کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۲۸ مطلب با موضوع «بریده‌های ادبی» ثبت شده است

غزل معرکه‌ای از حافظ را با آواز شجریان در آلبوم معمای هستی می‌شنوم: «ما ز یاران چشم یاری داشتیم». از خوب‌ترین غزلیات حافظ است و از خوب‌ترین فضاسازی‌های شجریان. اما شاید شاه‌بیت غزل این باشد: «گفت‌و‌گو آیین درویشی نبود/ ورنه با تو ماجراها داشتیم/ نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد/ جانب حرمت فرونگذاشتیم!». این واژه‌ی «ماجرا» که در متون شعری (از جمله سعدی و حافظ) می‌بینیم به این معنایی نیست که ما امروزه به کار می‌بریم. بلکه اشاره داره به یک رسمی در تصوف. وقتی بین دو صوفی دل‌خوری و کدورتی پیش می‌آمد، در خانقاه و در حضور پیر، هر گله و شکایت و شکوه‌ای که از هم داشتند را مطرح می‌کردند و معمولا هم به «صلح و دوست و عنایت» ختم می‌شده. هدف این رسم هم این بوده که کینه‌ای در دل‌شان باقی نماند و بیش از این سبب سیاهی دل نشود. بنابراین در زبان شاعرانه، «ماجرا» معنایی در حدود گله و شکایتِ دوستانه دارد. و در همین غزل هم خود خواجه فرمود که ما «جانب حرمت فرو نگذاشتیم» که یعنی دور از ادب بود و الا چه شکوه‌ها که باید سر می‌دادیم. و باز هم خواجه در جای دیگر: «ماجرا» کم کن و باز آ...

سعدی هم می‌گوید: «بیا بیا! که مرا با تو «ماجرا»یی هست!/ گوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست!» و در جای دیگر: «چه حکایت از فراقت، که نداشتم ولیکن/ تو چو روی باز کردی، درِ «ماجرا» ببستی!» که این دومی یعنی چه حرف‌ها که برای گفتن داشتم. از اون همه درد و رنجِ فراقت. ولیکن...ولیکن وقتی پرده از رخساره برگرفتی (با ایهام در «روی باز کردن» که به معنای چهره‌ی خندان و گشاده و مهربان هم در مقابل چهره‌ی درهم و خشم گرفته و ترش‌روی معشوق جفاکار است) زبانم لال شد و به گله و شکایت نچرخید.

آقای شجریان همین غزل را در تصنیف مزخرفی که مجید درخشانی در آلبوم رندان مست ساخته هم خوانده‌اند و بامزه این که در تحریر اصلی تصنیف، یک بیت را تغییر داده‌اند. در اکثر نسخ این خوانش از بیت مورد اجماع است که: «شیوه‌ی چشمت فریب جنگ داشت/ ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم» اما انگار آقای شجریان (که اتفاقا دارند «همایون» می‌خوانند که دستگاهی گردن‌فراز و اشرافی‌ست) غلط نمی‌کنند بلکه فقط نمی‌دانند و صلح می‌انگارند؛ گویی می‌گویند: حافظ اگر می‌خواهد شأن خودش را فرو بکاهد و غلط بکند، آزاد است. ما نه، ما ندانستیم و صلح انگاشتیم. :)

  • ۲۴ دی ۰۳ ، ۰۹:۱۹

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

  • ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۵

شاد باد روح نظامی که کلام‌اش کم از معجزه نیست.

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۲۱

اول ژانویه هم‌زمان شده با اول رجب. واقعا بهترین زمان برای توبه‌ست. 

  • ۱۳ دی ۰۳ ، ۱۷:۰۰

به بهانه‌ی فیلمی که آذر فرستاده_نزدیک‌ترین احساسم به آن‌چه که از اجزای دیگر این فرهنگ به دست‌مان می‌رسد، مثل برادر و خواهری‌ست که در کودکی به زور از هم جدا شده‌ایم و سال‌هاست که از هم بی‌خبریم و حتی نمی‌دانیم که کجا هستند و چطور می‌توانیم به هم برسیم؛ اما فقط می‌دانیم که هستند، فقط قلب‌مان برای آن‌ها و با یاد آن‌هاست که می‌تپد و گرچه دوریم با یاد آن‌هاست که قدح می‌گیریم. شبیه داستان «ونکا»ی چخوف. همان پسر بچه‌ی نه ساله‌ای که مجبور شده بود در مسکو به «سخت‌ترین کار‌ها» تن بدهد و تنها در شب کریسمس مدت کوتاهی تنها مانده بود و حالا می‌توانست چیزی برای پدربزرگ‌اش بنویسد. اما تنها خاطره‌ی ونکا از پدربزرگ، همراهی کردن با او برای تهیه‌ی کاج کریسمس خانه‌ی ارباب است و حالا در نامه به پدربزگ التماس می‌کند که فقط به مسکو بیاید و او را با خودش ببرد. پسرک، نامه را می‌نویسد و با معصومیت کودکانه‌اش، از پدر بزرگ خواهش می‌کند تا برایش از روی کاج کریسمس گردوی طلایی کنار بگذارد و شرح بدرفتاری‌هایی که تجربه و تحمل کرده را می‌نویسد و به پدر‌بزرگ‌اش می‌گوید که اگر به سراغ‌اش بیاید، حتی اگر با کمربند کتک‌اش هم بزند، سر ببازد و رخ نخواهد گرداند. نامه تمام شده اما پسرک، هیچ اطلاعات دیگری از پدربزرگ ندارد جز این‌که روی پاکت بنویسد: «برسد به دست پدربزرگ در دهکده!‍».
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام ما برسانی (سعدی)

  • ۱۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۳

به نظر من زندگی آگوستین بهترین مصداق عینی و واقعی از یک «تحول مومنانه» و یک «تولد دوباره» است. چنان‌که مسیح می‌گفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ‏۵‏ تا ۸)

زاده‌ی اولم بشد؛ زاده‌ی عشقم این نَفَس!
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زاده‌ام! (مولوی)

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی؟! من بارها زاییده‌ام! (مولوی)

  • ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۳:۴۳

آ. خامنه‌ای اشتباه بزرگی کرد. یک «روح بزرگ» را به زندان انداخت. اما تحویل‌اش نگرفت. تحقیرش کرد. سوخت، اما حسرت یک «آخ» را هم بر دل‌اش گذاشت. نمی‌دانم؛ انگار آیت‌الله مبانی این شاگرد شریعتی را درک نمی‌کرد. سایه‌ی خدا همراه با اوست! سایه‌ی قدرت؟! ارزانی جناب شیخ! 

درخت‌های جوان‌تر! مرا به یاد آرید!/ در آن بهار که گل می‌کنید رنگین‌تر! (منزوی)

  • ۰۹ دی ۰۳ ، ۲۳:۵۰

در کثافت بودن این دنیا، همین تک‌ مصراع بس که:
«در کفِ غصّه‌ی دوران، دلِ حافظ خون شد»...
که اگر دنیا سر سوزنی انصاف و عدالت داشت، دلِ یگانه‌ای چون حافظ نباید خون می‌شد. بله، دنیا به کام نااهلان و نادانان است.

  • ۰۸ دی ۰۳ ، ۰۳:۲۸

تلخ است که پیروان مسیح آن مقدار که به سیره‌ی ایشان می‌نگرند، سیرت‌شان را در ابتدای اناجیل نمی‌بینند. به گمانم تجربه‌های معنوی عیسی(ع) ارزشمندترین بخش زندگی ایشان و همه‌ی تاریخ مسیحیت است؛ اگرچه کمترین توجه را در میان پیروان‌شان برانگیخته است. گمشده‌ی بشر هم شاید همین دست مواجید و انقلاب‌های درونی‌ست. از عیسی باید شوریدن بر عادت‌ها و رسوم را می‌آموختیم، اما از ایشان نیز عادتی دیرینه ساختیم.

هرچه خلاف‌آمد عادت بود/ غافله‌سالار سعادت بود! (نظامی)

[عیسی گفت:] آدمی تنها نه به نان زنده است؛ بلکه به هر کلامی که از دهان خداوند برون آید! انجیل متی (۴: ۴)

  • ۰۶ دی ۰۳ ، ۱۳:۵۳

امشب با فاضل به رغم سرمای پیشازمستانی خیابان‌های ساری را طی می‌کردیم و دل‌هامان از تپش آرزوهای فردای بهتر گرم و روشن می‌شد. به هر حال فاضل و الهام هم از آن‌هایی هستند که تصمیم گرفته‌اند خودشان را در دالان‌های پر پیچ و خم «مهاجرت» رها کنند، با این نگاه که «یا بگذرد، یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها». و در نهایت حرف رفت به آن‌جا که شاید رابطه‌شان به سان موارد متعدد مشابه، زیر چرخ‌ سنگین و سهمگین مهاجرت له شود. برای التیام دل غمگین‌اش، شعر فروغ را خواندم: 

شب پر از قطره‌های الماس است؛ / از سیاهی چرا هراسیدن؟
آنچه از شب به جای می‌ماند، / عطر سکرآور گل یاس است!
آری! آغاز دوست داشتن است! / گرچه پایان راه ناپیداست، 
من به پایان دگر نیندیشم! / که همین دوست داشتن زیباست!

  • ۲۹ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۱