کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

یک. به بهانه‌ی آتش‌بسِ ضروری اما ناکافی در غزه، فرصتی دست داد تا گفته‌ها و نوشته‌هایم درمورد مناقشه‌ی سرزمین فلسطین و غده‌ی سرطانی حاکم بر آن را بازبینی و بعضا جمع‌آوری کنم. دیدم که نه فقط من، که «بهتر از من صدهزار» (همه‌ی اعضای جامعه‌ی آرزومندانِ آزادی فلسطین از تبعیض و تعدی و ترور، صرف نظر از عقیده، نژاد و حنسیت) از فلسطین گفته‌اند، برای فلسطین نواخته‌اند و با فلسطین خوانده‌اند. و با این‌همه، رژیم صهیونیستی عاملیت همه را خرد کرد: «می‌کشیم و هیچ غلطی هم نمی‌توانید بکنید.» (اصلا مگر مشابه همین جمله را شخص جناب گالانت صراحتا بر زبان نیاورده بود؟) ما واقعا از این همه مجموعه و موسسه بین‌المللی گردن‌فراز بودیم. اسرائیل همه‌مان را تحقیر کرد و نشان‌مان داد که در صحنه‌ی عمل، هنوز هیچ تفاوت فاحشی با عصر کوروش و اسکندر و آتیلا و چنگیز نداریم.

دو. حال که شور و شیدایی جای خود را به شعور و دانایی داده است، من فکر می‌کنم باید پذیرفت که با یک ارزیابی اکیدا منطقی، هزینه‌ی پیامدهای عملی حمله‌ی هفتم اکتبر (نسل‌کشی و ویرانی تمام غزه و وارد شدن لبنان به نبردی مشابه) بیش از فواید نمادین آن (رسمیت یافتن «دولت فلسطین» در دولت‌های چپ‌گرا مانند نروژ، اسپانیا و ایرلند و ایجاد مانعی موقت در عادی‌سازی روابط دولت‌های غربی و عربی با اسرائیل) بوده است. 

سه. کشتار غزه نگاه من به سیاست خارجی جمهوری اسلامی و «بدنه»ی شبه‌نظامیان اسلام‌گرای تحت حمایت ایران را تا حد قابل توجهی تغییر داد. خب، اکثر آن‌ها صداقت‌شان را با اهدای جان‌شان نشان دادند. دیگر چه کسی می‌تواند چیزی بیش‌تر از آن‌ها طلب کند؟ («‌آن که جیب جان در این سودا درید/ در بهای جان چه می‌خواهد خرید؟») همچنین نفرت‌ام از سیاست‌های دولت‌های غربی در قبال خاورمیانه (از افغانستان تا سعودی و سوریه و فلسطین) دوچندان شد. البته من از قماش اوباش چپ‌نمای محور مقاومتی (فرخ نگهدار، علی علیزاده، احسان فرزانه،‌ امیر خراسانی، میلاد دخانچی،...) نیستم، که ترجیح می‌دهند مردم ایران، افغانستان، فلسطین، عراق، سوریه، یمن و لبنان در لجن فلاکت فرو بروند تا این‌ها با شعار «امپریالیسم‌ستیزی» خودارضایی سیاسی کنند. برای من، «چپ» تلاشی انتقادی بر علیه همه‌ی اشکال گوناگون و متنوع «ستم، سلطه و استثمار» است که هر دم به شکل بت عیاری رخ می‌نماید و جان و کرامت انسان را به محاق می‌برد.

چهار. برای من، پانزده ماه گذشته بیش از هرچیز تمرین «امید»ورزی بود. فروافتادن‌ها و برخاستن‌ها. شکست‌ها و بازیابی‌ها. ضعف‌ها و ایستادن‌ها. و همه و همه، برای «نرسیدن». آگاه بودن از نتیجه‌ی قطعی «نرسیدن»، امید تو به هرچیزی درون این وضعیت می‌کُشد. و امید واقعی -که شاید نوعی «امید سلبی»ست- دقیقا از درون همین تاریکی‌ِ مطلق است که زبانه می‌کِشد. به هر حال چنان که گرامشی می‌گفت، «بدبینی خرد و خوش‌بینی اراده»، باید معیاری باشد تا خودمان را به گونه‌ای تربیت کنیم که با هر دستاورد خردی هیجان‌زده نشویم و البته فجایع شدید و شنیع نیز ما را از کار نیندازند.

پنج. به قول باکونین: نیمه‌جان، اما هنوز زنده. با روحی بزرگ و شخصیتی بزرگ‌تر.

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۲:۵۷

Do you know what my biggest concern is? It's that this heart turns to stone. Well, if our hearts don't feel compressed and tearful because of all the "human"  beings whose flesh, skin, and bones are in pain, how can we understand that we are STILL ALIVE? b

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۲:۱۱

من درک موسیقایی خاصی ندارم. اما بدون شجریان، تحمل زندگی بسیار رنج‌آورتر می‌شد. «گلی که پامال سرو ما گشت/ بود خاک‌اش ز خون ارغوان به!». بزم خراباتیان را تمام دیشب، بی‌وقفه و پیوسته شنیدم. اجرای خصوصی کوتاهی‌ست، اما سخت جگرآور. ابوعطاست. ابوعطایی که استثنائا ناله و‌ گله و شکوه نیست. تقاضاست. نه، تمناست. التماس است و تضرع و لابه. شجریان غزل نابی از سیمین بهبهانی را می‌خواند که علی‌القاعده حکایت هجران و فراق است. اما از جنسی دیگر و رنگی دیگر. سیمین می‌گوید تمام شب را با شب حدیث غم‌ گفتم. اصلا «نیست ز من باورت؟! این سخن از شب بپرس!». تمام شب را -حتی برای لحظه‌ای- چشم بر چشم نگذاشتم و با شب از خون دل گفتم. گفتم و رنگ من از غایت درد پرید. رنگ شب هم پرید؛ هم از درد بر خود می‌پیچید و هم صبح شد!
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم،
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید! بیا!
سپس ادامه می‌دهد که اگر بناست که فقط به زمان مرگ از تربت‌ام بگذری، پس الان بیا. بیا «که درد اشتیاقم قصد جان کرده‌ست»:
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار،
به هوش باش که هنگام آن رسید! بیا!

در همین مفهوم هم البته حافظ طنز غم‌انگیزی هم دارد:
به وفای تو! که بر تربت حافظ بگذر!
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود.
یاری را به «وفا»یش قسم دادن. قسم دادن، که تا دم مرگ هم دیده به راه‌اش بوده است و محروم از دیدار.

به سیمین برگردیم. این‌جاست که غزل اوج می‌گیرد. مثل آن خانم خواننده که گفته بود همه‌ی جاده‌های روی زمین در نهایت به سینه‌ی او می‌رسند، سیمین می‌گوید هر بانگی که می‌آید و خبری که می‌رسد، گمانم می‌رود که تویی. آرزو می‌کنم که تو باشی. قلبم چموشانه می‌تپد و چهارنعل می‌دود که کاش تو باشی!
به گام‌های کسان، می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید! بیا!
و حالا شجریان وارد می‌شود و فرود غزل را به سوزناک‌ترین و جان‌کاه‌ترین وجه می‌خواند:
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت؛
کنون که دست سحر دانه دانه چید،‌ بیا!
امیدِ خاطر «سیمین» دل‌شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ناامید! بیا!
اما این همه، فقط مقدمه‌ای برای اجرای آن ضربی‌ای‌ست که شجریان بداهه می‌خواند و یاحقی و موسوی همراهی‌اش می‌کنند. غزل خون‌فشانی از عماد خراسانی‌ست. می‌گوید می‌روی؟ «الان» می‌روی؟! شرم نداری ز خلق؟!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که غیر از تو ندارم کسی؛
دور ز تن‌ها شده‌ام، می‌روی؟!

  • ۲۵ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۶

در داستان کوتاهی از چخوف به نام «حکایت خانم N.N.» - جلد سوم مجموعه‌ی آثار چخوف با ترجمه‌ی استپانیان - زنی از طبقه‌ی بالا و مردی از طبقه‌ی پایین روسیه به هم علاقه دارند. شاید هر روز، ساعتی در خانه‌ی زنِ تنها، به گفت‌وگو می‌نشینند و بعد از هم جدا می‌شوند. و خب، همین‌طور هم پیر می‌شوند. و آن‌گاه است که داستان -که از «دوست‌تان دارم» مرد در گذشته‌ای دور تا لحظات اکنون از زبان زن روایت می‌شود- به لحظه‌ی اوج می‌رسد. جایی که زن ناگهان می‌گرید و در آغوش تسلی‌گوی مرد می‌گوید: «خدای من، خدای من، وای که زندگی‌ام تباه شد...» اما باز هم اتفاقی نمی‌افتد. مرد هیچ نمی‌گوید و هیچ نمی‌کند. در واقع، نمی‌تواند که هیچ بگوید و هیچ بکند! زن آرام می‌شود و مرد که همان روز اول بعد از تکرار «دوست‌تان دارم» اضافه کرده بود: «می‌دانم نمی‌توانید با من ازدواج کنید اما من از شما چیزی نمی‌خواهم»، بی‌آن‌که چیزی بگوید، خداحافظی می‌کند و می‌رود.

آدم‌ها در نسبت با هم است که رنج می‌برند. رنج فقدان همدلی، فقدان همدردی، رنج فقدان، رنج دوری، رنج تفاوت، رنج مقایسه و هزارو‌یک رنج دیگر که خلاف تصور، در تنهایی و بی‌خبری از دیگری قابل تصور نیست. آدم‌هایی که هر کدام خوبی‌هایی دارند، اما در نسبت با هم، در عدم تناسب با هم، نسبت‌شان از رنج اشباع می‌شود؛ رنجی که حتی به «رذیلت» می‌انجامد. آدم‌هایی که نمی‌توانند بر تفاوت‌ها و تمایزها غلبه کنند، و آن‌گاه یکی باید مثل آن خطاب تکان‌دهنده به حاجی‌واشنگتن فلک‌زده که بی‌خواست خودش در زمان نادرست در جای نادرست ایستاده بود، بگوید: «شما نه خوبید، نه بدید؛ شما کمید...». و این شاید سخت‌ترین و تلخ‌ترین نوع مخاطب شدن است. حتی اگر به زبان نیاید.

  • ۲۳ دی ۰۳ ، ۱۰:۰۰

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

  • ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۵

در زبان فرانسه اصطلاحی هست برای سکوت: un ange passe. که یعنی فرشته‌ای گذشت. برای آن مکث طولانی‌ای که در میانه‌ی یک گفتگو رخ می‌دهد، فرانسوی‌ها چنین عبارتی را به کار می‌برند. اشاره‌ی این اصطلاح به آن سکوتی‌ست که بر نبی در لحظه‌ی دیدن جبرئیل و شنیدن پیام وحی حاکم می‌شود. ری و شانترو در لغت‌نامه‌ی اصطلاحات و عبارات استعاری منشأ این عبارت را به یونان باستان برمی‌گردانند. در اساطیر یونان سخن گفتن در نزد هرمس (پیام‌رسان ایزدان) ممنوع بوده است. در محضر او باید سکوت کرد چون پیامی دارد. از نظر نویسندگان لغت‌نامه، ایده‌ی فرشته در مسیحیت و اسلام، برگرفته از همین اسطوره‌ی یونانی‌ست.
سکوت، فرشته‌ای‌ست که پیامی دارد. سکوت در میانه های‌وهوی زندگی پیامی روشن دارد: از مصرف بی‌رویه‌ی کلام بپرهیزید. خصلتِ رهایی‌بخش سکوت در ایستادگی آن در برابر ترکیب رایج سروصدا و هیچ نگفتن است؛ تأمل در مجموعه گفتارهایی که در واقع هیچ نمی‌گویند و تنها کلمات -که مقدس‌اند- را زباله می‌کنند. این خصلت رهایی‌بخشی سکوت را در عصر جدید با ابزارهای پر سر و صدایش از ماشین بخار گرفته تا تلویزیون و کلاب‌هاوس، بیش از هر زمانی از تاریخ می‌توان درک کرد.

  • ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۱:۱۲

ساعت‌ام نشان‌ام می‌دهد که به رغم این وضعیت جسمی، در دو سال گذشته ۳ هزار کیلومتر پیاده‌روی کرده‌ام. یعنی معادل فاصله‌ی تهران تا آتن! کاش کثافتی به نام مرز سیاسی هنوز جعل نشده بود و همین مسیر را واقعاً می‌رفتم. آن‌وقت شاید حداقل بعضی‌ها زمانی سفرنامه‌ام را می‌خواندند.

  • ۱۷ دی ۰۳ ، ۱۲:۵۲

بیش از چهار سال گذشته، اما من هنوز ندیده‌ام کسی محمدرضا شجریان را با پیش‌وندهای «شادروان»، «مرحوم»، «زنده‌یاد» و یا پس‌وند «فقید» نام ببرد؛ گویی آن استاد بزرگ، هرگز نمرده است. خب، معلوم می‌شود که تعبیر آقای پیرنیاکان درباره‌ی جایگاه هنرمند و سیاست‌مدار در میزبانی و میهمانی تاریخ درست بوده است؛ اما تبصره‌ای دارد. محمدرضا نیکفر ۱۵ سال پیش در مقاله‌ای با عنوان «سختی قضاوت تاریخی درباره‌ی حزب توده ایران» نوشته بود که ما فهمیدیم «تاریخ زباله‌دان ندارد»؛ اما به نظر من شاید تاریخ، زباله‌دانی نداشته باشد که کسی را بتوان به آن انداخت و از او خلاص شد، اما همچنان که «آشغال‌های دوست‌داشتنی» نشان‌مان داد، زباله‌دانی هست، و آن دقیقا همین‌جاست که خلاصی از آن امکان ندارد. ما آدم‌های ضعیف و زیر متوسطی که با خط‌های وسط دنیا مبارزه‌ی دائمی برای صعود داریم، در زباله‌دان تاریخ به دنیا آمده‌ایم، مدتی زندگی می‌کنیم، سپس خواهیم مرد و در نهایت دفن خواهیم شد. حالا این‌که میزبان این زباله‌دان، هنرمند است یا سیاست‌مدار، دیگر فرق چندانی ندارد استاد عزیز. وگرنه چرا خود شما یک «پیام نسیم» دیگر برای ما نساختید که تعفن این زباله‌دانی، کمتر مشام‌مان را بیازارد؟

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۹:۵۰

شاد باد روح نظامی که کلام‌اش کم از معجزه نیست.

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۲۱

در سال ۲۰۲۴ که قدم‌های سنگینی بر دل غمگین ما گذاشت و «رفت و گذشتن او یک عمر گذشت»، روزهای بسیار سختی را گذراندیم و افسوس که بی‌فایده فسرده و فرسوده شدیم. و تلخ‌تر از همه آن‌که این حجم از جنایت و خباثت و دنائت و کثافت و نجاست و رذالت از پیش چشم ما گذشت و آن‌همه تذکر و تنبه و تأمل و تشکل و تفکر هنری و فلسفی و ادبی و... به هیچ کار نیامد. مطلقا به هیچ کار نیامد تا جلوی فاجعه‌‌ی غزه را بگیرد: «پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا می‌کند؟» (عهد عتیق، رساله‌ی «ایوب»، فصل ۱۷، ۱۴-۱۳) اما فردا هم روزی‌ست و ما هم «رویایی داریم» که از همه‌ی این دردها و رنج‌ها بزرگ‌تر است! به قول آن فیلسوف ریشو: «وضعیت ناامیدکننده‌ای که در آن به سر می‌بریم، مرا سرشار از امید می‌کند!»

در سال جدید امید است که خداوند همه‌ی ما را آدم بکند.
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حُکمش روان گشت و قدرش بلند،
گنه عفو کرد آلِ یعقوب را؟
که معنی بوَد صورتِ خوب را
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه‌نامه‌تر دیده نیست
که هیچم فعالِ پسندیده نیست
بضاعت نیاوردم الّا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید...

  • ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۱