کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۳۵ مطلب با موضوع «بریده‌های ادبی» ثبت شده است

«خواب سفید» را البته دیشب دیده بودیم. صرف نظر از این‌که نام فلان شخصیت یا نام خانوادگی بهمان شخصیت یادآور چند خاطره‌ی تلخ بود؛ درست نمی‌توانم تفکیک کنم که دل‌نشینی فیلم برای من به خاطر خود فیلم بود، یا آن عزیزی که فیلم را با هم دیدیم، یا همه‌ی حرف‌ها و گپ‌هایی که حین فیلم گفتیم و زدیم، یا این‌که تماشای آن فیلم، پایان خوبی برای ۲۴ بهمن بود. شاید همه‌ی این‌ها با هم، به مصداق حرف بیت صائب تبریزی که: «اگر شراب خوری، ساقیِ تو من باشم/ وگر به خواب روی، در کنارِ من باشی!» و شاید هم نه، هیچ‌کدام اصلا. شاید همین دیالوگ فیلم: «خدا خودش شریک نداره. گفته آدما باید شریک داشته باشن، که غصه نخورن [و] تنها بمونن. درسته؟». 

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۲۵

«تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست.» کامو نوشته. و راست می‌گوید. نقطه‌ای هست -که دیر و دور باد!- که از آن‌همه توش و توان آدمی، دیگر نشانی نمی‌ماند. آه اگر آدمی را دستِ یاری‌گری نباشد...از پا خواهد افتاد: «تنهایم نگذار عزیزم. آدم همیشه نیرومند نیست. هر چقدر هم که فکر کند تواناست، ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود. وقت‌هایی که آدم خود را بیچاره‌ترین احساس می‌کند، فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد.»
اوحدی هم همین را می‌پرسید:
«بی ‌تو تاریک نشستم، تو چراغِ که شدی؟»
عراقی از همین زخم بود که می‌نالید:
«با یارِ چنین، چنین کند یار؟»
و حافظ هم لابد از همین درد گلایه می‌کرد:
«یارِ دیرینه ببینید که با یار چه کرد...!»

  • ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۳۱

ساعات پایانی ۱۹ بهمن است. امسال اولین سالی بود که ۱۹ بهمن آمد و رفت و کسی از سیاه‌کل ننوشت. اشکالی ندارد. اما به قول فروغ: مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است.

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۲۳:۴۱

قصة من سعدی تقول إنه کان ذات مرة عائداً من رحلة الحج مع قافلة. فی منتصف الطریق، نشب خلاف بین أهل القافلة وبدأ الحجاج یتبادلون الشتائم ویضربون بعضهم البعض. أحد أعضاء القافلة الذی شهد هذا المشهد کان یهز رأسه بأسف ویقول فی نفسه:
الحاج لیس أنت، بل هو الجمل، لأنه،
یأکل الشوک ویحمل الأثقال.
(از من بگوی حاجی مردم‌گزای را،
کو پوستین خلق به آزار می‌درد،
حاجی تو نیستی، شتر است، از برای آنک،
بیچاره خار می‌خورد و بار می‌برد.)
یقول إنکم ذهبتم إلى الحج ولکن ذلک الجمل الذی حملکم إلى مکة أصبح حاجاً وأنتم لم تصبحوا حجاجاً. لأن ذلک الجمل تعلم أن یأکل الشوک ویتحمل الصعوبات ویقدم الخیر للآخرین، بینما أنتم الذین ذهبتم إلى الحج عدتم أقل رحمة. الحاج هو الذی یقبل الصعوبات والمرارات ویقدم اللطف والعسل، ویبتسم بقلب مجروح ولا یصرخ عند کل جرح. الحاج کریم ورحیم.
«یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ
یَسْعَى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِمْ
بُشْرَاکُمُ الْیَوْمَ (حدید، ۱۲)

  • ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۷

دیوارهای ستبر و سنگین زندگی چنان تنگی می‌کرد که روحِ در آستانه‌ی خفگی، به سوی هر هوای تازه‌ای می‌دوید و بی‌تاب، در پی هر دریچه‌ای و پنجره‌ای به جست‌و‌جوی «مکان مقدس» می‌گریخت. «یار و دیار» و دوست و خویشاوند را یک‌سره رها می‌کرد، پشت سر می‌گذاشت و به کناری می‌نهاد، تا راه بی‌نهایتِ بیابان‌های وحشت را در پیش گیرد. بیم راهزنان و «سرزنش خار مغیلان» و هول شب‌های تاریک و حیوانات درنده و فقر و بیماری، همه و همه را به جان می‌خرید و با پای پیاده، به سوی مقصدی آن‌چنان دوردست می‌شتافت، که چه بسا امیدِ بازگشت، آرزویی دور و گاهی دست‌نایافتنی می‌نمود. «مکان مقدس»، مقصدِ «واقعی» بود و خودِ «سفر»، مقصدِ «حقیقی». «مکان مقدس» بود که به «سفر» شکل می‌داد و «سفر» بود که به «فرد». «مسافر»، به سوی «خدا» می‌رفت تا در متنِ سفر، «خود» را بازیابد. «زیارت»، تجلّی ایمان بود در محور مکان!
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر،
نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر!
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق،
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟!
چو قطره از وطن خویش، رفت و بازآمد،
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر!
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان؟!
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟!
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب؟!
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟! (مولوی)
دوری از وطن که حتما فسرده و فرسوده‌ام می سازد. اما گاهی هم «سفر به سوی مکان مقدس»، دیگر ناگزیر و ناگریز است. در این سفر، امین همه‌چیز را از کف خواهد داد. او خواهد مرد. باشد که امین دیگری زاده شود. که توفیق همه از «رفیق اعلی‌»ست...

غَافِرِ الذَّنْبِ
وَقَابِلِ التَّوْبِ
شَدِیدِ الْعِقَابِ
ذِی الطَّوْلِ
لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ 
(غافر، ۳)
[الله] آمرزنده‌‌ی گناه
و پذیرنده‌‌ی توبه،
[و] سخت‌کیفر
[و] نعمت‌بخش است
که هیچ خدایی جز او نیست
[و] بازگشت [همگان] به سوی اوست.

  • ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۷

أسمع أیضا. أرى أیضا. الله حاضر و مراقب على هذه الأحوال. فی هذه الأیام، أردد کثیرا هذا الشعر لسمیح القاسم مع نفسی.

https://www.aldiwan.net/poem99602.html

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۱:۵۴

من درک موسیقایی خاصی ندارم. اما بدون شجریان، تحمل زندگی بسیار رنج‌آورتر می‌شد. «گلی که پامال سرو ما گشت/ بود خاک‌اش ز خون ارغوان به!». بزم خراباتیان را تمام دیشب، بی‌وقفه و پیوسته شنیدم. اجرای خصوصی کوتاهی‌ست، اما سخت جگرآور. ابوعطاست. ابوعطایی که استثنائا ناله و‌ گله و شکوه نیست. تقاضاست. نه، تمناست. التماس است و تضرع و لابه. شجریان غزل نابی از سیمین بهبهانی را می‌خواند که علی‌القاعده حکایت هجران و فراق است. اما از جنسی دیگر و رنگی دیگر. سیمین می‌گوید تمام شب را با شب حدیث غم‌ گفتم. اصلا «نیست ز من باورت؟! این سخن از شب بپرس!». تمام شب را -حتی برای لحظه‌ای- چشم بر چشم نگذاشتم و با شب از خون دل گفتم. گفتم و رنگ من از غایت درد پرید. رنگ شب هم پرید؛ هم از درد بر خود می‌پیچید و هم صبح شد!
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم،
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید! بیا!
سپس ادامه می‌دهد که اگر بناست که فقط به زمان مرگ از تربت‌ام بگذری، پس الان بیا. بیا «که درد اشتیاقم قصد جان کرده‌ست»:
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار،
به هوش باش که هنگام آن رسید! بیا!

در همین مفهوم هم البته حافظ طنز غم‌انگیزی هم دارد:
به وفای تو! که بر تربت حافظ بگذر!
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود.
یاری را به «وفا»یش قسم دادن. قسم دادن، که تا دم مرگ هم دیده به راه‌اش بوده است و محروم از دیدار.

به سیمین برگردیم. این‌جاست که غزل اوج می‌گیرد. مثل آن خانم خواننده که گفته بود همه‌ی جاده‌های روی زمین در نهایت به سینه‌ی او می‌رسند، سیمین می‌گوید هر بانگی که می‌آید و خبری که می‌رسد، گمانم می‌رود که تویی. آرزو می‌کنم که تو باشی. قلبم چموشانه می‌تپد و چهارنعل می‌دود که کاش تو باشی!
به گام‌های کسان، می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید! بیا!
و حالا شجریان وارد می‌شود و فرود غزل را به سوزناک‌ترین و جان‌کاه‌ترین وجه می‌خواند:
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت؛
کنون که دست سحر دانه دانه چید،‌ بیا!
امیدِ خاطر «سیمین» دل‌شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ناامید! بیا!
اما این همه، فقط مقدمه‌ای برای اجرای آن ضربی‌ای‌ست که شجریان بداهه می‌خواند و یاحقی و موسوی همراهی‌اش می‌کنند. غزل خون‌فشانی از عماد خراسانی‌ست. می‌گوید می‌روی؟ «الان» می‌روی؟! شرم نداری ز خلق؟!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که غیر از تو ندارم کسی؛
دور ز تن‌ها شده‌ام، می‌روی؟!

  • ۲۵ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۶

غزل معرکه‌ای از حافظ را با آواز شجریان در آلبوم معمای هستی می‌شنوم: «ما ز یاران چشم یاری داشتیم». از خوب‌ترین غزلیات حافظ است و از خوب‌ترین فضاسازی‌های شجریان. اما شاید شاه‌بیت غزل این باشد: «گفت‌و‌گو آیین درویشی نبود/ ورنه با تو ماجراها داشتیم/ نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد/ جانب حرمت فرونگذاشتیم!». این واژه‌ی «ماجرا» که در متون شعری (از جمله سعدی و حافظ) می‌بینیم به این معنایی نیست که ما امروزه به کار می‌بریم. بلکه اشاره داره به یک رسمی در تصوف. وقتی بین دو صوفی دل‌خوری و کدورتی پیش می‌آمد، در خانقاه و در حضور پیر، هر گله و شکایت و شکوه‌ای که از هم داشتند را مطرح می‌کردند و معمولا هم به «صلح و دوست و عنایت» ختم می‌شده. هدف این رسم هم این بوده که کینه‌ای در دل‌شان باقی نماند و بیش از این سبب سیاهی دل نشود. بنابراین در زبان شاعرانه، «ماجرا» معنایی در حدود گله و شکایتِ دوستانه دارد. و در همین غزل هم خود خواجه فرمود که ما «جانب حرمت فرو نگذاشتیم» که یعنی دور از ادب بود و الا چه شکوه‌ها که باید سر می‌دادیم. و باز هم خواجه در جای دیگر: «ماجرا» کم کن و باز آ...

سعدی هم می‌گوید: «بیا بیا! که مرا با تو «ماجرا»یی هست!/ گوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست!» و در جای دیگر: «چه حکایت از فراقت، که نداشتم ولیکن/ تو چو روی باز کردی، درِ «ماجرا» ببستی!» که این دومی یعنی چه حرف‌ها که برای گفتن داشتم. از اون همه درد و رنجِ فراقت. ولیکن...ولیکن وقتی پرده از رخساره برگرفتی (با ایهام در «روی باز کردن» که به معنای چهره‌ی خندان و گشاده و مهربان هم در مقابل چهره‌ی درهم و خشم گرفته و ترش‌روی معشوق جفاکار است) زبانم لال شد و به گله و شکایت نچرخید.

آقای شجریان همین غزل را در تصنیف مزخرفی که مجید درخشانی در آلبوم رندان مست ساخته هم خوانده‌اند و بامزه این که در تحریر اصلی تصنیف، یک بیت را تغییر داده‌اند. در اکثر نسخ این خوانش از بیت مورد اجماع است که: «شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت/ ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم» اما انگار آقای شجریان (که اتفاقا دارند «همایون» می‌خوانند که دستگاهی گردن‌فراز و اشرافی‌ست) غلط نمی‌کنند بلکه فقط نمی‌دانند و صلح می‌انگارند؛ گویی می‌گویند: حافظ اگر می‌خواهد شأن خودش را فرو بکاهد و غلط بکند، آزاد است. ما نه، ما ندانستیم و صلح انگاشتیم. :)

  • ۲۴ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۹

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

  • ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۵

شاد باد روح نظامی که کلام‌اش کم از معجزه نیست.

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۲۱