گاهی هم میافتی به تکرارِ یک مصراع. نه یک بار، نه دوبار...ول کن نیستی: «دریای غمِ تو موج میزد»...
- ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۰۹
گاهی هم میافتی به تکرارِ یک مصراع. نه یک بار، نه دوبار...ول کن نیستی: «دریای غمِ تو موج میزد»...
از پیامبر اسلام نقل است که: «وَ اَیْنَ مثلُ خدیجَه؟ صَدَّقَتْنی حینَ کَذَّبَنی النّاس» که یعنی «دیگر کجا چون خدیجه میتوان یافت؟ هنگامی مرا راستگو دانست، که دیگران دروغگویم میخواندند.» احتمالا جان دوست داشتن همین است. امروز که جهانی بر مناند، تو با من باش.
چون دوست موافق است، «سعدی»
سهل است جفای خلقِ عالم!
چو لاله، سینهی من چاک شد! بیا و ببین
که از تو بر دلِ پر خون چه داغها دارم...
حرف ما هم همین بود که هلالی گفت: بیا و ببین.
(فکر کن صبح را با این آهنگ پسر شجریان شروع کنی! پوف!)
این غزل رو انگار سعدی از زبان من برای تو گفته. کاش من هم میتونستم صبا رو واسطه کنم. آخه ببین چقدر اعتراض لطیف و ملایمیه. با تو حتی اگر بخوام هم نمیتونم تندی کنم. انگار مثلا بگی دردت به جونم. کار قشنگی نکردی زدی که زیر همه چیز. ولی حالا اشکال نداره. فدای سرت. بیا. دوباره بیا.
قافلهی شب! چه شنیدی ز صبح؟
مرغِ سلیمان! چه خبر از سبا؟
بر سرِ خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی میرود اندر رضا؟
بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست،
بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا،
گو: «رمقی بیش نمانْد از ضعیف!
چند کُنَد صورتِ بیجان بقا؟!
آن همه دلداری و پیمان و عهد،
نیک نکردی که نکردی وفا!
دوست نباشد به حقیقت که او،
دوست فراموش کند در بلا!
لیکن اگر دورِ وصالی بوَد،
صلح فراموش کند ماجرا!»
از میان صف طولانی چیزهایی که خواستم و نتوانستم، روز را با عکس پروفایل تو آغاز میکنم. در صورت تو سِیر میکنم و به هیچ صورت سیر نمیشوم. آخر تا کی خاطره بر سرم هوار شود و هر روزم را تلختر از دیروز کند؟ البته مهم که نیست برایت. خب، بله؛ خود آدم است که باید برای خودش عقل داشته باشد. اما کاش تو هم دلی میسوزاندی برای این دیگری. که آرزوی کسی نشوی. که به کسی امید بیهودهی «همیشه» ندهی. ولی حالا، الان، اینجا؛ خب بهار که نیست. عید هم که نیست. امید هم که نیست. آرزو هم که نیست. همهی اینها نیست و خب، زندگی هم که نیست. در این بحر تنهایی، ولی جزیرهای هست. که تویی. و در آن جزیره اما، دیگر هیچ نیست. جز خاطره.
پرسید که چونی ز غم و دردِ جدایی؟
گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم!
بیم است چو شرحِ غمِ عشقِ تو نویسم،
آتش به قلم درفتد از سوزِ درونم...(سعدی)
امروز سالگرد درگذشت مجید وفادار، آهنگساز این قطعه است، و سرودهی دکتر حیدر رقابی، متخلص به هاله، از یاران دکتر مصدق. پس از کودتا، رقابی دستگیر شده، و ۴۸ ساعت مهلتاش میدهند تا از ایران خارج شود. رقابی برای بدرود نزد وفادار میرود و این قطعه همانجا خلق میشود. برای بهاری که گذشته بود. برای بهاری که هنوز نیامدهست.
کدام اجاقِ ستم، خوابِ هیمه میبیند؟
که با شبام همه کابوسِ تیشه و تبر است!
شکفتن از درِ این خانه تو نمیآید
بهارِ منتظرِ من، همیشه پشتِ در است...(منزوی)
پدرم غزلی از منزوی را برایم فرستادهاند. میخواستم با تو بخوانماش. دیدم نمیشود. پس شما بیایید دوستان. در این شبِ پُرسوزِ زمستانی، بیاید همراه با این بداههای که خانم ش. فرستادهاند، دمی با این پرسشهای غمانگیزِ منزوی همراه شویم:
«با ما چه رفته است که خورشیدِ مِهرمان،
در زیرِ ابرهای کدورت نهان شدهست؟
بر ما چه آمده که دلِ مهربانِ تو
ناگاه، با من اینهمه نامهربان شدهست؟
بر ما چه آمدهست که ناگاه، جاممان
جای شِکَر، دوباره پر از شوکران شدهست؟»
و سرانجام، گویی با آهی از بنِ جان، میگوید:
«زخمی زدی عمیقتر از انزوا به من
بیهوده نیست که «منزوی»ات ناتوان شدهست.»
یک بار هم در میانهی نوشانوش، «درخت» را گوش میکردیم. یعنی گوش که نه؛ همینطور برای خودش پخش میشد. صدای ابی در قهقهههای مستانه گم شده بود. یکی از دوستان اما، عبوس و پریشان و بیتفاوت به جمع، گوشهای نشسته بود و غرق در ترانه و خاطرات دور. ابی که گفت: «نعرهای نیست ولی اوجِ یک صداست»؛ این رفیق ما گویی که آهن تفته بر سینهاش گذاشته باشی، ناگهان از جا پرید و تقریباً فریاد زد: «لعنت به هر چی دلبرِ عیّاره!» گمان نمیکنم که روزی بغض و خشم و اندوه صدایش در آن لحظه را فراموش کنم؛
رو! رو! که دل از مهر تو بدعهد گسستیم!
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم!
چونان که تو ببریدی، ما نیز بریدیم!
چونان که تو بشکستی، ما نیز شکستیم!
چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی،
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم!
زین بیش نخواهم که کنی یاد «سنایی»!
با مات چه کار است؟! چنانیم که هستیم!
خوب در خاطرم هست که اواخر شهریورماه ۱۴۰۲، ساعت از نیمهشب گذشته بود و با آذر تلفنی حرف میزدیم، در راستای این که من در زندگیام کار افتخارآمیزی انجام ندادهام. گفته بود مثلا همین موسیقی که انواع سازها را بلدی و از اینجور پرتوپلاها. گفتم من یک مارکسیستام. مارکس در یک نامه برای روگه گفته بود: «حقیقتا چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آنکه بهترین و بزرگترین و برنده و موفق میشود ، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافتاش را پیشتر باخته است! رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارتها، هیچ افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینههای مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز میماند. امروز، انسان راستین اتفاقاً از موفقیتهایش، «شرمگین» است نه مفتخر به آنها. و این شرم، خود یک انقلاب است.» (همارز با سعدی: «یکی اول از تندرستان منم/ که ریشی ببینم بلرزد تنم/...»)
امیرمحمد خالقی، اهل یکی از «روستا»های خراسان جنوبی (دارای بالاترین آمار فقر مطلق، گرسنگی، سوءتغذیه و بیکاری در استانهای میهن آریایی-اسلامی ما)، که میتوانست «من» باشد، یا حتی آ. باشد که او هم از یکی از روستاهای خلخال است (و «هر کجا هست خدایا به سلامت دارش») به خاطر لپتاپی که معلوم نیست حاصل پسانداز چند ماه و چه بسا چند سال خانوادهاش بود، به قتل رسید. هنوز «صورت عشق را بر سینه نفشرده» بود. خب، نفس عمیقی میکشیم و میگوییم اشکالی ندارد. «این صبر که من میکنم، افشردن جان است»؛ اما صبر میکنیم. صبر میکنیم و نفرت ذخیره میکنیم. نفرت ذخیره میکنیم.
اگر نمینوشتم، و اگر اجرای مقام «نهاوند» منیرالبشیر را نمیشنیدم، حتما خفه میشدم. به قول نسوی، «پیوسته، پستهوار، شوربختی خود را به درد خنده پوشیده میدارم. قصهی غصه که مینویسی، گوشهی جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟! به کدام مشتاق، شداید فراق مینویسی و به کدام مشفق، قصهی اشتیاق میگویی؟!».
«آقای عزیز، من از تمامی بودن خودم استعفا کرده و عازم به کوهستانها هستم. در اوج ناامیدی به سر میبرم و ذرهای ناچیز از امید برایم باقی مانده. رنج من بیش از اندازه بزرگ است.» (نامههای نیچه/ مه ۱۸۷۹)
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد! (بیدل)
سربلند و امیدوار باشید.