کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

ببخشید جناب مهندس، اما اگر سلاخی سوری‌های علوی چیزی را در شما تکان نداد، یقه‌ی سعدی را بگیرید نه ما. آخر او بود که گفت: «نشاید که نامت نهند آدمی». 

واقعا اگر شجریان نبود زندگی برای من خیلی رنج‌آورتر می‌شد.

  • ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۲:۴۹

و دیشب؛ تجربه‌ی اتاق «اعتراف» کلیساگونه. سطلی به دستم دادند و گفتند بگو. هرچه که می‌گفتم، کمی هم بالا می‌آوردم. آن‌قدر گفتم و آن‌قدر بالا آوردم که سطل پر شد. تماما لبریز. گفتند نترس که تا بی‌نهایت سطل داریم! ولی از جایی، تهوع‌ام تمام شد، اما اعترافاتم نه. می‌گفتم، اما بالا نمی‌آوردم، که گوشت تن‌ام کنده می‌شد! از درد بیدار شدم.

امشب، بر خلاف سال‌های پیش، خیابان میرزای شیرازی را، این‌بار تنهایی قدم می‌زنم. 

  • ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۵:۴۵

این جمله‌ی «هر مزخرفی که هستی، خودت باش» از آن‌جایی شروع شد که قطب‌نمای انجیل را کنار گذاشتند. انجیل تعیین می‌کرد «آدم درست» چه کسی‌ست. و می‌توانستیم همه، از جمله خودمان، را بسنجیم که چقدر «آدم درست»ی هستیم. در فقدان آن استاندارد محکم انجیل، به عدد انسان‌ها، کاندید برای «آدم درست» وجود دارد، و خب، در برابر بی‌شمار کاندید، چه کسی به کسی غیر از خودش رأی می‌دهد؟
اما این یک وضعیت نرمال نیست. دقیقا به این دلیل که نمی‌توانیم توضیح بدهیم که چرا به خودمان رأی می‌دهیم، پس از توضیح دادن فرار می‌‌کنیم؛ و سپس وانمود می‌کنیم که این فرار، یک وضعیت نرمال است. اما نیست. یک بیماری‌ست. با بیماری می‌شود سال‌ها کنار آمد، اما در درازمدت پایداری ندارد. یا باید عقب‌نشینی کند، یا بیمار از پا بیفتد.

پسر نوح هم فکر می‌کرد همین‌که شنا بلد است کافی‌ست.

  • ۲۵ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۰

مفروض بدیهی: «هرچیزی که دفاع بطلبد، داستان هم می‌خواهد.» مثلا از شهری دفاع خواهند کرد که داستان داشته باشد. مهم نیست که چه داستانی. داستان یک شهر می‌تواند این باشد که اسکندر تأسیس‌اش کرد. داستان شهری دیگر می‌تواند این باشد که طاعون همه‌گیر شده بود، اما موسسان این شهر زنده ماندند و شهر را بنا کردند. کوفه داستان دارد. استانبول داستان دارد. نیویورک داستان دارد. شیراز داستان دارد. و البته صدق و کذب داستان هیچ اهمیتی ندارد. اما در شهرهای جدید، ما فقط یک تابلوی طلایی می‌بینیم: آیت‌الله رفسنجانی در فلان تاریخ به این‌جا آمد و روبان برید! این یک داستان نیست. این یک «پروژه‌»ست. و از پروژه هویتی حاصل نمی‌شود. و اگز هویتی وجود نداشته باشد، چیزی هم برای دفاع کردن باقی نمی‌ماند. دفاع، فقط حالت جنگی نیست‌. حتی دغدغه داشتن برای مرتب بودن شهر هم دفاع از شهر است. حتی ازدواج هم داستان می‌خواهد. «در فرودگاه چمدان من با چمدان یک خانم جابه‌جا شده بود و از آن‌جا با هم آشنا شدیم» یک داستان است. اما «همسرم را مریم‌سادات معرفی کرد و ما هم رفتیم خواستگاری» یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی «زن دادن پسر خانواده». از ازدواجی که داستان دارد می‌شود دفاع کرد. اما پروژه‌ها را هروقتی می‌شود کنسل کرد. حتی اگر برای روبان‌اش خرج زیادی شده باشد.

آن‌چه که آتئیست وطنی -که در قرن نوزدهم گیر کرده و به تازگی ملتفت شده که علم «ابطال‌پذیر» است و زین حیث بر هرچیز دیگری ارجحیت دارد- نمی‌فهمند، این است که در سطح کلان‌تر، کل حیات هم داستانی لازم دارد. و از حیاتی که داستان داشت، می‌شد دفاع کرد. کتب مقدس بودند که این داستان را فراهم می‌کردند. این‌که «ما ماهی بودیم، بعد میمون شدیم، بعد اینی که هست شدیم»، یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی تقسیم سلولی. و از پروژه که نمی‌شود دفاع کرد. برای همین بود که نتوانستم آدمی را که بالای پل ایستاده تا خودش را پایین بیندازد، منصرف کنم. چون داستانی نداشت که به خاطرش از حیات خودش دفاع کند. تنها چیزی که به او گفتم این بود که «عجله نکن. قرار نیست مرگ طبیعی خیلی معطل‌ات بذاره. یک مقدار دیگه هم صبر کن. باز هم فرصت هست که خودت رو بکشی.» بعد یادم آمد که او مثل من نیست و احتمالا تا سال‌ها زنده خواهد ماند. پس موضع‌ام را این‌طور اصلاح کردم: «هیچ ضرری از تعویق خودکشی بهت وارد نمیشه. دنیا داره هر روز بدتر میشه؟ پس صبر کن تا اون روزی خودت رو بکش که خیلی خیلی بدتر از امروزه. چرا الان؟ حتی از لحاظ شاعرانگی هم وزن بهتری داره. خیلی جالب‌تره که بگی «من آن روزی خودم را کشتم که پرنده‌ها مُردند!» اصلا زشته بپرسند کی خودت رو کشتی و بگی اون روزی که شیر کاکائوی ماهشام بیست درصد گرون شد! این قطار داره میره توی دره؟ خب چرا بپریم و بمیریم؟ صبر کن که بکوبه به کف دره و بمیریم.‌ مرگ ناشی از پریدن که لطفی نداره. صبر کن ببینیم قطار چجوری متلاشی میشه. هدف نداری؟ دست‌کم قدری کنجکاو باش». همین‌قدر مسخره.

نه. برای زنده ماندن، نیاز به پول، امید، ایمان یا حتی عشق نیست. باید داستانی داشته باشیم. داستانی که بتوانیم برای دیگری بگوییم و او باور کند که ما این کارها را کرده‌ایم و بدون ما این کارها ممکن نبوده. وقتی دیگران باور کنند، خودمان هم کم‌کم باور می‌کنیم. و امیدوار می‌شویم. و زندگی می‌کنیم. برای همین است که آدم‌ها برای خودشان مخاطب دست‌وپا می‌کنند. حتی تصور تنهایی می‌کشدشان. بیشترشان خانواده تشکیل می‌دهند تا بتوانند برای‌شان داستان بگویند. و برخی هم داستان‌نویس، شاعر، فیلم‌ساز و...می‌شوند تا برای آن‌ها داستان بگویند. اما من داستانی ندارم. بیست سال فرصت داشته‌ام تا برای خودم داستانی دست و پا کنم، اما نکرده‌ام. البته این‌که داستانی ندارم، به معنای آن نیست که کاری نکرده‌ام؛ اتفاقاً تمام زندگی دویده و جنگیده‌ام، اما اساسا هیچ فایده‌ای نداشته است. یعنی خودم مطمئن هستم که فایده‌ای نداشته است. چون نمی‌خواهم خودم را فریب بدهم. بنابراین، تلاشی برای اغوای خودم و القای این موثر بودن به دیگران ندارم. پس دلیلی برای دفاع از زنده ماندن خودم هم ندارم.

  • ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۷:۳۵

در این باغ وحشی که زندگی می‌کنیم، کار از «ابتذال شر» گذشته. شاهد ابتذال مبتذل هستیم!

  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۶

کاش کسی می‌بود که «تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون» می‌کردیم.

  • ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۹

ناامیدی، مثل ویتامین ث است. اگر دچار کمبود ویتامین ث باشید، مثل ملوانان اکیپ‌های اکتشافی امپراتوری اسپانیا، دندان‌هایت در میانه‌ی سفر خواهد ریخت و سپس خواهی مرد. ناامیدی باعث می‌شود که فریب هیچ‌چیز را نخوری و کسی که به هیچ‌ شکلی فریب نخورد، خطرناک و سرسخت می‌شود.
اما افسردگی، مثل مخدر روان‌گردان، برای دوره‌ای خیلی موقت و گذرا، احساس غلیظی از زنده بودن به آدو می‌دهد، و سپس به یک مرده بدل می‌شوی. خشم، کینه و نفرت، علائم زنده بودن هستند که در آن دوره‌ی موقت، حالت غلظت‌یافته پیدا می‌کنند. اما سر و صدای قبل از مرگ هستند. برای همین است که آدم افسرده نمی‌تواند هیچ‌کاری را «ادامه» بدهد. فریب پالس‌های تند ابتدایی را می‌خورد، و فکر می‌کند قرار است ادامه پیدا کنند، که نمی‌کنند. و به مرور متوجه می‌شود که اتفاقا از همان ابتدا هم مرده بوده، و آن پالس‌ها، دست بالا مثل تکان خوردن پاهای هشت‌پایی بوده‌اند که روی میز رستوران قرار گرفته بود.

  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۳۴

امشب که با امیررضا و محمدفاضل می‌چریدیم، سعی کردند به من بابت پایان بیست سال زندگی امید بدهند و این‌جور چیزها. و به نظرم رسید زندگی برای این‌ها انگار «جایزه» است. یا «پاداش» است. اما برای من انگار مجازات است.

  • ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۱

امروز، دولت متجاوز روسیه وسیع‌ترین حملات موشکی از ابتدای جنگ تا به حال را، به زیرساخت‌های انرژی اوکراین انجام داد. و قطعی‌های برق اعلام شده در اوکراین معادل یک روز عادی در صنعت ایران است که تعطیلی هفتگی دارند. کجایید آقای فاضلی؟ حمله به ایران شر مطلق بود با این کثافتی که ما داریم درون‌اش دست و پا می‌زنیم؟ 

  • ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۵۲

از پس فرشته‌ی روی شانه چپ و فرشته‌ی روی شانه راست برمی‌آیم. اما یک فرشته‌ی سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک می‌نشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک می‌شوم. دیگر چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل، در جایی پرت، در مثلا چین باشم، یا زیر ایفل، یا برهوت خاورمیانه؟ وقتی این کلاغ همه‌جا با من است. کار این فرشته البته، فقط خراب کردن قصه‌هاست. مثل قصه‌ی «حالا جای خوبی دارم زندگی می‌کنم». مثل قصه‌ی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصه‌ی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصه‌ی «می‌شود موفق شد». کار این فرشته، شکنجه است. شکنجه، با بیدار نگه داشتن.

  • ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۸