کاش کسی میبود که «تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون» میکردیم.
- ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۹
کاش کسی میبود که «تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون» میکردیم.
برای بار چهارم پخش میکنم: گلهای رنگارنگ، برنامهی شمارهی ۲۱۷. این صدا در تاریخ موسیقی ایران جاودانه است. ابتدا اجرای «کاروان» استاد صبا، که تا آنجا که من میفهمم سقف کمال موسیقی ایرانیست، با اجرای درخشان عالیجناب بدیعی. سپس اجرای نفسگیر «دیلمان» صبا، با غزل سعدی و صدای بنان که مقدمهای برای آن تصنیف بینظیری که محجوبی سامان داده.
اما رهی اینها را برای «مریم فیروز» مینوشته که اصلا خودش داستانیست پر آب چشم و خون دل. گویا بعد از طلاق از همسر اول، رابطهای گرم و صمیمی با رهی پیدا میکند، اما در نهایت قید همهی آن «عاشقیها در سر» و «دیوانگیها در دل» را میزند تا در کنار همسنگرش بماند. یعنی با کیانوری ازدواج میکند! اما امشب، بیش از رهی، دل من برای همین مریم خانم سوخت. تصور میکنم که وقتی پیچ رادیو را باز میکرد، صدای گرم و حزین بنان را میشنید که با این ترانه حامل پیام عاشق جگرسوختهاش بود. تصور اینکه همهی کارمندان رادیو بدانند که این شعر برای چه کسی سروده شده است، تصور اینکه نوازندهها و خوانندهها در توافقی ناگفته همگی دست به دست هم بدهند تا پیغامبر دل مجروح عاشقت باشند. اینکه بیخبر از همهجا در تاکسی نشستهای و میخواهی به جلسهی حزب بروی، و رادیوی روشن بخواند که «با تو وفا کردم تا به تنم جان بود/ مهر و وفاداری با تو چه دارد سود؟!» و راننده هم اتفاقی نگاهی به تو بیندازد. یا در کافهای با جمع «رفقا» نشستهاید و همینطور که گرم صحبتاید و اندر اهمیت اتحاد و همدلی نطق میکنید، یک مرتبه سکوت حاکم شود و از گرامافون کافه بشنوید که صدای گرفتهای با سوز میخواند: «ز وفا ز چه رو نگهی سوی ما نکنی؟/ نگهی ز وفا به رهی نکنی؟!» و سنگینی نگاه دوستانتان بر شما فرو میریزد؛ دوستانی که خوب میدانند که مخاطب این شعر شمایید.
امشب بیش از رهی دلم برای مریم سوخت. شاید هیچکس مثل رهی نتوانسته چنین انتقامی از معشوق خود بگیرد. این بیت هم شرح حال رهیست:
به حضورِ تو اگر کس، غزلی ز من سراید،
چه شود اگر نوازی، به همین که: «دانم او را»...
عنوان صرفا از غزلی از حافظ برگرفته شده که الان شجریان دارد میخواند وگرنه هیچ دلیل دیگری نداشت. «مژدهی گلزار»ی در پیش نیست.
این روزها خستهکننده و کسالتآور و ملالزا دارند میگذرد. حتی فرصت یادداشت نویسی هم ندارم. فردا ولی، باید بنویسم.
کشتند تا که عشق
بی یار و یادگار بماند در این دیار.
کشتند تا امید بمیرد در این دیار.
کشتند تا سرود بگرید به زار زار.
ما رنج میبریم، ما درد میکشیم،
دشمن ببیند، آری! ما گریه میکنیم؛
و قلب شکاف خوردهای خود را
چونان بذری ز خشمدانهی آتش
بر خاک شخم خورده ز غم، هدیه میکنیم.
دیگر بر این کرانه، از آنان نشانه نیست.
موج ز ره رسیده ولی، دارد این پیام:
گوهر اگر بایدت از بحر،
راهی جز این تلاش و تک جاودانه نیست. (کسرایی)
در این سه دقیقه ساز و آواز، آنگاه که آواز به بخش «اوج» میرسد و ساز بیقرارِ جوابِ آواز میگردد، لحظهای هست که لطفی به جای پاسخ با جملات آوازی، با ضربیای کوتاه در پیِ شجریان میآید. انگار که «اوج»، لحظهی وصالِ ساز به آواز است. لحظهای که در آن، ساز تابِ پرداختن به جملات آوازی را نمیآورد و با نغماتی ضربی، برای این وصل دستافشانی میکند!
در دورهی پهلوی طبیعت ایران هنوز جان داشت. اما آن بچههای چپی که دلبستهی شهر نبودند، به دامن طبیعت که پناه میبردند، به آرامشی که قاعدتا باید از طبیعت حاصل میشد، نمیرسیدند. خیلی خوب درک میکنم. حس خاصی از ترکیب عشق، و بیمیلی. نمیشود خیلی دقیق مکتوبش کرد، اما تنزل یافتهاش میشود چنین چیزی: «چه جنگل بکر و زیبایی...ولی چه فایده وقتی عدالت نیست؟...چه رودخانه و دریای قشنگی...ولی چه فایده وقتی کارگران گرسنهاند؟ چه تپههای سرسبز و خوشمنظرهای...شاید روزی سم اسبان جنگجویان ساسانی به خاکش کوبیده شده...ولی چه فایده وقتی قلدرهای فاسد بر ما حکومت میکنند؟» این احساس را خیلی خوب میفهمم، اما تفاوت دوران ما این است که انگار حتی آن بعد طبیعتستایی را هم داریم از دست میدهیم. مقصر هم نیستیم البته، اما همین طبیعتمان هم دارد از دست میرود. یعنی دیگر آن قالب «چه فایده که طبیعتمان این است، وقتی حکومتمان این است» به مرور بلاموضوع، و تبدیل شده به: «وقتی حکومتمان این است، این هم طبیعتمان است». خب، این احساس جدید را رفقای چپ من البته نمیتوانستند درک و یا حتی پیشبینی کنند.
چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین از اشعار کتاب «بانگ نی».
کسرایی را هیچوقت از نزدیک ندیدهام. اما گاهی خیلی دلم برایش تنگ میشود. برای آن آقا معلم سادهای که آدم بود و چپ بود و درد داشت. باور را هرموقع که میشنوم، چیزی در من موج بر میدارد و دلم روشن میشود از آن روح لطیف و قلبی که روشنتر از آب روان بود...
تا برآرم گوهری چون شبچراغ
از تو میگیرم به هر ساحل، چراغ! (کسرایی)
باور با صدای شاعر.
چند روزیست اسیر این شطحیات عمادالدین نسیمی [صوفی قرن هشتم که به آذری و فارسی و عربی شعر میسرود] با این اجرای شورانگیز گروه سامی یوسف شدهام. خاصه آنجا که آن خانم عاشقان و دلباختگان را فرا میخواند، که دیگر فوران عاطفه است. به خاطر همین گونه «فیض روحالقدس»ها بر نسیمی بود که در در دههی چهارم حیات، از زندگی بزرگتر شد و درست زمانی که خون جوشان و خروشان در رگانش شریان داشت، «مسیح»وار تکفیر شد، پوستش کندند و جنازهاش شقهشقه کردند و در آتش جهالت سوزاندند...
بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از او دور خدایا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرماش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد (حافظ)