاید کمک کنیم که دنیا به جای بهتری بدل شود. می‌بینید که چندان انتخابی در کار نیست. (می‌خندد)».

  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۵

خیلی به عصر خودمان می‌نازیدیم و می‌بالیدیم. برای تدوین سند اعلامیه حقوق بشر. برای تشکیل سازمان ملل. برای بنای این همه شورا و اعلامیه و کنفرانس و مقاله‌ی انسان‌دوستانه. ‎اسرائیل اما پوزه‌ی ما و خوش‌خیالی‌مان را به خاک مالید. که آهای انسان مدرن، همه‌چیز همانی‌ست که بود. پس برای کشتارهای قرن‌های قبل تأسف نخور. فقط لال شو و برای خودت متاسف باش. 

  • ۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۳۸

مردم بدون همراه دق می‌کنند. به دروغ به خودشان می‌گویند همراه را برای انجام کارهایی لازم دارند. مثل دست‌گیری. مثل حمایت. مثل وفاداری‌. این‌ها به کارشان خواهد آمد، اما برای این‌ها نیست که بدون همراه دق می‌کنند. بدون همراه دق می‌کنند چون از این‌که چیزهایی که به سرشان می‌آید فقط به سر خودشان آمده باشد دق می‌کنند. همراه لازم دارند تا حداقل یک‌نفر دیگر همان چیزهایی که خودشان تجربه می‌کنند را تجربه کند. مثل پادشاه چین، که بردگانش را هم با خودش دفن می‌کردند، چون می‌خواست حتی مرگ را هم با چندنفر دیگر تجربه کند. مردم همراه می‌خواهند تا با خودشان در زندگی‌ای که دارند دفن شود.‌ ترس تنهایی تجربه کردن، دیوانه‌شان می‌کند.

  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۲

روزی را تصور می‌کنم که آخرین صهیونیست هم گورش را از اراضی اشغالی گم کند. و بر آن ویرانه‌های ستم، جولیا پطرس هم برای هزاران یهودی و مسیحی و مسلمانی بخواند که از فلسطین و لبنان و سوریه و عراق و البته ایران جمع شده‌اند. «و من آن روز را انتظار می‌کشم/ حتی روزی که دیگر نباشم».

  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۰۵

راننده تریلی بالای کابین خودش را دار می‌زند. معلم بین‌ همکاران‌اش شیرینی پخش کرده و و خودکشی می‌کند. زن و مرد کارگر برای حقوق کف دستمزد به زندگی خودشان پایان می‌دهند. دختر چهارده ساله مردم را کاملاً قانونی روی آسفالت می‌کشند. روزانه سه تا جورج فلوید زیر زانوی پلیس داریم. مثل قحطی‌زده‌ها سهمیه‌ی گندم کاهش یافته و نان گران‌تر هم می‌شود. برق کشور به تناوب قطع است و دو استان کشور سه روز است به اینترنت دسترسی ندارند. معذرت خواهی می‌کنم. اما درباره‌ی کدام جنگ صحبت می‌کنید؟

  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۰۱

هیچ‌‌کس مثل من به دنبال آدمی نگشته که مغزش سیصد و شصت درجه باشد. و نبود. نیست. با وجود تکثر زیاد، چنان قحط‌الرجالی در جریان است که این نتیجه‌گیری باید تاپ‌سکرت بماند تا مردم وحشت نکنند. این‌طور به نظر می‌رسد که هر کسی چند درجه کوری دارد. یکی بیست درجه، دیگری سی درجه. خیلی‌ها ممکن است خوب ببینند و خوب فکر کنند، ولی بعضی چیزها را هم اصلأ نبینند. ولی این چیزی که من فکر می‌کنم، کوری نیست. آدمی که در یک گوشه‌ی کل میدان دیدش کوری دارد، نمی‌داند که آن قسمت خاص را دارد نمی‌بیند. یعنی آن مثلا ۲۷۰ درجه‌ای که پوشش می‌دهد را ۳۶۰ درجه در نظر می‌گیرد. اما مردم امروز به دلیل آموزش همگانی مدرن به این موضوع واقف‌اند که ممکن است کوری داشته باشند. که یعنی حتی نقدپذیر هم هستند. اما در یک محدوده‌ی خاص، احمق می‌شوند. کاملا خر. نمی‌دانم. کلمه نیست. اما در آن نقطه مثل یک میمون عمل می‌کنند. نادان نیست. میمون است. و گریزی و گزیری هم نیست.

  • ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۰

عنوان صرفا از غزلی از حافظ برگرفته شده که الان شجریان دارد می‌خواند وگرنه هیچ دلیل دیگری نداشت. «مژده‌ی گلزار»ی در پیش نیست.

این روزها خسته‌کننده و کسالت‌آور و ملال‌زا دارند می‌گذرد. حتی فرصت یادداشت نویسی هم ندارم. فردا ولی، باید بنویسم.

  • ۰۷ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۴

امروز یک مکالمه‌ی فرساینده و نسبتا پرتنش با مادر داشتیم. البته خیلی «مکالمه» نبود. بیش‌تر مونولوگی بود که من می‌گفتم. مباحث و مسائل زیاد و پراکنده بودند و باید در مورد هر یک جداگانه بنویسم، اما عجالتا درمورد این گفتم که واقعا به چامسکی غبطه می‌خورم. نمی‌فهممش. نود و پنج ساله است اما هنوز فعال. فعال نه فقط در خواندن. فعالیت او در عرصه‌ی عمومی را می‌گویم. این‌که مثلا هفت دهه است که باید مبانی آنارشیسم را برای آنانی که غرض و مرض دارند که نفهمند توضیح بدهی. یا ده‌ها نمونه‌ی دیگر که فعلا مجال پرداختن نیست. من خسته شده‌ام. با همین چند بحث کلامی و قلمی، دیگر خسته شده‌ام.

اما یاد حرف خود پروفسور افتادم، در صفحه‌ی 26 کتاب «جنبش تسخیر»: این مبارزه‌ای طولانی و سخت است. پیروزی همین فردا عاید شما نمی‌شود. مجبورید ادامه دهید!

این هم خواندنی‌ست: درس‌های چامسکی برای روشن‌فکری ایران.

  • ۳۰ تیر ۰۳ ، ۲۳:۰۹

این را به عنوان یادآوری برای خودم می‌نویسم. ما در این دنیا نیامده‌ایم که رزومه پر کنیم. فهم من این است که آمده‌ایم تا یک زندگی «خوب» «خوش» «ارزشمند» داشته باشیم. خوب یعنی اخلاقی. خوش یعنی لذت‌بخش. و ارزشمند یعنی مفید. البته دانستن این گزاره کافی نیست. مثل همیشه مشکل این‌جاست که «به عمل کار برآید، به سخن‌دانی نیست»!

  • ۲۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۴۰

به لطف هم‌پیمانی نامیمون فاشیست‌های مذهبی و نئولیبرال‌های وطنی، اقتصاد کشور به سیستان و بلوچستان می‌ماند، فرهنگ کشور مقیاس بزرگ‌تری از کرج است و محیط‌زیست آن می‌رود تا به خوزستان بپیوندد. آن وقت ناسیونالیست ما به دنبال دفاع از هویت ملی و بازگشت ققنوس‌وار به گدشته‌های (موهومِ) باشکوه است. من نمی‌فهمم این چه جایی بود که مادرم مرا به دنیا آورد. این‌همه شباهت با نازی‌های آلمان‌پرست هیج توجیهی ندارد. در زمان اوج نازی‌ها، همه‌ی «ملت»، اعم از فیلسوف تا بی‌سواد طوری درمورد آلمان حرف می‌زدند که اگر کسی نمی‌دانست «ژرمنی» نام یک کشور است، گمان می‌برد که دارند از خدایی خشن یا الهه‌ای ستیزه‌جو سخن نمی‌گویند گه اگر کفرش را بگوییم یا ناشکری کنیم، با صائقه‌ای آتشین، ما را در هم خواهد کوبید. خسته‌کننده و ملال‌زا و کسالت‌آور است. کاش ‌می‌شد این مغز را از دغدغه‌ی ایران خالی کرد.

  • ۲۶ تیر ۰۳ ، ۲۰:۳۵