کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۱۸ مطلب با موضوع «احوالات ایمانی» ثبت شده است

از پیامبر اسلام نقل است که: «وَ اَیْنَ مثلُ خدیجَه؟ صَدَّقَتْنی حینَ کَذَّبَنی النّاس» که یعنی «دیگر کجا چون خدیجه می‌توان یافت؟ هنگامی مرا راست‌گو دانست، که دیگران دروغ‌گویم می‌خواندند.» احتمالا جان دوست داشتن همین است. امروز که جهانی بر من‌اند، تو با من باش.
چون دوست موافق است، «سعدی»
سهل است جفای خلقِ عالم!

  • ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۲۰

از حال من اگر می‌پرسید؛ هر شب با ذکر «ببار ای ابر بهار» می‌خوابیدم و صبح اول از همه سراغ پنجره می‌رفتم که ببینم باران آمده یا نه، اما خبری نبود. امروز اما، از چرت کوتاه که بیدار شدم، دیدم بوی نم در اتاق پیچیده. پنجره را باز کردم، دیدم باران آمده. خودش نبود اما جای پایش بود. بیرون آمدم، دیدم حال همه خوب است؛ از توده‌ی آدم‌های فشرده در مترو، تا جوانک‌هایی که همین چند قطره‌ی باران چند کلمه‌ کف دست‌شان گذاشته بود تا زبان‌شان باز دراز شود و گدایی عشق کنند. خلاصه که حال خوب دست داد در تشنگی روزه و فعلاً چند روزی دوباره زنده‌ایم تا باز هم زمین خشک شود و هوا کثیف.

  • ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۰۶:۵۲

هنوز پیداست ردپای آن‌ها که رفته‌اند. آن‌ها که دستی تکان دادند، و آن‌ها که فاجعه‌بار، نرسیدند. آن‌ها که گویی برای خداحافظی آفریده شده بودند. برای همیشه رفتن، برای «چو ماه نو، جلوه‌گری کردن و رو بستن» و برای ردپا گذاشتن روی برف‌های سنگین دل غمگین ما، و حالا نقش‌شان با هر «هاها»ی نفسِ‌گرم، روی شیشه‌ی پنجره‌ی حافظه نقش می‌بندد.

مهاجرت، تجربه‌ی سنگینیِ وجود است. وقتی که در وطن هستی، بر گرده‌ی شبکه‌ی عظیم و درهم تنیده‌ای از روابط آشنا و مألوف نشسته‌ای. شبکه‌ای که وزنِ وجودت را بین عزیزان‌ات توزیع و برای خودت تحمل‌پذیر می‌کند. اما در موقعیت مهاجرت، این شبکه‌ی حمایت‌کننده از دست می‌رود و یک‌باره، تمامِ وزنِ وجودت به پاهای خودت منتقل می‌شود و سبکیِ تحمل‌پذیرِ وجود، یک‌باره به سنگینیِ گاه تحمل‌ناپذیری بدل می‌شود‌. به این معنا، مهاجرت خصلتی معرفت‌بخش دارد. یعنی فرد، برای نخستین بار، وزن خود را مستقیماً تجربه می‌کند و امکان تازه‌ای برای «خودشناسی» می‌یابد. اما سنگینیِ وجود، موقعیت تهدید‌آمیزی‌ هم هست. وقتی که تمامِ سنگینیِ وجود، یک‌باره بر دوش خودت می‌افتد، زیر بار آن، به سمت فروپاشی می‌روی و این زنگ خطر تمام وجودت را به وضعیتی تدافعی می‌برد. درست مثل خارپشتی که در رویارویی با خطر، به درون خود می‌پیچد. اما وقتی که فرد به آستانه‌ی فروپاشی می‌رود (یعنی رشته‌های وجودش سست می‌شود)، امکان «بازآرایی» و «بازآفرینی» هم بر او گشوده‌تر می‌شود. می‌توانی در این موقعیت تازه، آرایشِ وجودت را تا حدی تغییر بدهی. البته درست است که در جهانِ بیگانه، فقدان شانه‌های حمایت‌گرِ عزیزانِ سابق، حسِ عمیقِ ناامنی را در ما دامن می‌زند؛ اما فقدانِ چشم‌های کنجکاو و قضاوت‌پیشه‌ی همان آشنایان، فضای تازه‌ای برای تغییر و «بازآفرینیِ خودِ تازه» فراهم می‌آورد. متوجه هستم که هویت ما تا حد زیادی در گرو نگاه دیگران است و وقتی که آن «دیگران» را از دست می‌دهیم و پشت سر می‌گذاریم، گویی بخش مهمی از هویت‌مان را پشت سرنهاده‌ایم. اما این غیبتِ دیگران و به تبع، تعلیقِ هویت در جهان تازه، به ما امکان می‌دهد که در برزخِ میانِ «رفتنِ دیگرانِ قدیم» و «هنوز نیامدنِ دیگرانِ تازه» دوباره در ساختار وجودمان تأمل کنیم و از این فرصت میان پرده‌ای برای تغییر ساختار و حدود خود بهره بجوییم. یعنی موقعیتِ «تهدید» (تهدید هویت قدیم) را به موقعیتِ «امکان» (امکان آفریدن هویتی تازه) بدل کنیم.
به این معنا، مهاجرت یک «موقعیتی مرزی»ست. برزخِ «نه این و نه آن» است. فضای تعلیق و بی‌تعلقی‌ست و همین، مجالی برای تغییر حدود «من» فراهم می‌کند. و شاید همین از جمله عواملی بوده است که سنت هجرت و سفر را برای سالکانِ طریقِ معنوی، بدل به تجربه‌ای عمیقاٌ دردناک اما غالباً شکوفاننده می‌کرده است.
مَنْ ظَلَمَ
ثُمَّ بَدَّلَ حُسْنًا بَعْدَ سُوءٍ
فَإِنِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (نمل، ۱۱)
کسی که ستم کند،
سپس به دنبال بدی، [کار] نیکی را
جایگزین [آن] سازد
[بداند] که من آمرزنده‌ مهربانم.

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۳۲

قصة من سعدی تقول إنه کان ذات مرة عائداً من رحلة الحج مع قافلة. فی منتصف الطریق، نشب خلاف بین أهل القافلة وبدأ الحجاج یتبادلون الشتائم ویضربون بعضهم البعض. أحد أعضاء القافلة الذی شهد هذا المشهد کان یهز رأسه بأسف ویقول فی نفسه:
الحاج لیس أنت، بل هو الجمل، لأنه،
یأکل الشوک ویحمل الأثقال.
(از من بگوی حاجی مردم‌گزای را،
کو پوستین خلق به آزار می‌درد،
حاجی تو نیستی، شتر است، از برای آنک،
بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد.)
یقول إنکم ذهبتم إلى الحج ولکن ذلک الجمل الذی حملکم إلى مکة أصبح حاجاً وأنتم لم تصبحوا حجاجاً. لأن ذلک الجمل تعلم أن یأکل الشوک ویتحمل الصعوبات ویقدم الخیر للآخرین، بینما أنتم الذین ذهبتم إلى الحج عدتم أقل رحمة. الحاج هو الذی یقبل الصعوبات والمرارات ویقدم اللطف والعسل، ویبتسم بقلب مجروح ولا یصرخ عند کل جرح. الحاج کریم ورحیم.
«یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ
یَسْعَى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ
بُشْرَاکُمُ الْیَوْمَ (حدید، ۱۲)

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۷

دیوارهای ستبر و سنگین زندگی چنان تنگی می‌کرد که روحِ در آستانه‌ی خفگی، به سوی هر هوای تازه‌ای می‌دوید و بی‌تاب، در پی هر دریچه‌ای و پنجره‌ای به جست‌و‌جوی «مکان مقدس» می‌گریخت. «یار و دیار» و دوست و خویشاوند را یک‌سره رها می‌کرد، پشت سر می‌گذاشت و به کناری می‌نهاد، تا راه بی‌نهایتِ بیابان‌های وحشت را در پیش گیرد. بیم راهزنان و «سرزنش خار مغیلان» و هول شب‌های تاریک و حیوانات درنده و فقر و بیماری، همه و همه را به جان می‌خرید و با پای پیاده، به سوی مقصدی آن‌چنان دوردست می‌شتافت، که چه بسا امیدِ بازگشت، آرزویی دور و گاهی دست‌نایافتنی می‌نمود. «مکان مقدس»، مقصدِ «واقعی» بود و خودِ «سفر»، مقصدِ «حقیقی». «مکان مقدس» بود که به «سفر» شکل می‌داد و «سفر» بود که به «فرد». «مسافر»، به سوی «خدا» می‌رفت تا در متنِ سفر، «خود» را بازیابد. «زیارت»، تجلّی ایمان بود در محور مکان!
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر،
نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر!
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق،
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟!
چو قطره از وطن خویش، رفت و بازآمد،
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر!
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان؟!
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟!
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب؟!
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟! (مولوی)
دوری از وطن که حتما فسرده و فرسوده‌ام می سازد. اما گاهی هم «سفر به سوی مکان مقدس»، دیگر ناگزیر و ناگریز است. در این سفر، امین همه‌چیز را از کف خواهد داد. او خواهد مرد. باشد که امین دیگری زاده شود. که توفیق همه از «رفیق اعلی‌»ست...

غَافِرِ الذَّنْبِ
وَقَابِلِ التَّوْبِ
شَدِیدِ الْعِقَابِ
ذِی الطَّوْلِ
لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ 
(غافر، ۳)
[الله] آمرزنده‌‌ی گناه
و پذیرنده‌‌ی توبه،
[و] سخت‌کیفر
[و] نعمت‌بخش است
که هیچ خدایی جز او نیست
[و] بازگشت [همگان] به سوی اوست.

  • ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۷

اول ژانویه هم‌زمان شده با اول رجب. واقعا بهترین زمان برای توبه‌ست. 

  • ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۷:۰۰

در سال ۲۰۲۴ که قدم‌های سنگینی بر دل غمگین ما گذاشت و «رفت و گذشتن او یک عمر گذشت»، روزهای بسیار سختی را گذراندیم و افسوس که بی‌فایده فسرده و فرسوده شدیم. و تلخ‌تر از همه آن‌که این حجم از جنایت و خباثت و دنائت و کثافت و نجاست و رذالت از پیش چشم ما گذشت و آن‌همه تذکر و تنبه و تأمل و تشکل و تفکر هنری و فلسفی و ادبی و... به هیچ کار نیامد. مطلقا به هیچ کار نیامد تا جلوی فاجعه‌‌ی غزه را بگیرد: «پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا می‌کند؟» (عهد عتیق، رساله‌ی «ایوب»، فصل ۱۷، ۱۴-۱۳) اما فردا هم روزی‌ست و ما هم «رویایی داریم» که از همه‌ی این دردها و رنج‌ها بزرگ‌تر است! به قول آن فیلسوف ریشو: «وضعیت ناامیدکننده‌ای که در آن به سر می‌بریم، مرا سرشار از امید می‌کند!»

در سال جدید امید است که خداوند همه‌ی ما را آدم بکند.
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حُکمش روان گشت و قدرش بلند،
گنه عفو کرد آلِ یعقوب را؟
که معنی بوَد صورتِ خوب را
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه‌نامه‌تر دیده نیست
که هیچم فعالِ پسندیده نیست
بضاعت نیاوردم الّا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید...

  • ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۱

به نظر من زندگی آگوستین بهترین مصداق عینی و واقعی از یک «تحول مومنانه» و یک «تولد دوباره» است. چنان‌که مسیح می‌گفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ‏۵‏ تا ۸)

زاده‌ی اولم بشد؛ زاده‌ی عشقم این نَفَس!
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زاده‌ام! (مولوی)

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی؟! من بارها زاییده‌ام! (مولوی)

  • ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۴۳

پیش‌تر از سعدی خوانده بودم:
شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت!

امروز اما، بیتی از اوحدی از زیر دستم گذشت که این معنا را بلندتر سروده بود. این هم روزی ما:
شنیده‌ام که تو را با «شکستگان» کاری‌ست
بدان نشاط و هوس، دم به دم شکسته‌ترم!

این حدیث قدسی را هم قبلا از دکتر سروش شنیده بودم که احتمالا پایه‌ی این دو بیت سعدی و اوحدی و آن ترانه‌ی قیصر امین‌پور باشد:
أنا عند منکسرة قلوبهم.
من نزد شکسته‌دلانم.

  • ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۲۷

«مثل شست‌و‌شو می‌مونه؛ بعد از این‌همه هرزگی!»

  • ۰۸ دی ۰۳ ، ۰۰:۲۲