کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

به عنوان یک بیمار روانی که مریض دنبال کردن اتفاقات خاورمیانه‌ی لعنتی‌ست، خواستم به سمع و نظر دوستان برسانم که در پاکستان سه اتفاق، هم‌زمان با هم افتاده است. یک. مردم کسی را که مدعی بودند به قرآن توهین کرده است، زنده سوزاندند. دو. اعلام شد که قبر یک دختر خانم بیست و یک ساله‌ی معلول، نبش، و به جنازه‌اش تجاوز شده است. و سه. احزاب مخالف دولت (در پاکستان مجموعه‌ی سرکوب‌گر را «دولت» را می‌نامند) در متحد شدند تا نخست‌وزیر (در پاکستان، قلدر حاکم «نخست‌وزیر» نامیده می‌شود) را پایین بکشند و حزب (در پاکستان، به هر قبیله یک «حزب» می‌گویند😁) طالبان پاکستان که کرسی‌های زیادی در پارلمان (نسخه‌ی مدرن همان چادری که روسای قبایل پراکنده‌ی بیابانی در آن به مشورت درمورد آب و غذا و زاد و ولد و مدفوع شتر می‌پرداختند) یک شاخه‌ی شبه بسیج هم برای خودش دارد، اعلام کرده که مسئولیت حفاظت از احزاب مخالف دولت را برعهده خواهد گرفت چون شاید دولت، خیلی جدی بخواهد نمایندگان پارلمان را بدزدد :))) و خب، ما پرورش‌یافتگان خاورمیانه دیگر می‌دانیم که این سوسول‌بازی‌ها که در این صحاری طنز و مطایبه است؛ چون پلیس پاکستان (یعنی همان گنگ‌های خلافکاری که قبلا دستگیر شده بودند) هم اعلام کرد که کشور (بله، آن توالت را «کشور» خطاب می‌کنند!) فقط یک نیروی نظامی دارد، پس خسته نباشید، جمع کنید برویم زندان در خدمت باشیم :)) و گویا در این فرآیند جمع‌آوری نیروی‌های معترض یکی از آن رهبران هم زخمی شده که رسانه‌ها نوشته‌اند علت این زخمی شدن، «برخورد پا با در» بوده است :))
نظر بنده را اگر می‌پرسید، همین چند خطی که خدمت‌تان عرض کردم، بهترین دلیل برای دور و دورتر شدن از کل این خاک نفرین شده است.

  • ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۴۲

یکی از دوستان تاریخ‌خوانده، مطالبی از منابعی تاریخی برایم فرستاده که نشان می‌دهد شاهان قاجار، نسل پی نسل از یک بیماری کلیوی ارثی رنج می‌بردند که باعث می‌شده که سموم به درستی از بدن خارج نشوند. نتیجه: ضعف، عفونت‌های مزمن و ورم در مفاصل. و ظاهراً این وضعیت به قدری بغرنج بوده که انگار مطفرالدین شاه، گاهی حتی به سختی روی صندلی می‌نشسته و به قدری ناخوش بوده که مهمل و گزاف و هذیان می‌گفته است.
اوضاع این ملک که همیشه نابسامان بوده و این فاجعه‌ی جدیدی نیست؛ اما برای من خیلی عجیب است چطور با آن وضع سخت و مشقت‌بار، تخت سلطنت را رها نمی‌کردند؟ همین مظفر می‌توانست اموال و املاک‌اش را (عملا کل ایران را!) به مثلا فرانک سوئیس تبدیل کند و بگوید که: «این حکومت برای شما یا هرکس که می‌خواد؛ منم رفتم فرنگ تا به بدبختیم برسم» :)) و می‌رفت تا زیر نظر پزشکان و پرستاران دائمی، مابقی عمرش را با درد کمتری سپری کند. البته بله، این چسبندگی عجیب به قدرت هنوز هم وجود دارد. جنتی با این‌که جز نام و پوست و استخوان چیزی از او نمانده، اما همچنان رئیس شورای فخیمه‌ی نگهبان است و یکی هم نیست که به او بگوید بس است دیگر پیرمرد! مردم به درک؛ این چه ظلمی‌ست که داری به خودت می‌کنی؟! اصلا چه ارزشی دارد؟! من که در این لحظه به راحتی حاضرم قید همه‌چیز را بزنم تا به وضعیت نرمال برگردم. این‌که این‌ها نمی‌توانند قید قدرت را بزنند به‌هیچ‌وجه برای من قابل هضم نیست. مثل این‌که در عالم دیگری به سر می‌برند که متوجه این وضعیت ترحم برانگیز نیستند. عذاب جسمانی چیزی‌ست که می‌تواند پرادعاترین آدم‌ها را هم به زانو درآورد. با عذاب جسمانی می‌شود کافر شد، می‌شود از همه‌ی خدایان متنفر شد، می‌شود عزیزترین افراد را هم فراموش کرد و نسبت به وضعیت همگان بی‌تفاوت بود. هر چیزی ممکن و هر تغییری در نوع اندیشیدن محتمل است. در روزهایی که بدحال و بی‌حالم و درد دارم، زندگی را چنان می‌فهمم که کویی ۴۸ ساعت دیگر زنده نیستم، و در معدود روزهایی که هیچ دردی ندارم زندگی را طوری می‌بینم که انگار بناست تا ۹۰ سال دیگر هم زنده باشم. بزرگ‌ترین فیلسوف‌ها هم اگر به عذاب جسمانی دچار شوند، هر آن‌چه که گفته‌اند و نوشته‌اند و تدریس کرده‌اند را پس خواهند گرفت. پس، هیچ‌وقت نباید دل سوزاند برای کسی که هنوز سالم است. حتی اگر مثل مردم ونزوئلا از میان زباله‌ها به دنبال غذا بگردد. با بدن سالم، می‌شود از خود جهنم هم عبور کرد.

  • ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۳۵

یک بار هم در میانه‌ی نوشانوش، «درخت» را گوش می‌کردیم. یعنی گوش که نه؛ همین‌طور برای خودش پخش می‌شد. صدای ابی در قهقهه‌های مستانه گم شده بود. یکی از دوستان اما، عبوس و پریشان و بی‌تفاوت به جمع، گوشه‌ای نشسته بود و غرق در ترانه و خاطرات دور. ابی که گفت: «نعره‌ای نیست ولی اوجِ یک صداست»؛ این رفیق ما گویی که آهن تفته بر سینه‌اش گذاشته باشی، ناگهان از جا پرید و تقریباً فریاد زد: «لعنت به هر چی دلبرِ عیّاره!» گمان نمی‌کنم که روزی بغض و خشم و اندوه صدایش در آن لحظه را فراموش کنم؛

رو! رو! که دل از مهر تو بدعهد گسستیم!
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم!
چونان که تو ببریدی، ما نیز بریدیم!
چونان که تو بشکستی، ما نیز شکستیم!
چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی،
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم!
زین بیش نخواهم که کنی یاد «سنایی»!
با مات چه کار است؟! چنانیم که هستیم!

  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۲۶

بر خودم تکلیف کرده‌ام در مقام یک شهروند در هر موضع سیاسی که قرار می‌گیرم، با دست‌کم پنج اصل جمهوری‌خواهانه هماهنگ باشم:
۱_خروج را بپذیر! چنان زندگی کن که «گسستِ» حاصل از «زن‌-زندگی‌-آزادی» را جدی گرفته باشی. به این فکر کن که زندگی‌ات چگونه می‌تواند این گسست را حفظ کند و الزامات و اثرات آن را تاب بیاورد.
۲_دولت را فراموش کن! با خودت فکر کن که چگونه می‌شود بی‌آن‌که سهم دولت در ساختن واقعیت را دست کم بگیری به ساختن اجتماع‌هایی دست بزنی که از دولت مستقل‌‌اند. امکان‌ها و خلاقیت‌های خودت و دوستان‌ات در کمک به «قدرت‌یابی جامعه» را هم دست کم نگیر.
۳_خودت را تفویض نکن! هر لحظه به خودت، به دوستانت و به هم‌شهروندان‌ات یادآوری کن که «قدرت مؤسس» خود را به هیچ نهاد، گروه یا مرجعیتی واگذار نکنند. تا می‌توانی از تفویض قدرت‌‌ات به این وکیل یا آن نماینده، به این میانجی یا آن رهبر، به این اتوریته یا آن کاریزما اجتناب کن. به این بیاندیش که چگونه می‌توان به قدرت جمعی خودگردانی‌های مردمی افزود و عوض «واگذاری سیاست به سیاست‌مداران» به سیاسی‌شدن فزاینده‌ی خود «مردم» به اتکای افزایش اشتیاق به مشارکت در سرنوشت مشترک دامن زد.
۴_آزادی را مبنا بگیر! تخیل جامعه‌ی آینده را بر ایده‌ی آزادی بنا کن. آزادی در وجه سلبی‌اش نفی هر شکلی از سلطه است و در جنبه‌ی ایجابی‌اش بسط توان‌ها و امکان‌های افراد، گروه‌ها و مردمان. آزادی، به این معنا، اصلا باید ایده‌ی جهت‌دهنده‌ی زندگی تو باشد. ایران آینده را که تخیل می‌کنی یک «ایران آزاد» را تخیل کن، «آزاد از» اَشکال سلطه و «آزاد برای» شکوفایی قدرت‌ها و خلاقیت‌های شهروندان متکثر. بر این اساس، تو متعهد می‌شوی که از هر گروه ستمدیده‌ای، ولو کوچک و اقلیت حمایت خواهی کرد. باید روزان و شبان به خودت یادآوری کنی که ما، برادران و خواهران هر کسی هستیم که از زورگویان ترسیده باشد، گرسنه و عریان مانده باشد، مالش را باخته باشد، کتک ‌خورده باشد، آزار جنسی دیده باشد، کشته شده باشد، کشته داده باشد یا هنوز بلاتکلیف سرنوشت عزیزان‌اش باشد.
۵_خودسازانه آماده باش! وضع همیشه بدتر خواهد شد. پس برای انجام کار جدی و نه نمایشی، همیشه خودت را برای روزهای سخت‌تر آماده کن و هر روز و هر شب به خودت یادآوری کن که من، دوستان و هم‌شهروندان‌ام به سخت‌کوشی، به استقامت، به شکیبایی، به کار جمعی، به همبستگی، به شورمندی، به خیال‌پردازی و به امیدورزی نیاز داریم. باشد که اذهان و بدن‌هامان در این راه ما را همراهی کنند. «من هیچ توهمی ندارم و ابدا منتظر نیستم که فردا، در این کشور، با یک چرخش چوب میزانه، شاهد نوزایش آزادی، احترام به حقوق، شرافت عمومی، صداقت در عقاید، حسن‌ نیت روزنامه‌ها، اخلاقیات حکومت، خرد نزد بورژوا و عقل سلیم نزد عوام باشیم[...]قتل‌عام‌هایی رخ خواهد داد و حمام خونی که از به خاک افتادن‌ها به راه خواهد افتاد، هولناک خواهد بود. ما گشایش عصر جدید را نخواهیم دید. ما در شب پیکار می‌کنیم. پس باید خود را آماده کنیم تا از این زندگی دفاع کنیم، بی‌آن‌که غم و اندوه و ناامیدی ما را از تکلیف‌مان باز دارد. باید به یک‌دیگر یاری برسانیم. باید هم‌دیگر را در تاریکی صدا بزنیم و فارغ از نتیجه هر بار که شاید فرصتی پدید آید، عدالت را عملی کنیم...» (از سخنرانی پرودون-۱۸۶۰)

  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۰:۲۶

(برای شاعر این قطعه که این روزها توان ایستادن‌ام داد)
به گمان من که یک خواننده‌ی دل‌باخته‌ی عادی در ادب عرب‌ام، این دو بیت از زیباترین ابیات عرب است:
فَلَیتَکَ تَحلو وَالحَیاةُ مَریرَةٌ
وَلَیتَکَ تَرضى وَالأَنامُ غِضابُ
وَلَیتَ الَّذی بَینی وَبَینَکَ عامِرٌ
وَبَینی وَبَینَ العالَمینَ خَرابُ
(کاش سراسر زندگی تلخ می‌بود، اما تو با من شیرین بودی. کاش تو دل با من داشتی اگر چه جهانیان از من می‌آشفتند. کاش آن‌چه میان من و توست، برپا می‌بود. دیگر چه باک اگر میانه‌ام با خلایق خراب باشد؟!)
این ابیات، بخشی از سروده‌ای بلند است از  ابوفراس حمدانی (که شعر آن قطعه‌ای که ابتدا پیوست کردم هم از اوست). زندگی کوتاه و او، یک فیلم‌نامه‌ی فاخر تمام عیار است. حال دارید نقل کنم؟
در موصل پا به جهان گذاشت. کودک بود که پدرش که والی موصل بود، در نزاع قدرت کشته شد و ابوفراس به همراه مادر و خواهر آواره شد. تا حلب، که تحت سرپرستی سیف‌الدوله، حاکم حلب درآمد و به مشق جنگ و تحصیل علم پرداخت و افسری دلیر و ادیبی بصیر شد. این قصیده‌ای او را شیرین‌ترین و شهیرترین شعر عاشقانه‌ی عرب می‌دانند.
تُسائِلُنی مَن أَنتَ وَهیَ عَلیمَةٌ
وَهَل بِفَتىً مِثلی عَلى حالِهِ نُکرُ
فَقُلتُ کَما شاءَت وَشاءَ لَها الهَوى
قَتیلُکِ قالَت أَیَّهُم فَهُمُ کُثرُ
(از من می‌پرسد تو کیستی؟ او می‌شناسدم. مگر می‌شود، سلحشوری چون مرا نشناسد؟ مطابق میل قلب بازی‌گوش‌اش پاسخ دادم: من کُشته‌ی تو هستم! گفت: کدام‌شان؟ کشته مرده زیاد دارم!😁)
باری؛ ابوفراس سیف را دوست دارد. سیف هم او را دوست دارد و بالایش می‌کشد اما به گواهی تاریخ، از نبوغ او نگران است. با این همه، در ١٧ سالگی، از سوی سیف به ولایت مرز با روم منصوب می‌شود و به عدل و انصاف حکم می‌کند. تا آن‌که روزی به وقت شکار در تله‌ی سربازان رومی می‌افتد و اسیر می‌شود. سیف هم فرصت را غنیمت شمرده و تقاضا و تمنای مادر ابوفراس برای پرداخت بها و آزادی او را رد می‌کند. مادر هم از غم غربت فرزند می‌میرد. این خبر در زندان به ابو‌فراس می‌رسد و آتش کینه در او شعله می‌گیرد. تا آن‌که چند سال بعد در مبادله‌ی عمومی اسرا، مثل یک سرباز معمولی آزاد می‌شود.
سیف که می‌میرد، پسرش ابوالمعالی به تخت می‌نشیند که از قضا خواهرزاده‌ی ابوفراس است. چه مربع بدیعی! یکم، ابوفراس که برای جانشینی شایسته‌تر است اما نمی‌خواهد خواهرزاده را بکشد. دوم؛ ابوالمعالی که تخت را به ارث برده، به دایی هم علاقمند و اما از او به جد نگران است. سوم؛ همسر سیف، مادر ابومعالی و خواهر ابوفراس که بین فرزند و برادر درمانده. و چهارم، غلام ترکی که طالب منصب وزارت است. حاصل آن که کمتر از یک سال بعد، به بهانه‌ی شورش، تهمتی بر ابوفراس می‌بندند و شاعر نابغه، به اشاره‌ی وزیر ترک،  در  ٣٧ سالگی، در همان زمانی که خون جوان و جوشان در رگ‌اش جریان داشت، کشته می‌شود.
ابوفراس در قیاس با زندگی کسالت آور و بی‌خاصیت امثال من، یک زندگی کوتاه، زیبا و البته میراثی ارزنده داشته است. عاقبت هم مثل قهرمانان اشعارش هم می‌میرد. چنین مرگی را برای خودم آرزو می‌کنم: جوان، زیبا، فریبا، پرشور، خونین، و با شمشیری در دست. 

  • ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۲۰

از آن‌جایی که حتما دیگر از رنج‌نامه‌های این حقیر وقیر خسته شده‌اید (باور کنید خودم هم خسته شده‌ام😁) بیاید به ادا و اطوار روشن‌فکری و کار فرهنگی خودمان برگردیم: «هنر حکم‌رانی نشدن»، با عنوان فرعی «تاریخ آنارشیستی مناطق مرتفع جنوب شرقی آسیا.» به هر حال آنارشیسم همیشه محکوم است که در عین حال که با سایر گروه‌ها و فعالان سیاسی و مدنی در نقد قدرت همراه است، اما قدرت را به «هر شکل» منکر می‌شود و در نتیجه موضعی مطلقاً نفی‌کننده اتخاذ می‌کند. همیشه ادعا می‌شود که به زعم آنارشیست‌ها، نهاد قدرت ذاتاً نامشروع است. در نتیجه، انگار آنارشیست‌ همیشه در اوج لذت است. انگار آنارشیست‌ همواره از هر اتهامی مبراست، زیرا مسئولیت هیچ اتفاقی را نمی‌پذیرد. گویی آنارشیست موضعی «همواره-اپوزیسیون» دارد؛ چه در چپ (ایجاب‌گریز) و چه حتی در راست (رهاسازی بی‌پروای بازار). و همیشه هم متهم است که معلوم نیست به لحاظ ایجابی آنارشیست چه می‌خواهد و اگر از او بپرسند بعد از فروپاشی کلیه‌ی نهادهای قدرت چه روی خواهد داد، او یا سکوت می‌کند یا داستان‌های خیالی و کودکانه برایتان تعریف خواهد کرد. چون انگار برای فرد آنارشیست، فردای انقلاب مهم نیست، او عاشق خود «لحظه‌ی انقلاب» است و احتمالا فردای انقلاب، دوباره بر علیه دولت مستقرِ بعدی عمل خواهد کرد. خب، با همه‌ی این انتقادات غالبا مهمل و بعضاً قابل‌تامل و البته همگی قابل تحمل(!)؛ من فکر می‌کنم این کتاب که بیش از هرچیز، پدیدارشناسی یک تجربه‌ی «آزادی» در جنوب غربی چین است پاسخ مناسبی به این ادعاها باشد و چقدر جای ترجمه‌ی فارسی آن در قفسه‌ی کتاب‌فروشی‌های ما خالی‌ست. (در این‌جا و یا حتی در بین دوستان خودتان، کسی هست که علاقه‌مند به ترجمه‌ی آن باشد؟) یک نکته‌ی جالب دیگر در مورد این کتاب، این است که این وضعیت آنارشیستی، محدود به دنیای پیشا مدرن نیست و ده سال بعد از چاپ کتاب و در دوره کرونا هم، حتی همین دولت مدرن و تماما توتالیتر فعلی هم از پس کنترل بهداشتی منطقه‌ی کوهستانی جنوب غربی چین که (کتاب درباره مزایای آنارشیستی جغرافیای آن صحبت می‌کند)، برنیامد و «رها»یش کرد‌. خواستنی نیست؟

  • ۰۲ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۱۲

مایلی سایرس گفته دوست دارم کتاب‌هایی برای کودکان منتشر کنم که درباره‌ی واقعیت باشد، چون آموزش ما نباید به بچه‌ها این توهم را القا کند که در دنیا همه‌چیز عالی‌ست. خب، من هم با ایشان موافقم، اما خب، چه لیستی از واقعیت بناست به کودکان ارائه شود؟ مثلا بگوییم مادر و پدرت روزی خواهند مرد و در زیر خاک دفن خواهند شد؟ بگوییم همه‌ی کسانی که در زندگی با آن‌ها آشنا خواهی شد و دوست‌شان خواهی داشت، بالاخره روزی تو را ترک خواهند کرد؟ بگوییم خیلی از کسانی که مردم و بچه‌ها را اذیت می‌کنند، هیچ‌وقت هیچ هزینه‌ای بابت این رفتارها نخواهند پرداخت؟ بگوییم خیلی وقت‌ها هرچقدر هم که تلاش کنی، باز هم موفق نخواهی شد و دوست داشتن، کافی نیست؟ بگوییم هرچیزی که در جوانی داری با افزایش سن از تو گرفته خواهد شد؟ خب، چه فایده‌ای دارد که این‌ بدبختی‌ها را چندسال زودتر از وقتی که خودش خواهد فهمید، به او بگوییم؟ مگر برنامه‌ای دارد که با تکیه بر این دانسته‌ها بتواند تغییرش دهد؟ من اگر روزی فرزندی می‌داشتم، تنها واقعیتی که باید به او می‌گفتم این بود که هیچ چیز مجانی‌ای در این دنیا وجود ندارد! و دقیقا چون هیچ‌چیز مجانی‌ای وجود ندارد، «مهربانی» معنا پیدا می‌کند. چون «مهربانی» یعنی چیزی از دارایی‌هایی مادی و معنوی‌‌ خودمان را، بی‌دریغ و رایگان خرج فرد دیگری بکنیم، چون ضرورت نیاز او به قدری بوده که ممکن نبوده که آن فرد، این داشته‌ی ما را از راه دیگری به دست بیاورد. به عبارتی، اگر آن داشته‌ی ما (از زمان تا کلام یا هنر تا پول) به شکل رایگان وجود می‌داشت، او می‌توانست به دست بیاورد و دیگر نیازی به مهربانی ما نبود.
واقع‌گرایی، فقط مطلع بودن از واقعیت نیست. باید درباره‌ی واقعیات تکلیف مشخصی هم داشته باشیم.

  • ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۵۵

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت،
که راضی‌ام به نسیمی کز آن دیار آید! (سعدی)
خب، واقعیت این است که اگر در روزگاری به دنیا آمده بودیم که این رخوتِ هولناک گریبان‌گیرمان نبود، من هم یکی که از این میهن‌دوستان دوآتشه بودم. به هر حال آدم خودش را می‌شناسد.
نَفَسم را پرِ پرواز از توست!
به دماوندِ تو سوگند!
که گر بگشایند بندم از بند،
ببینند که آواز از توست! (مشیری)
این چند خط را هم پیش‌تر بر پیشانی کتاب «برای عشق به میهن» نوشته و به رسم هدیه به یکی از دوستان پیش‌کش کرده بودم و فکر می‌کنم تقویت احساسات میهن‌دوستانه ضروری‌ست برای این روزهایی که لجن صهیونیستی خود را برای پنجه‌کشیدن آماده می‌کند: چنان‌که از عنوان‌اش هم پیداست، کتاب ویرولی تلاشی‌ست برای دفاع از میهن‌دوستی، بر وفق سنت جمهوری‌خواهی. نکته‌ی تعیین‌کننده آن است که ویرولی، این «میهن دوستی جمهوری‌خواهانه» را از مجرای نقد انواع و اقسام ناسیونالیسم‌ها پیش می‌برد. در واقع مسئله‌ی ویرولی آن است که نشان دهد چگونه می‌توان به «ملیت بدون ملی‌گرایی» فکر کرد و این‌که چرا عشق به میهن، اساسا با خودشیفتگی ستایش‌گرانه در قبال «هویت ملی»، «وحدت فرهنگی» و «گذشته‌های باشکوه» و دیگر اراجیف مشابه متفاوت است. اگر از ویرولی بپرسیم که «میهن» چیست، او به ما خواهد گفت: «اجتماع اشتراکی شهروندان آزاد و «برابر»؛ و «عشق به میهن» به این اعتبار چیزی نخواهد بود مگر «دلبستگی فعالانه به سرنوشت این اجتماع، از راه مبارزه‌ی پیگیرانه، با هر خصم داخلی و دشمن خارجی‌ای که آزادی و برابری شهروندان‌اش را به محاق می‌برد». 

شرح عکس: دیوارنوشته‌ی رزمندگان ایرانی در زمان پیش‌روی اولیه‌ی عراق در خوزستان در ابتدای جنگ: «تا آخرین قطره‌ی خون از میهن دفاع می‌کنیم». ایران آن‌جایی معنا می‌یابد که قلبی برایش می‌تپد و قلبی برایش از تپش می‌ایستد.

  • ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۵۷

 پرزیدنت ترامپ امر فرموده که صندوق توسعه‌ی ملی هم ایجاد بشود. چنین صندوقی قاعدتاً توسط دولتی ایجاد می‌شود که پول اضافه‌ای دارد. مثل دولت نروژ. اما دولت آمریکا که سال‌هاست کسری بودجه و تراز تجاری منفی دارد! با درآمدی که وجود ندارد که نمی‌شود پس‌اندازی داشت. پس این صندوق از همان ابتدا یک چاله‌ی بدهی‌ست. اما خود این عبارت «سرمایه‌گذاری دولت در...» هم خر کردن عوام است. چون «سرمایه‌گذاری دولت» اصلا «سرمایه‌گذاری» نیست‌! خرج است! و حالا از طریق چنین صندوقی مجوز خواهد داشت که برای شرکت‌های خصوصی خرج کند. پس مخارج از بخشی از دولت به بخش دیگر آن جابه‌جا می‌شود و به رغم ادعای محافظه‌کاران جمهوری‌خواه، دولت آمریکا از اینی که هست هم بزرگ‌تر خواهد شد.

  • ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۰۵:۲۱

ف. یک مکالمه‌ی زیرخاکی از خودمان پیدا کرده که با وضعیت این روزهای من بسیار بسیار هم‌خوان است :)) موضوع در مورد تعرضات محسن نامجو و فایل صوتی پسینی او بود که چه خبث‌ها که نگفت و چه اهانت‌ها که نکرد. ف. گفته بود که: «اگه برای تو هم پیش می‌اومد که ناگهان چند زن علیه‌ات ادعاهایی بکنن و همه پشت سرت حرف بزنن تو هم از روی عصبانیت ممکن بود هر پرت و پلایی بگی» که اتفاقا در این روزها برای من هم در شنیع‌ترین و فجیع‌ترین شکل‌اش، از نزدیک‌ترین‌ آدم‌هایم رخ داد. و من نوشته‌ بودم: «من در خانواده بهتری بزرگ شدم، اگر پرت و پلا هم بگم از این جنس نخواهد بود» و چه اعتماد به نفسی که البته ظاهراً در عمل هم جز این نشد :)) ف. پاسخ داده که: «ما چیزی درباره‌ی خانواده‌ی نامجو نمی‌دونیم» که به نظر درست می‌رسید اما روز بعد هم خواهر حضرت آقا لب به سخن گشود و از ابعاد تازه‌ای از آن خانواده رونمایی کرد. خلاصه که دوستان. در انتخاب دوست، به خانواده‌ی طرف مقابل هم بسیار دقت کنید. 

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۵:۲۳