کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۹ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

امروز سالگرد درگذشت مجید وفادار، آهنگ‌ساز این قطعه است، و سروده‌ی دکتر حیدر رقابی، متخلص به هاله، از یاران دکتر مصدق. پس از کودتا، رقابی دستگیر شده، و ۴۸ ساعت مهلت‌اش می‌دهند تا از ایران خارج شود. رقابی برای بدرود نزد وفادار می‌رود و این قطعه همان‌جا خلق می‌شود. برای بهاری که گذشته بود. برای بهاری که هنوز نیامده‌ست.
کدام اجاقِ ستم، خوابِ هیمه می‌بیند؟
که با شب‌ام همه کابوسِ تیشه و تبر است!
شکفتن از درِ این خانه تو نمی‌آید
بهارِ منتظرِ من، همیشه پشتِ در است...(منزوی)

  • ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۲۱

از میان دوستان و عزیزان حضوری یا مجاز‌ی که من‌ آن‌ها را می‌شناسم و نوشته‌هایشان را می‌خوانم، قبلا سه نفر بودند و الان دو نفر هستند که گاهی با خودم (و البته با دیگران هم) می‌گویم که هر چه نوشته‌اند را خوانده‌ام از همه حیث برایم جذاب و خواندنی بوده و پر از نکته‌های دلانه و عالمانه. یکی که همان‌طور که عرض کرده‌ام، دیگر نیست. دیگری گنجشگ خانم خیاط و دیگری هم رفیق گرمابه و گلستان و دوست جور سال‌های دور و همنشین ساز و سیگار و گل و کار، جناب ع.؛ که البته این خیلی هم سلیقه‌ی من نبوده که «گرفتار چو من در حلقه‌ی کمند» این دو (و البته آن سومی که دیگر نیست) بسیار بوده است :)) در مورد خیاط‌باشی، به جز پرخوانی و خوب‌نویسی چیز دیگری مصلحت نیست بگویم، ولی در مورد ع. که راحت‌تر می‌شود حرف زد، خاصه که امروز تولدش است. به هر حال همیشه ملاحظاتی هست، مثل آقای فرهادی که‌ گفته بود من دلم می‌خواست آقای شهاب حسینی در جشنواره‌ی کن برنده شود نه خانم ترانه‌ی علیدوستی، چون اولی را‌ به هنگام تبریک گفتن، می‌شد بوسید ولی دومی را نه😁 باری، ع.، غیر از فکر بکر و دانش انبوه و نکته‌سنجی و بیان روان، خوش‌تیپ هم هست و صادق و فداکار و هنرمند و ورزش‌کار. هزار ماشاالله! آفریدگار چیزی کم و کسر نگذاشته. پس دوست داشتن ایشان هنری نیست، دوست نداشتن‌اش هنر می‌خواهد! (شبیه یکی از گزارشگران معروف فوتبال که زمانی که بازیکنی خودش بود و دروازه خالی و توپ را بیرون زد، گفت این‌جا گل نزدن هنر بود😁.) و یکی از درخشان‌ترین خاطرات این دوستی خیلی قدیمی من و ع. (از کلاس ششم!) به سال یک برمی‌گردد که شب‌ها و نیمه‌شب‌ها به خیابان زردشت شرقی می‌رفتیم و در کنار اداره‌ی آب و فاضلاب -که چمن‌هایش عصرهایش آب‌یاری می‌شد و بوی بهشت تولید می‌کرد- جان جانم را می‌شنیدیم و سیگار می‌کشیدیم و از دنیای واژگون و گردون دون می‌نالیدیم. خب، شما یادتان مانده که رابرت پتینسون (بازی‌گر بت‌من) تعریف می‌کرد که دختری عاشق‌اش شده بود؟ از آن‌ طرف‌دار‌هایی که همه‌جا به دنبال طرف می‌روند، و حتی مقابل خانه‌اش می‌ایستند تا بیرون بیاید و از نزدیک تماشایش کنند (از همان‌دست طرفدارها که م.ر.گلزار در ایران دارد) و خب، معمولا سلبریتی‌ها این جور عشاق را به بادی‌گارد‌شان حواله می‌دهند، یا پلیس را در جریان می‌گذارند. اما پتینسون طرحی نو درانداخت و کاری دیگر کرد.. از خانه‌اش بیرون آمد، شخصاً و به تنهایی به سراغ دخترک رفت و گفت: «میای بریم قهوه بخوریم؟» و دختر عاشق هم که از شدت ناباوری معده‌اش به دهان‌اش تغییر مکان داده بود، خب قبول کرد. در کافه اما، پتینسون شروع کرد به وراجی و غر زدن از زندگی. مثل آدم نیهیلیستی که در آستانه‌ی خودکشی‌ست، از عالم و آدم نالید، و خودش را پست و خفیف جلوه داد. که بی‌عرضه‌ و بدشانس است و حوصله‌ی هیچ‌چیز را ندارد و همه‌چیز پوچ است و هیچ‌چیز باب میل‌اش نیست. نتیجه این‌که دخترک گفت: «ممنون بابت قهوه» و کلا رفت. :))) خب البته واقعیت همین است: غالبا کسی سوی شما نمی‌آید و با شما نمی‌ماند اگر یاس‌اش قوت بگیرد و احتمالا تنها خواهید ماند اگر بنا باشد همیشه پرسونای فسرده و فرسوده و درهم و مبهم داشته باشید. این دو قید «غالبا» و‌ «احتمالا» البته موارد استثنای خوبی را غربال می‌کنند. دریابیدشان!

تولدت مبارک رفیق‌.

  • ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۳۹

احساساتم لخته شده‌اند.

+ یکی از جذابیت‌های وبلاگ‌نویسی هم البته این است که برخلاف کانال‌های تلگرامی، با هر ارسال جدید، اطلاعیه‌ای به خواننده ارسال نمی‌شود. نتیجه آن که با یادآوری نشدن، خواننده به مرور وبلاگ را فراموش خواهد کرد. ما رایت الا جمیلا. 

  • ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۵۳

یک بار هم در میانه‌ی نوشانوش، «درخت» را گوش می‌کردیم. یعنی گوش که نه؛ همین‌طور برای خودش پخش می‌شد. صدای ابی در قهقهه‌های مستانه گم شده بود. یکی از دوستان اما، عبوس و پریشان و بی‌تفاوت به جمع، گوشه‌ای نشسته بود و غرق در ترانه و خاطرات دور. ابی که گفت: «نعره‌ای نیست ولی اوجِ یک صداست»؛ این رفیق ما گویی که آهن تفته بر سینه‌اش گذاشته باشی، ناگهان از جا پرید و تقریباً فریاد زد: «لعنت به هر چی دلبرِ عیّاره!» گمان نمی‌کنم که روزی بغض و خشم و اندوه صدایش در آن لحظه را فراموش کنم؛

رو! رو! که دل از مهر تو بدعهد گسستیم!
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم!
چونان که تو ببریدی، ما نیز بریدیم!
چونان که تو بشکستی، ما نیز شکستیم!
چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی،
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم!
زین بیش نخواهم که کنی یاد «سنایی»!
با مات چه کار است؟! چنانیم که هستیم!

  • ۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۲۶

«ماه‌های عمر من در بیهودگی می‌گذرند. شب‌های رنج‌آور و خسته‌کننده‌ای نصیب من شده است. وقتی می‌خوابم، می‌گویم که چه وقت صبح می‌شود؟ اما شب‌های من طولانی‌اند و تا صبح از این پهلو به آن پهلو می‌غلتم.» (عهد عتیق، رساله‌ی «ایوب»، فصل ٧، آیات ۳ و ۴)
تلخم. خودم می‌دانم که دیگر بیش از اندازه تلخ شده‌ام.‌ بذله‌گویی و شوخ‌طبعی‌ام فرافکنی تلخی‌ست. مثل گلی خاردار و یا گیاهی گوشت‌خوار تظاهر نمی‌کنم؛ بوته‌ی خشکی هستم که می‌گویند شاید شهدی دارد. وقتی به این فکر می‌کنم که برای پنهان کردن تلخی‌ام از دیگران، باید ادای شوخی و شادی را دربیاورم، تازه تلخ‌تر هم می‌شوم و از خودم متنفر می‌شوم. از معاشرت بیهوده‌ای که مجبور به تظاهر باشی. از نمایش خوش‌مشرب بودن. از فروخوردن فحش‌هایی که در جان‌ام می‌جوشد.
تلخم. و تلخی‌ام چکه می‌کند. خودم خوب می‌دانم و از آدم‌ها فاصله می‌گیرم. درون غارم می‌خزم و از دروغ به دیگران بی‌نیاز می‌شوم. برخی ناراحت می‌شوند و سوءبرداشت می‌کنند. من اما تقصیری ندارم. آن‌ها هم ندارند. گناه‌شان شاید این است که زندگی‌های خوبی دارند و زندگی تلخ دیگران را فهم نمی‌کنند. من اما تلخی زندگی دیگران‌ (دیگرانی در همه‌ی این جهان که حتی مرا نمی‌شناسند) را بو می‌کشم و دست‌هایم را از آن پر می‌کنم تا شاید راهی پیدا کنم. و چنین است که برای نزدیک‌ترها می‌رسم به ابزار «دوستی» و برای دورترها می‌رسم به ابزار «سیاست». البته برای فراموش کردن تعفنِ خودم هم هست. اما هیچ‌یک کار نمی‌کنند. بی‌فایده فسرده و فرسوده می‌شوم. شده‌ام مثل کسی که به خشخاش کارد می‌زند تا شیره‌اش را بکشد؛ همان شیره‌ای که البته تلخ است و در نهایت تسکینی هم نمی‌دهد و جز رنج مضاعف، حاصلی ندارد.
«در تیره‌شبِ هجرِ تو، جانم به لب آمد
وقت است که همچون مهِ تابان به درآیی.»
حرف ما هم همین است. وقت است ای مه تابان.

  • ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۷

وقتی مشکلات اخیرم را با دوستانم در میان گذاشتم، بسیاری از آن‌ها این بیت از حافظ را مثلا از زبان من خواندند: «بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم/ یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت!» (حتی ف. گفت: «تو براشون دوست نبودی، دفتر رتق و فتق امور مشتریان داشتی و کارشون باهات تموم شد») و من متوجه شدم اکثر اطرافیان من‌ (حتی همین کسانی که مثلا طرف مشورت من بودند) از انجام کار خوب، یا واکنش مادی در همان لحظه می‌خواهند، یا لذت روحانی نقد، و یا نسیه‌ی بهشتی که ضمانت شده باشد. گویی کلا کسی کار خوب را انجام نمی‌دهد به همین دلیل ساده که «این کار خوب است». یعنی کسی از گزاره‌ی «این کار خوب است» حرکت نمی‌کند به سمت این گزاره که مستقل از هر نتیجه یا دستاوردی کوتاه‌مدت یا بلندمدتی، «باید این کار را انجام داد». انگار «خوب بودن»‌ فعل، دلیل کافی برای انجام دادن‌اش نیست. خب، احتمالاً یکی از دلایل مچالگی پایان‌ناپذیر و نا«گذر» و «رها»نشونده‌ی امثال منی که دوستی را بدون نگاه «بازار»ی می‌پسندیدیم و بی‌ اجرت و چشم‌داشت دوست می‌داشته‌ایم، همین غیبت‌های غم‌ناک و سهمگین و بی‌جانشین دوستان سابق است.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۳

به چه کسانی می‌شود نزدیک شد؟ من فکر می‌کنم‌ به کسی می‌شود نزدیک شد و ارزش دارد که در زندگی ما حضور داشته باشد، که در هر شرایطی سه چیز را نسبت به طرف مقابل‌اش نشان بدهد: Affection (محبت/مهربانی)؛ Protection (حفاظت/پاس‌داری)؛ Compassion (شفقت/هم‌دردی). مثال خوب تجمیع این پارامترها هم احتمالاً روابط والدین-فرزندان و یا خواهران-برادران است. و من فکر می‌کنم هر کدام از سه پایه، اگر دائمی نباشد، اگر مشروط باشد و اگر مختل شده باشند، هر نوع رابطه‌ی عاطفی با دیگران (از دوستی تا رابطه) هم لنگ خواهد زد، و ارتباطی که شکل‌ گرفته، حتما ناپایدار و موقت خواهد بود. پس پیشنهاد می‌کنم اگر کسانی در زندگی شما هستند که این سه شرط را ندارند، پیش‌دستی کرده و بی هیچ ترحم، خودتان آن‌ها را از زندگی‌تان حذف کنید. که بیش از آن‌که یار باشند، بارند.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۵۲

خاطرم هست سال‌ها پیش مستندی درمورد کارگران عسلویه دیده بودم که گفته بودند برای تمدید توانایی‌شان و برای این‌که باز هم بتوانند کار کنند و استثمار شوند، به خاطر این که آن ساعت کاری را در آن شرایط آب و هوایی تحمل کنند، تریاک می‌کشیدند (بعدها فهمیدیم که در خوزستان هم کارفرما شخصا بین کارگران شیشه پخش می‌کرد تا بتوانند کار کنند و سود او را افزون کنند) و بر همین اساس بود که یک اصطلاح بین کارگران باب شد: تا نکشه، نمی‌کشه. یعنی: [کارگر] تا [مواد] نکشه، [بدن‌اش] نمی‌کشه [که کار کنه]. و من فکر می‌کنم این، نزدیک‌ترین توصیف به این روزهای من است، با این تفاوت که من برخلاف آن کارگران، مطلقا انگل هستم و هیچ ارزشی تولید نمی‌کنم. نشسته‌ام، می‌خوانم و می‌نویسم. درمورد مرگ نوشتم و مادرم گفتند خیلی تلخ نوشته‌ای. خواستم بگویم خب این زندگی تلخ است! اما نگفتم. نگفتم و سیگار کشیدم و باز هم کتاب ایوب را خواندم؛ که «امید من با من به گور می‌رود و ما با هم خاک می‌شویم!» (عهد عتیق، رساله‌ی ایوب، باب ۷، آیه ۵)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۹

خب، این سلسله‌ی سالیانه را این‌بار خیلی زودتر شروع می‌کنیم، که هم گفتنی‌ها بسیار است و هم باشد که زودتر این منبر را تمام کنیم تا به کار و زندگی‌مان برسیم :)
«دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود! رَفیق!» (حافظ)
اتفاقات اخیر، ناخواسته سبب خیری عظیم شد و فرصت و فراغتی فراهم آورد تا تمامی ارتباطات‌ام را به جد زیر ذره‌بین ببرم. و متوجه شدم که تمام توجهات خودم و البته، دیگران؛ بر مواردی متمرکز شده که «عادت‌کردنی» هستند. «عادت‌کردنی» به دو معنی: نخست آن‌که اگر ما کسی را دوست داشته باشیم، می‌توانیم به این صفات عادت کنیم. و دیگر آن‌که اما طرف مقابل ما را دوست داشته باشد، می‌تواند عادت کند که این رفتارها را انجام ندهد. تقریباً اکثر صفاتی که در انشاهای دبستان و دبیرستان برای دوست خوب به کار می‌بردیم در این دسته جا می‌گیرند. ادب. نظم. علاقه مشترک. اعتیاد. بدقولی. دروغ‌گویی. شوخ‌طبعی. و ده‌ها مورد دیگر که البته عادت کردن به تحملِ این‌ها و یا عادت کردن به انجام ندادنِ این‌ها، حتما برای هر دو طرف بسیار آزاردهنده و شکنجه‌آمیز هست، اما من فکر می‌کنم حتما باید در انتخاب دوست، از صفات ثانویه باشند. چرا که معمولا این خطای هولناک رخ می‌دهد که عملکرد افراد در پرایم‌تایم نادیده گرفته می‌شود (هم‌چنان که من هم به اشتباه نادیده گرفته بودم). پرایم‌تایم همان ساعتی‌ست که شبکه‌های تلویزیونی بهترین برنامه‌ها و سریال‌هایشان را پخش می‌کنند. اما در اصطلاح، یعنی زمانی که مهم‌ترین اتفاقات رخ می‌دهد و البته که برای هر فرد در هر نقش مصداق متفاوتی دارد. اما به هر حال پرایم‌تایم آن ساعتی‌ست که عیار آدمی سنجیده می‌شود و اصطلاحا آدم باید خودش را نشان بدهد. و اگر در این لحظه، نباشد؛ دیگر بودن‌اش بی‌ارزش است. برای مثال، پرایم‌تایم، برای پرستار وقتی‌ست که همراه بیمار رفتار ناشایستی دارد، و پرستار باید تصمیم بگیرد که پاسخ کوبنده و درخوری به همراه بیمار بدهد یا به خاطر احوال بیمار، این گستاخی را نادیده بگیرد. پرایم‌تایم برای همسر وقتی‌ست که می‌فهمد همسرش پولی را که با زحمت به دست آورده بود، با حماقت به باد داده است؛ و باید تصمیم بگیرد که فاجعه را از اینی که هست بزرگ‌تر کند و اجازه بدهد که همه‌چیز در این زندگی‌‌ مشترک تحت تأثیر قرار بگیرد، یا به عنوان یه حادثه‌ی کوچک از کنارش بگذرد. به این‌که در این موقعیت‌های منحصر به فرد چه انتخابی انجام می‌شود، نمی‌شود عادت کرد و همین است که آدم‌ها را با هم متفاوت می‌کند. نه، به این صفتِ یک دوست نمی‌شود عادت کرد که در موقعیت بحرانی، به جای این‌که برای ما آرام‌کننده و التیام‌بخش باشد، خودش نیاز به داربست عاطفی داشته باشد تا فرونریزد!
اگر گزاره‌های این نوشته معتبر باشند؛ انتخاب دوست، یعنی یافتن کاپیتانی برای هدایتِ کشتیِ وجود در لحظاتِ طوفانی. اگر «همراه»ی برای این لحظاتِ مرزی دارید، یعنی همه‌چیز دارید. حتی اگر تنبل، نامنظم، معتاد، بدقول یا دروغ‌گو باشد.

(این نوشته به خاطر یک ایمیل، در تلخ‌کامی نوشته شد و احتمالا بعدا که حال و حوصله داشتم چند واژه را ویرایش کنم بی‌آن‌که جان‌مایه‌ی متن تغییری کند.)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۴

«آقای عزیز، من از تمامی بودن خودم استعفا کرده و عازم به کوهستان‌ها هستم. در اوج ناامیدی به سر می‌برم و ذره‌ای ناچیز از امید برایم باقی مانده. رنج من بیش از اندازه بزرگ است.» (نامه‌های نیچه/ مه ۱۸۷۹)
کس سوال مرا جواب نگفت
ناله در کوهسار خواهم کرد! (بیدل)

سربلند و امیدوار باشید.

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۵