این قطعه را امروز بارها و بارها شنیدم و همانقدر آرزو کردم که شبِ وطن، به قدر شبانگیِ یلدا نپاید.
- ۲ نظر
- ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۱۳
این قطعه را امروز بارها و بارها شنیدم و همانقدر آرزو کردم که شبِ وطن، به قدر شبانگیِ یلدا نپاید.
(این فیلم را البته دیشب دیدیم اما ناتوانیهای جسمی توان تمرکز نوشتن را از من ستانده بود)
جایی در فیلم «وکیل مدافع شیطان»، کوین که در شهر جکسون وکیل بسیار موفق و معروفیست، با پیشنهاد کار در نیویورک مواجه میشود اما مادر کوین که یک راهبهست، به او هشدار میدهد که گناه و البته، موقعیت گناه در «شهر»های بزرگ بسیار بیشتر است. تا آنجا که من میفهمم، این مفهوم («شهر»ستیزی) که از مفاهیم پرتکرار در هنر، علوم اجتماعی و البته سنتهای محلیست، جانمایهی این فیلم مجید مجیدیست:
۱_سنتگرایان فکر میکنند که روحیهی گریز از شهر مقولهای جدید، و برساختهی خودشان در دوران پس از رنسانس است. اما مثلا هوراس، شاعر دوران امپراتوری روم، پنجاه سال قبل از میلاد مسیح نوشته بود که اگر زمینی خارج از شهر و آب و باغچه داشته باشد، سلطان جهاناش به چنان روز غلام است! به عبارتی، حتی آن زمان هم مفهوم «روحیهی روستایی» وجود داشته، و متأسف بودند از اینکه گسترش شهرها، مردانی با چنان روحیهای را منقرض میکند. انگار که شهر، برای کسانی که مغزشان خوب کار میکند، مناسب نیست. در سنتهای عرفانی شرقی (خاور دور و خاور نزدیک) هم، بر دوری از خلق و خلایق و خلوت مراقبه و مکاشفه تاکید بسیار رفته و نشان میدهد که «شهر» و «فضای شهر» و «تعاملات شهری» منشأ رذالتها و دنائتهای اخلاقی و سلوکی شمرده میشده است.
۲_جامعهشناس تنهایی، گئورک زیمل، در مقالهی «کلانشهر و حیات ذهنی» مینویسد که هر انسان، «منابع اقتصادی» و «منابع عاطفی» محدودی دارد که در مواجهه با مخاطرات، از آن منابع است که خرج میکند. منابع اقتصادی را که همه میدانیم و میشناسیم، اما برای ایضاح «منابع عاطفی» میشود به بیتفاوت شدن و بیحس شدن تدریجی آدمها نسبت به مثلا آمار متوفیان حاصل از کرونا اشاره کرد. به بیان دیگر، آدم از جایی به بعد، دیگر «نمیتواند» که حساسیتی اخلاقی نسبت به سرنوشت دیگر انسانها داشته باشد و ناچار میشود که رنج دیگران را نادیده بگیرد. این موضوع همانطور که زیمل اشاره میکند، روحیهی کاسبکارانه، محاسبهگرانه، و به تعبیری بیطرفتر و علمیتر، «عقلانی»، را در انسان پرورش میدهد. به این معنا، انسان به مرور «میآموزد» که فقط باید اصطلاحا کلاه خودش را سفت بچسبد. این موضوع به نظر زیمل در شهر/کلانشهرها پررنگتر است و احساسات اخلاقی و انسانی در آدمی را به تمامی میکشد و دیگریدوستی انسانی را به محاق میبرد.
۳_مرتن، در ادامهی سنت دورکیمی که عوامل تهدیدکنندهی همبستگی اجتماعی را میکاوید، دری را بر «جامعهشناسی انحرافات» میگشاید. مرتن در تقسیمبندی چهارگانهی «فرد بد/ساختار بد»، «فرد بد/ساختار خوب»، «فرد خوب/ساختار بد» و «فرد خوب/ساختار خوب»، ضمن ادامهدادن رویکرد ساختارگرایان کارکردی (که نقش ساختارها را از عاملیتها پررنگتر میبینند)، اشاره میکند که چه بسا شرایط نامناسب اخلاقی و خلأهای سنگین عاطفی جامعه/ساختار، فرد/عامل را، ناخواسته و به ناچار به سوی رفتار نابهنجار سوق میدهد. به نوعی اینجا ما با یک جبر جامعهشناختی طرفیم که فرد -ی را که گوشهای از خیابان و در خلوت خودش نماز میخواند و بر مکالمهی عادی دختر کمتواناش با پسری غریبه حساسیت داشت- به سمت سرقت و یا عداوت در امانت هدایت میکند. البته در اینجا ما از عامل نفی مسئولیت نمیکنیم اما نمیتوانیم نادیده بگیریم که اگر بستری مناسب برای رفتارهای ناهنجار فراهم باشد، در اجتناب به ارتکاب جرم، چندان نمیتوان بر روحیات و خلقیات فردی افراد تکیه کرد.
۴_صرف نظر طیف شاعران و عارفان (که در بخش ۱ توضیح دادم) و جامعهشناسان تفسیری (که در بخش ۲ به موسس آنان پرداختم) و جامعهشناسان اثباتی (که در مبحث بخش سوم بود)، آنارشیستها هم گروه دیگری هستند که به جهت مبانیشان، از «شهر» متنفرند. نخست آنکه آنارشیستها به خودآیینی (Autonomy) قائلاند و «شهر»، به جهت آنکه شما را در پیوند اجباری با اقشار دیگر جامعه قرار میدهد، خصم آنهاست. در روستا، پدر خانواده، همزمان کشاورز و دامدار و کفاش و کوزهگر و... بود اما شهر، به عنوان مظهر مکانی مدرنیته دقیقا محل «تقسیم کار» است. و دقیقا به خاطر همین تقسیم کار است که ایدهی دیگر آنارشیستی، یعنی مداخلهی مستقیم (Direct action) هم زیر ضربه قرار میگیرد. آنارشیستها معتقدند که در لحظهی فاجعهی فردی یا اجتماعی برای هر انسان یا جامعه، نباید منتظر فلان مسئول و بهمان نماینده باقی ماند تا لطف کنند و تشریف بیاورند و بازدید کنند و شاید رسیدگی کنند. به قول آن ضربالمثل آنارشیستی: «آستین پیرهن و پاچهی شلوار رو بزن بالا و بپر وسط»! در حالی که «شهر» به شما تفکر عقلانی میبخشد و به شما حالی میکند که با حساب و کتاب، بیش از هرچیز به حفظ منافع فردی خودتان فکر کنید، آنارشیست معتقد است که نباید به کسی جز خود، اتکا و اعتنا داشت. و در نهایت اینکه برای آنارشیست، «شهر»، صورتی عیان از محلیست که «برابری و برادری»، هرچه تمامتر به مذبح «سلسله مراتب» رفته است. دقیقا به همین دلایل است که جنبشهای آنارشیستی غالبا در روستاها و یا حاشیهی شهرها شما میگیرند.
در نهایت اما، هیچ یک از دستههای فوقالذکر، بدیلی ایجابی برای مواجهی این وضعیت ارائه نمیدهند. اگر دستهی اول به روشهای مدرنستیرانه تکیه و تاکید میکند، گروه دوم بر اهمیت «جمعهای دوستانه» و «تشکلهای همفکر» انگشت میگذارد؛ ساختارگراها که کلا جامعه را نمیبینند و چشم به قدرت و قانون دارند تا عاملان را چوپانوار به سمت و سویی هدایت کند، و آنارشیستها هم TAZها را پیشنهاد میکنند؛ Temporary Autonomous Zone که یعنی «محیط موقت خودمختار» که محدودهایست اولا خودبنیاد و بیسرپرست، ثانیا گذرا و موقت است تا جایی که پلیس به سراغشان بیاید و ثالثا، هدفاش جمعیابی و کمک است. من هم همهی اینها را گفتم که بگویم خیلیها در این دنیا «شهر»ستیزند؛ اما هنوز کسی درست نمیداند که چه باید بکنیم با این هیولایی که خودمان ساختیم.
احتمالاً کمتر برههای را میشود در تاریخ ایران سراغ گرفت، که افقهای آینده به حد و اندازهای که اینروزها تجربه میکنیم تاریک یا دستکم محو و کمفروغ بوده باشد، چنانکه فکرکردن به آینده در همهی ما، کمتر یا بیشتر، حسی از ویرانی را تداعی میکند. به تعبیر دیگر، در شرایط کنونی، خودِ آینده به مسئلهای حاد (چه بسا شاید حادترین مسئله) بدل شده است. تا جایی که به نظام اقتصادی ما مربوط میشود، فارغ از ابتلای آن به هزار و یک گیر و گرفتاری ساختاری و سیستماتیک که ربط چندانی به دیروز و امروز ندارد، هفتهها و ماههای آینده آبستن تکاندهندهترین و ای بسا مهارناشدنیترین بحرانها خواهد بود. موج جدید تحریمهای آمریکا که بیش از هر چیز فروش نفت ایران را نشانه گرفته است، بناست تا فروش ایران را ۹۰ درصد کاهش بدهد. به نظر میرسد خریداران دیر یا زود چارهای جز ترک بازار نفت ایران یا دستکم، کاهش چشمگیر خرید خود ندارند. از آن طرف، روسیه، عربستان و خودِ آمریکا برای جبران نفت ایران در بازارهای جهانی اعلام آمادگی کردهاند. بنابراین به زودی درآمد ایران از مجرای فروش نفت به شدت کاهش مییابد. علاوه بر این، نپوستن ایران به FATF (گروه ویژهی اقدام مالی علیه پولشویی و تأمین مالی تروریسم) راه را بر تحریم نظام بانکی ایران و مسدود شدن مجاریِ مبادلات پولی خواهد گشود. به زبان سادهتر، ایران بیش از قبل برای تسویهی حساب با خریداران و انتقال ارزِ حاصل از فروش نفت به داخل کشور به دردسر خواهد افتاد. با این اوصاف، مشکل دوگانه است: هم کاهش بسیار معنادار درآمدهای ارزی، و هم دشواری دسترسی به همان اندک درآمدها. در چنین شرایطی دولت دستکم با دو بحران کنترلناپذیر طرف خواهد شد: اول. کاهش عرضهی ارزهای خارجی در بازارهای داخلی که احتمالاً به افزایشِ باز هم بیشتر قیمت یورو و دلار خواهد انجامید یا، در خوشبینانهترین و سادهلوحانهترین و غیرقابلباورترین حالت، قیمت آنها را در همین حدود فعلی تثبیت خواهد کرد. و دوم. کسری بودجهی فزاینده که با توجه به ایدئولوژی سیاستگذارانهی دولت (به قول محمد مالجو: اسلام سیاسی) به اتخاذ برنامههای انقباضی از راه کاستن از هزینههای عمومی و خدمات رفاهی و درپیشگرفتن یک سیاست سختگیرانهی ریاضتی خواهد انجامید. اما اتخاذ چنین سیاستهایی تنها در شرایطی با اقبال نسبی یا پذیرش کمهزینهی اجتماعی مواجه میشود، که حاکمیت، در میان مردم از قسمی مشروعیت سیاسی برخوردار باشد تا به اتکای آن بتواند جامعه را مُجاب کند که سختیها و تلخیهایی که از سر میگذراند، «بیمعنا» نیست و در شرایط بحرانی تنها گزینهی پیشِ روست. در حال حاضر اما، حاکمیت از همهسو آماج نارضایتیهای اجتماعی و اعتراضات صنفی و مدنیست و بیش از هر زمان دیگری سرمایهی اجتماعی خود را نزد آحاد جامعه از دست داده است. در این میان، ریاضتیشدنِ فزایندهی زندگی نیز بر آتش اعتراضها و نارضایتیها خواهد دمید و این، جامعهی ایران را به دورهی پُرتنشی از آشوب و التهاب پرتاب خواهد کرد که آخر و عاقبتاش بر همهی ما پوشیده است.
امروز سالگرد درگذشت مجید وفادار، آهنگساز این قطعه است، و سرودهی دکتر حیدر رقابی، متخلص به هاله، از یاران دکتر مصدق. پس از کودتا، رقابی دستگیر شده، و ۴۸ ساعت مهلتاش میدهند تا از ایران خارج شود. رقابی برای بدرود نزد وفادار میرود و این قطعه همانجا خلق میشود. برای بهاری که گذشته بود. برای بهاری که هنوز نیامدهست.
کدام اجاقِ ستم، خوابِ هیمه میبیند؟
که با شبام همه کابوسِ تیشه و تبر است!
شکفتن از درِ این خانه تو نمیآید
بهارِ منتظرِ من، همیشه پشتِ در است...(منزوی)
از میان دوستان و عزیزان حضوری یا مجازی که من آنها را میشناسم و نوشتههایشان را میخوانم، قبلا سه نفر بودند و الان دو نفر هستند که گاهی با خودم (و البته با دیگران هم) میگویم که هر چه نوشتهاند را خواندهام از همه حیث برایم جذاب و خواندنی بوده و پر از نکتههای دلانه و عالمانه. یکی که همانطور که عرض کردهام، دیگر نیست. دیگری گنجشگ خانم خیاط و دیگری هم رفیق گرمابه و گلستان و دوست جور سالهای دور و همنشین ساز و سیگار و گل و کار، جناب ع.؛ که البته این خیلی هم سلیقهی من نبوده که «گرفتار چو من در حلقهی کمند» این دو (و البته آن سومی که دیگر نیست) بسیار بوده است :)) در مورد خیاطباشی، به جز پرخوانی و خوبنویسی چیز دیگری مصلحت نیست بگویم، ولی در مورد ع. که راحتتر میشود حرف زد، خاصه که امروز تولدش است. به هر حال همیشه ملاحظاتی هست، مثل آقای فرهادی که گفته بود من دلم میخواست آقای شهاب حسینی در جشنوارهی کن برنده شود نه خانم ترانهی علیدوستی، چون اولی را به هنگام تبریک گفتن، میشد بوسید ولی دومی را نه😁 باری، ع.، غیر از فکر بکر و دانش انبوه و نکتهسنجی و بیان روان، خوشتیپ هم هست و صادق و فداکار و هنرمند و ورزشکار. هزار ماشاالله! آفریدگار چیزی کم و کسر نگذاشته. پس دوست داشتن ایشان هنری نیست، دوست نداشتناش هنر میخواهد! (شبیه یکی از گزارشگران معروف فوتبال که زمانی که بازیکنی خودش بود و دروازه خالی و توپ را بیرون زد، گفت اینجا گل نزدن هنر بود😁.) و یکی از درخشانترین خاطرات این دوستی خیلی قدیمی من و ع. (از کلاس ششم!) به سال یک برمیگردد که شبها و نیمهشبها به خیابان زردشت شرقی میرفتیم و در کنار ادارهی آب و فاضلاب -که چمنهایش عصرهایش آبیاری میشد و بوی بهشت تولید میکرد- جان جانم را میشنیدیم و سیگار میکشیدیم و از دنیای واژگون و گردون دون مینالیدیم. خب، شما یادتان مانده که رابرت پتینسون (بازیگر بتمن) تعریف میکرد که دختری عاشقاش شده بود؟ از آن طرفدارهایی که همهجا به دنبال طرف میروند، و حتی مقابل خانهاش میایستند تا بیرون بیاید و از نزدیک تماشایش کنند (از هماندست طرفدارها که م.ر.گلزار در ایران دارد) و خب، معمولا سلبریتیها این جور عشاق را به بادیگاردشان حواله میدهند، یا پلیس را در جریان میگذارند. اما پتینسون طرحی نو درانداخت و کاری دیگر کرد.. از خانهاش بیرون آمد، شخصاً و به تنهایی به سراغ دخترک رفت و گفت: «میای بریم قهوه بخوریم؟» و دختر عاشق هم که از شدت ناباوری معدهاش به دهاناش تغییر مکان داده بود، خب قبول کرد. در کافه اما، پتینسون شروع کرد به وراجی و غر زدن از زندگی. مثل آدم نیهیلیستی که در آستانهی خودکشیست، از عالم و آدم نالید، و خودش را پست و خفیف جلوه داد. که بیعرضه و بدشانس است و حوصلهی هیچچیز را ندارد و همهچیز پوچ است و هیچچیز باب میلاش نیست. نتیجه اینکه دخترک گفت: «ممنون بابت قهوه» و کلا رفت. :))) خب البته واقعیت همین است: غالبا کسی سوی شما نمیآید و با شما نمیماند اگر یاساش قوت بگیرد و احتمالا تنها خواهید ماند اگر بنا باشد همیشه پرسونای فسرده و فرسوده و درهم و مبهم داشته باشید. این دو قید «غالبا» و «احتمالا» البته موارد استثنای خوبی را غربال میکنند. دریابیدشان!
تولدت مبارک رفیق.
از احوال بنده اگر میپرسید، شما را ارجاع میدهم به سکانس پایانی فیلم «نفرین» از بلا تار.
نیروهای کار در جامعهی سیاسی ایران هیچ دوست، متحد یا حتی مؤتلفی ندارند. همهی گزینههای موجود، همگی کمتر یا بیشتر، خصم طبقاتی نیروهای کارند:
اول. اقتصاد ایران، از حیث دورهبندی تاریخی، در مرحلهی گذار پُرشتاب به نئولیبرالیسم است. نئولیبرالیسم در اینجا نامیست برای مجموعهی سیاستهایی که بازار را از هر قید و بندی که سودای کنترل و تنظیمشان را دارد آزاد میکند. حیاتیترین گامهای این گذار برداشته شده است: خصوصیسازیها، مقرراتزداییها و آزادسازیها. این روند تا اطلاع ثانوی نه تنها قرار نیست متوقف شود، که با توجه به آرایش نیروهای حاکم بر قوهی مجریه، گویا بناست با شتابی افزونتر ادامه یابد. الزامِ برنامهی کوتاهمدت دولت چهاردهم نیز که معطوف به خروج از رکود از مجرای دامنزدن به رشد اقتصادی و مهار تورم از مجرای سیاستهای پولی و مالیست، به زبان مارکسیستی، بازکردن دستوپای «سرمایه» به موازات به بند کشیدن هر چه بیشتر «نیروی کار» است. در چنین شرایطی اساساً منافع و علایق نیروهای کار نه تنها شأن مستقلی در سیاستگذاریهای اقتصادی ندارد که اتفاقا آماج حملههای «دولت بورژوایی» هم قرار میگیرد.
دوم. طبقهی کارگر در میان نیروهای سیاسی موجود، هیچ نمایندهای ندارد. هیچ حزب، گروه یا جریان سیاسی مؤثری در کار نیست که منافع و علایق این طبقه را نمایندگی کند. با حذف ساختاری جریانات چپ سکولار از میدان سیاسی ایران در دههی اول انقلاب۠، این نمایندگی تا مقطعی بر دوش «چپ اسلامی» افتاد. این جریان اما خود در نیمهی دوم دههی هفتاد جایگاه طبقاتیاش را در نتیجهی جابهجاشدنِ موضعاش در میدان سیاسی تغییر داد و در کسوت «اصلاحطلبی» دچار استحالهی گفتمانی شد و از حیث سیاسی و اقتصادی به جانب لیبرالیسم چرخید و به واسطهی جانبداری راهبردیاش از سازوکارهای اقتصاد سیاسیِ نئولیبرالیستی به خصم طبقاتی نیروهای کار بدل شد. پس از آن و در جریان اعتراضات سال ۸۸، آخرین نیروهای چپ در هر دو جناح اصولگرا (احمدینژاد به عنوان نمایندهی چپ پوپولیست) و اصلاحطلب (مهندس موسوی به عنوان آخرین بازماندهی چپ اسلامی) را به حاشیه برد و در شرایط فعلی تنها باقیماندهی «چپ اسلامی» در میان الیت سیاسی حاکم، «حزب اسلامی کار» است که در نهایت چیزی بیش از بازوی کنترلی حاکمیت در میان طبقهی کارگر –به ویژه از مجرای سیطرهاش بر سندیکای پوشالیِ «خانهی کارگر»– نیست و موجودیتاش ربطی به نمایندگی منافع کارگران پیدا نمیکند. با این اوصاف، در اینجا، مسئلهی اصلی بر سر «بحران نمایندگی»ست.
سوم. صدای طبقهی کارگر، در قیاس با صدای دیگر طبقات اجتماعی، اساساً هیچ بازتاب معناداری در جامعهی سیاسی ایران ندارد. به عنوان مثال، مطالبات زنان و طبقهی متوسط (که در زن-زندگی-آزادی متجلی شد) توسط نیروهای اصلاحطلب در درون حاکمیت و توسط نیروهای راستگرای اپوزیسیون در برون از حاکمیت نمایندگی میشود (نشان به آن نشان که با سر و صدای آنها بود که لایحهی حجاب و عفاف اجرایی نشد)، اما میان همهی نیروهای سیاسی، بی هیچ استثنایی، اجماعی بر سر طرد ساختاری طبقهی کارگر و فرودستان شهری شکل گرفته است (نشان به آن نشان که هیچکس از حداقل دستمزد نیروی کار حرفی نمیزند!). نیروهای کار، از این حیث، تا اطلاع ثانوی تنها میتوانند در دل جامعهی مدنی پیکاری دفاعی و مقاومتی سلبی را پیش ببرند که آماجاش بیش از هر چیز ایستادگی در برابر پیشروی نیروهای سرمایه است، آنهم بیآن.که امیدوار باشند صدایشان در جامعهی سیاسی طنینی پیدا خواهد کرد و به «برنامه»ی هیچ نیروی سیاسی واقعاً موجودی بدل خواهد شد. به زبان ساده، طبقهی کارگر، نه تنها هیچ متحد قابلاتکایی در جامعهی سیاسی ندارد، که از قضا همهی نیروهای سیاسی را خصم طبقاتی خود یافته است!
چهار. نیروهای کار، حاشیهنشینها و دیگر فرودستهای جامعهی ایران تا دیروز تنها مشتی عدد بودند؛ عددهایی که جامعهشناسان و اقتصاددانان نفتی ایران، وقتی به آنها نگاه میکردند تا برای دولتیها آمارها و تحلیلهای راضیکننده بسازند، دماغشان را میگرفتند و پیفپیف میکردند، انگار که این مردم همه زبالهگردند و آمارشان هم بوی گند میدهد. در آبان ۹۸، حاشیهنشینهایی که چیزی برای از دست دادن نداشتند، برای اعتراض به میدان آمدند و حالا دست همهی آنهایی که این عددها را بهدلخواهِ سیاستمداران ابلهتر از خودشان توجیه میکردند، بو میدهد. بوی خون. که هیچگونه برطرف نمیشود؛ حتی اگر هیچ عکس و فیلمی از آن در اینترنت نباشد. اما، با توجه به آنچه از فشار هولناک و کمرشکن اقتصادی سال آینده پیشبینی میکنیم، اگر صدای طبقهی فرودست شنیده نشود، آیندهی ایران با علامت سوال بزرگی مواجه خواهد شد.
پنج. خداوند ایران را حفظ کند. آمین!
از آنجا که بعد از اینهمه مدت حضور فعال در فضای مجازی، دیگر میدانم که آشنایانی که گاهگاه نوشتههایم را میخوانند به دنبال چه مطالبی هستند. فلذا زین پس رنجنامههای پیشین را حتیالمقدور در اینجا منتشر نمیکنم و امروز هم میخواهم در مورد این موضوع بنویسم که یکی از دوستان نتایج انتخابات اخیر در آلمان را که با پیروزی چشمگیر جناح راست (چه حزب آلترناتیو/راست افراطی و چه حزب اونیون/راست میانه) همراه بود، برایم فرستاد و به طعنه نوشت که شما چپها که وضعیت جهان را با «سیطرهی نئولیبرالیسم» (یوسف اباذری/آرمان ذاکری) توضیح میدادید و مدعی بودید که احزاب در آینده از این اندیشه گذر خواهند کرد، حالا چه توضیحی دارید؟ گفتم اتفاقا انتخابات آلمان، دقیقا نماد عبور از نئولیبرالیسم است، اما عبوری راستگرایانه! در واقع در قبال نئولیبرالیسم دو موضع انتقادی راستگرایانه و چپگرایانه وجود دارد اما تا آنجا که من میفهمم، این دو نقد البته در هیچ نقطهای به هم نمیرسند و همراستاییشان در نقادی نئولیبرالیسم چیزی بیش از یک تصادف نیست. با اینهمه میبایست توضیح داد که چرا چپ (سوسیالیستها، کمونیستها، سوسیالدموکراتها) و راست (نئوفاشیستها، ناسیونالیستهای افراطی، محافظهکاران سنتگرا) هر دو در نفی نئولیبرالیسم به گونهای ناخواسته و تصادفی با یکدیگر همصدا شدهاند و چرا نئولیبرالیسم به خصم مشترکشان بدل شده است.
اساس نقد دستراستیها به نئولیبرالیسم چیست؟ نگرانی از تضعیف «هویت ملی» و «اقتصاد داخلی» به واسطهی گسترش بازارهای جهانی. موضع انتقادی راستگرایان به نئولیبرالیسم (از ترامپ در آمریکا و لوپن در فرانسه تا امثال ویلدِرس در هلند) بیش از هر چیز نقدِ «جهانیشدن» است، آن هم از این حیث که جهانیسازی با گشودن مرزها، «ملیت» را مخدوش میکند و اقتصاد ملی را نیز به واسطهی راهدادن نیروهای کار خارجی و شرکتهای چندملیتی، از رمق میاندازد. به این اعتبار، کل حرف راستگرایان این است که نئولیبرالیسمِ هوادارِ جهانیسازیِ بازارهای کار و سرمایه «"ما"ی ملی» را در برابر «"آنها"ی بیگانه» تضعیف میکند. از همین رو، مواضع آنها، حتی آنجا که از سیاستهای اقتصادیِ -به اصطلاح!- آلترناتیو علیه نئولیبرالیسم سخن میگویند، در نهایت از دلِ دغدغههای ملیگرایانه برمیآید و پروای هویتطلبانه دارد. نئوفاشیستها و ناسیونالیستهای محافظهکارِ منتقد نئولیبرالیسم هیچ مرزبندی تعیینکنندهای با سیاستهای اقتصادی آن، چه آزادسازی، چه مقرراتزدایی، چه خصوصیسازی و چه کالاییسازی قلمروهای اجتماعی، ندارند.
نقد چپگرایان بر نئولیبرالیسم اما «از اساس» با نقادی راستگرایان متفاوت است. چپ از منظر مترقیِ دفاع از دموکراسی و عدالت است که نئولیبرالیسم را نقد میکند نه از چشمانداز ارتجاعیِ هواداری از هویت و ملیت. چپ به واسطهی فهم انترناسیونالیستیاش، نگران این نیست که مثلاً هویت ایرانی-اسلامی «ما» دارد در سایهی امواج جهانیسازی نئولیبرال از دست میرود و ایرانیان دارند ملیت تاریخیشان را در این میان گم میکنند. مسئلهی چپ با نئولیبرالیسم، سیاستها و برنامههای آن است که از راه خصوصیسازیها، ثروت را در ید اقلیتی برخوردار تجمیع میکند؛ از طریق مقرراتزداییها توان مقاومت نیروی کار در برابر سرمایه را تحلیل میبَرَد؛ از مجرای آزادسازیها تقاضای مؤثر نابرخورداران را تضعیف میکند؛ به واسطهی کوچکسازی دولت، بخش چشمگیری از مسئولیتهای آن در قبال جامعه را به دست فراموشی میسپارد و در نهایت، از راه کالاییسازی فزایندهی هر آنچه که نباید تابع منطق کالایی باشد به کالا بدل میسازد. تا جایی که به چپ مربوط میشود، همصدایی تصادفی آن با دستراستیها در نقادی نئولیبرالیسم ایجاب میکند که ابتکار عمل را در اعتراض به نئولیبرالیسم به دست بگیرد و شائبهی همراستایی نظری و عملی با راستگرایان را به صراحت از خود دور کند. و این، مستلزم چیزی کمتر از فاصلهگذاری صریح و اکید با نقادی ارتجاعی راستگرایان بر نئولیبرالیسم و نفی تمامعیار خودِ این نقادی نیست. چپ، به هیچ وجه، اشتراکی با راست ارتجاعی ندارد.
احساساتم لخته شدهاند.
+ یکی از جذابیتهای وبلاگنویسی هم البته این است که برخلاف کانالهای تلگرامی، با هر ارسال جدید، اطلاعیهای به خواننده ارسال نمیشود. نتیجه آن که با یادآوری نشدن، خواننده به مرور وبلاگ را فراموش خواهد کرد. ما رایت الا جمیلا.
سید، فقط دبیرکل یک حزب شیعه در جنوب لبنان نبود. او مهمترین رهبر مقاومت مردمی و چریکی غیردولتی در عصر معاصر بود. او قلب پرشور یک چریک جوان، فصاحت یک شاعر کلاسیک عرب و مغز سرد یک شطرنجباز را توامان داشت. همان استراتژیستی که نبوغاش را، حتی دشمناناش تصدیق میکردند. او زیباترین تجسم انسانِ قیام کردهی به حاشیه رانده شده، تحقیر و طرد شده، و پست و فروتر تلقی شدهی آسیایی، علیه نظم سلطهگرانه، زورگویانه و ضدانسانی غربی بود. به رغم شهادت سید، من روزی را تمنا میکنم که آخرین صهیونیست هم گورش را از اراضی اشغالی گم کند و در پی سالها ایستادگی و مقاومت و مبترزه، بر آن ویرانههای ستم و در آن لحظات پاک رهایی، در جمع هزاران یهودی و مسیحی و مسلمان از فلسطین و لبنان و مصر و اردن و یمن و عراق و ترکیه و قطر و عربستان و البته، ایران؛ پاکوبان و دستافشان این سرود را بخوانیم. و روح سید، حتما در آن روز با ما فرزنداناش خواهد بود. «و من آن روز را انتظار میکشم/ حتی روزی که دیگر نباشم».