کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۶۹ مطلب با موضوع «کثافت و نجاست و دنائت» ثبت شده است

با این چند خط، پاره‌ای از اتفاقات ۱۴۰۳ را پشت در می‌گذاریم و رهسپار سال چهار می‌شویم. ببینید متن دکتر زرّین‌کوب، در رثای استاد فروزانفر را که پرسیده بود چه کس می‌تواند چون او خوب باشد؟: «می‌دانم که تعداد دشمنان‌اش کم نبود و بودند ساده‌دل‌هایی که پیش خود تصوّر می‌کردند با کنار گذاشتن او، با هو کردن او، و با آزار کردن او، می‌توانند برای خود قدری و ارجی دست و پا کنند؛ و حالا که آن مرد دیگر در بین ما نیست، کدام یک از آن آوازه‌گران خواهد توانست قلمی را که او بر زمین نهاد، بازگیرد؟»

دلِ آگاهِ من از دودِ حسد تیره نگشت
بدسگالانِ مرا زین سخن آگاه کنید! (فروزانفر)

  • ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۱۸

اگر در تهران زندگی می‌کنید، لطفاً اگر آدمی بی‌سرپناه دیدید، همین‌طور رد نشوید. زنگ بزنید ۱۳۷، گرم‌خانه‌های شهرداری که شبانه‌روزی هم هست. مددکار خودش می‌آید، می‌بردشان گرم‌خانه.

  • ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۳:۵۸

پزشکیان آمده بود که اگر قرار شد مذاکره‌ای شود، صلیب مذاکرات و همه‌ی ملامت‌هایش را بر دوش او بگذارند. پزشکیان آمد. ترامپ هم آمد و اوضاع آن شد که می‌دانیم. تصویر لهیده و درهم شکسته‌ی پزشکیان، چهره‌ی کسی بود که برای کاری آمده بوده باشد اما حالا موضوع از بیخ و بن‌ منتفی شده باشد. چهره‌ی چیزی روی دست مانده. اتفاقاً خودش هم گفت: تمام. چیزی که در حافظه‌ی تاریخ می‌ماند، مردی‌ست که آمد، گاهی نهج‌البلاغه خواند، گاهی اظهار شرمندگی کرد، گاهی گفت که اختیارش در همین حد است، و البته تصویر امروز، سیزدهم اسفند سال سه. تصویر یک «شکست». خودم، و همه‌ی آن‌هایی که امید داشتند و امید دادند را ملامت نمی‌کنم (و از آن‌همه تلاشی که در سطح خودم برای پیروزی آقای پزشکیان انجام داده‌ام حتی ذره‌ای پشیمان نیستم) اما آن‌ها که هنوز وضعیت را رنگ و لعاب می‌زنند، کاش دیگر زبان در کام کشیده و کمی شرم کنند. 

  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۰

پدرم غزلی از منزوی را برایم فرستاده‌اند. می‌خواستم با تو بخوانم‌اش. دیدم نمی‌شود. پس شما بیایید دوستان. در این شبِ پُرسوزِ زمستانی، بیاید همراه با این بداهه‌ای که خانم ش. فرستاده‌اند، دمی با این پرسش‌های غم‌انگیزِ منزوی همراه شویم:
«با ما چه رفته است که خورشیدِ مِهرمان،
در زیرِ ابرهای کدورت نهان شده‌ست؟
بر ما چه آمده که دلِ مهربانِ تو
ناگاه، با من این‌همه نامهربان شده‌ست؟
بر ما چه آمده‌ست که ناگاه، جام‌مان
جای شِکَر، دوباره پر از شوکران شده‌ست؟»
و سرانجام، گویی با آهی از بنِ جان، می‌گوید:
«زخمی زدی عمیق‌تر از انزوا به من 
بیهوده نیست که «منزوی‌»ات ناتوان شده‌ست.»

  • ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۱۰

یکی از دوستان تاریخ‌خوانده، مطالبی از منابعی تاریخی برایم فرستاده که نشان می‌دهد شاهان قاجار، نسل پی نسل از یک بیماری کلیوی ارثی رنج می‌بردند که باعث می‌شده که سموم به درستی از بدن خارج نشوند. نتیجه: ضعف، عفونت‌های مزمن و ورم در مفاصل. و ظاهراً این وضعیت به قدری بغرنج بوده که انگار مطفرالدین شاه، گاهی حتی به سختی روی صندلی می‌نشسته و به قدری ناخوش بوده که مهمل و گزاف و هذیان می‌گفته است.
اوضاع این ملک که همیشه نابسامان بوده و این فاجعه‌ی جدیدی نیست؛ اما برای من خیلی عجیب است چطور با آن وضع سخت و مشقت‌بار، تخت سلطنت را رها نمی‌کردند؟ همین مظفر می‌توانست اموال و املاک‌اش را (عملا کل ایران را!) به مثلا فرانک سوئیس تبدیل کند و بگوید که: «این حکومت برای شما یا هرکس که می‌خواد؛ منم رفتم فرنگ تا به بدبختیم برسم» :)) و می‌رفت تا زیر نظر پزشکان و پرستاران دائمی، مابقی عمرش را با درد کمتری سپری کند. البته بله، این چسبندگی عجیب به قدرت هنوز هم وجود دارد. جنتی با این‌که جز نام و پوست و استخوان چیزی از او نمانده، اما همچنان رئیس شورای فخیمه‌ی نگهبان است و یکی هم نیست که به او بگوید بس است دیگر پیرمرد! مردم به درک؛ این چه ظلمی‌ست که داری به خودت می‌کنی؟! اصلا چه ارزشی دارد؟! من که در این لحظه به راحتی حاضرم قید همه‌چیز را بزنم تا به وضعیت نرمال برگردم. این‌که این‌ها نمی‌توانند قید قدرت را بزنند به‌هیچ‌وجه برای من قابل هضم نیست. مثل این‌که در عالم دیگری به سر می‌برند که متوجه این وضعیت ترحم برانگیز نیستند. عذاب جسمانی چیزی‌ست که می‌تواند پرادعاترین آدم‌ها را هم به زانو درآورد. با عذاب جسمانی می‌شود کافر شد، می‌شود از همه‌ی خدایان متنفر شد، می‌شود عزیزترین افراد را هم فراموش کرد و نسبت به وضعیت همگان بی‌تفاوت بود. هر چیزی ممکن و هر تغییری در نوع اندیشیدن محتمل است. در روزهایی که بدحال و بی‌حالم و درد دارم، زندگی را چنان می‌فهمم که کویی ۴۸ ساعت دیگر زنده نیستم، و در معدود روزهایی که هیچ دردی ندارم زندگی را طوری می‌بینم که انگار بناست تا ۹۰ سال دیگر هم زنده باشم. بزرگ‌ترین فیلسوف‌ها هم اگر به عذاب جسمانی دچار شوند، هر آن‌چه که گفته‌اند و نوشته‌اند و تدریس کرده‌اند را پس خواهند گرفت. پس، هیچ‌وقت نباید دل سوزاند برای کسی که هنوز سالم است. حتی اگر مثل مردم ونزوئلا از میان زباله‌ها به دنبال غذا بگردد. با بدن سالم، می‌شود از خود جهنم هم عبور کرد.

  • ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۳۵

مایلی سایرس گفته دوست دارم کتاب‌هایی برای کودکان منتشر کنم که درباره‌ی واقعیت باشد، چون آموزش ما نباید به بچه‌ها این توهم را القا کند که در دنیا همه‌چیز عالی‌ست. خب، من هم با ایشان موافقم، اما خب، چه لیستی از واقعیت بناست به کودکان ارائه شود؟ مثلا بگوییم مادر و پدرت روزی خواهند مرد و در زیر خاک دفن خواهند شد؟ بگوییم همه‌ی کسانی که در زندگی با آن‌ها آشنا خواهی شد و دوست‌شان خواهی داشت، بالاخره روزی تو را ترک خواهند کرد؟ بگوییم خیلی از کسانی که مردم و بچه‌ها را اذیت می‌کنند، هیچ‌وقت هیچ هزینه‌ای بابت این رفتارها نخواهند پرداخت؟ بگوییم خیلی وقت‌ها هرچقدر هم که تلاش کنی، باز هم موفق نخواهی شد و دوست داشتن، کافی نیست؟ بگوییم هرچیزی که در جوانی داری با افزایش سن از تو گرفته خواهد شد؟ خب، چه فایده‌ای دارد که این‌ بدبختی‌ها را چندسال زودتر از وقتی که خودش خواهد فهمید، به او بگوییم؟ مگر برنامه‌ای دارد که با تکیه بر این دانسته‌ها بتواند تغییرش دهد؟ من اگر روزی فرزندی می‌داشتم، تنها واقعیتی که باید به او می‌گفتم این بود که هیچ چیز مجانی‌ای در این دنیا وجود ندارد! و دقیقا چون هیچ‌چیز مجانی‌ای وجود ندارد، «مهربانی» معنا پیدا می‌کند. چون «مهربانی» یعنی چیزی از دارایی‌هایی مادی و معنوی‌‌ خودمان را، بی‌دریغ و رایگان خرج فرد دیگری بکنیم، چون ضرورت نیاز او به قدری بوده که ممکن نبوده که آن فرد، این داشته‌ی ما را از راه دیگری به دست بیاورد. به عبارتی، اگر آن داشته‌ی ما (از زمان تا کلام یا هنر تا پول) به شکل رایگان وجود می‌داشت، او می‌توانست به دست بیاورد و دیگر نیازی به مهربانی ما نبود.
واقع‌گرایی، فقط مطلع بودن از واقعیت نیست. باید درباره‌ی واقعیات تکلیف مشخصی هم داشته باشیم.

  • ۲۹ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۵۵

کسانی که ما را به نگرانی بیش از حد برای رفقای دانشجوی ساکن در کوی متهم و به این وسیله، تمسخر می‌کنند؛ نمی‌دانند یا فراموش کرده‌اند که اتفاقا مرحله‌ی نهایی توحش نیروهای سرکوب‌گر کوی دانشگاه در ۱۸ تیر ۷۸، دقیقا پس از خروج مصطفی تاج‌زاده (معاون سیاسی وقت وزارت کشور) و هیئت همراه او از کوی و از قضا به بهانه‌ی آزادسازی گروگان در محوطه‌ی کوی دانشگاه تهران بود. برخی دانشجویان که با دست خالی در مقابل نیروهای سرکوب ایستاده بودند، شبه‌نظامی لباس شخصی را که قصد نفوذ به داخل کوی داشتند، به دام انداخته، به داخل خوابگاه بردند. سرکوب‌گران هم به بهانه‌ی آزاد کردن همکارشان -که لابد داشت همان غذای دانشجویی کوی را، بین باهوش‌ترین و باسوادترین آدم‌هایی می‌خورد که در تمام عمر کثافت‌اش دیده بود- شبانه به داخل مجموعه‌ی خوابگاهی ریختند و نه فقط همه‌چیز را از بین بردند، که به روایت‌های معتمد، همه‌ی دانشجویان را -حتی آن حزب‌اللهی‌های ابلهی که عکس آ‌.خامنه‌ای را بالای سر خودش نصب کرده بود و لباس‌شخصی‌ها را را به روح فاطمه‌ی زهرا و جسم ناقص حضرت آقا قسم می‌داد تا نزنندش- تا سر حد مرگ کتک زدند تا زهرچشم بگیرند و دانشجویانی را کشتند که تعدادشان و حتی مدفن‌شان هنوز بر ما نامعلوم است! طبیعی هم بود؛ لات و لمپن‌هایی بودند که کینه از دانشجو و دانشگاه و کتاب و کیف و کوله‌ی دانشجویی و حتی عینک در وجودشان موج می‌زد. پس چرا نترسیم؟ چرا از اوباش و اشرار قاتلی نترسیم که تجاوز به کوی دانشگاه ۷۸ و دانشگاه شریف ۱۴۰۱ در کارنامه‌شان می‌درخشد؟ چرا نترسیم از آن‌هایی که حتی به تجمع پنجاه نفره‌ی وکلای دادگستری شیراز و تجمع مشابه وکلای تهران در مقابل دفترشان هم گاز اشک‌آور و ساچمه شلیک کردند؟ همان‌ها که دانش‌آموزان دبیرستانی دختر را دزدیدند؛ همان‌ها که به زنان باردار، به کودکان کار و به ره‌گذران بی‌خبر باتوم زدند؛ همان‌ها که مادر شهید را در مقابل چشم دیگران عریان کردند و فاحشه خواندند و همان‌ها که در عیان و نهان، از قتل و تعدی و تجاوز و شکنجه، آن کردند که مغولان نکردند! به قول ابتهاج: دوستان گوش کنید. زندگی آن‌ها زندگی شماست! نگذارید فراموش شوند! نگذارید شما را بکشند! 

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۱۹

اخبار تجمع بچه‌ها در کوی بی‌واسطه به دستم می‌رسد. من می‌ترسم و از همان سالِ یک دیگر کسی جز خودم را به شرکت در تجمعات خیابانی و دانشگاهی دعوت نمی‌کنم. چون دشمن یک جانور جانی و مجنون است و در ارتکاب به خشونت هیچ منع و مرز اخلاقی و منطقی نمی‌شناسد. از بی‌برگی، به سیگار برگ پناه می‌برم، که این دلهره‌ها، یادآور سالِ یک است. همان روزها که هر شب باید خبر سلامتی و زندگی به هم می‌دادیم. چشم‌ها را می‌بندم و تصاویر پیش چشم‌ام رژه می‌رود: چند روز از آن قتل می‌گذرد. ابتدا انکار خواهند کرد و بعد تهدید. اعتراف‌شان هم البته از سر اجبار است. ما بی‌مقدمه در ولی‌عصر جمع خواهیم شد، با شعارهای آرامِ حاصل از بغض، خشم و ناباوری. اما آن‌ها اشک‌آور و گلوله‌ی رنگی خواهند زد و سپس بازداشت می‌کنند. شب اول چند ساعت در کلانتری‌ها، بازداشت‌گاه‌ها و خانه‌های امنِ بی‌نام و نشان بازجویی می‌کنند و پس از نیمه‌شب، در تاریکی خیابان، بی هیچ وسیله‌ای، رهایشان خواهند کرد. شب‌های بعد اما، تمام ایران شلوغ است و با گلوله‌‌های جنگی، در غایتِ خشونت سرکوب خواهند کرد. در آن روزها و شب‌های شگفت، من عزیزترین «رفیق»انی را پیدا کردم که در شب‌های بعدی تا مرز کشته شدن هم رفتند. و اگر نبود نهایتِ سرکوب، مانند آبانِ خونین و سرافراز، خیابان را ترک نمی‌کردند. آن‌ها که من شناختم، نه خشم و بغض‌شان فرو می‌نشست، نه انگیزه و اراده‌شان به کسی وکالت می‌داد.
ما نه فراموش می‌کنیم و می‌بخشیم، نه انگیزه و اراده‌‌مان قابل واگذاری به دیگری‌ست. کسی که آبان و دی ۹۸ و پاییزِ سالِ یک را در خیابان بوده، دیگر به عقب بازنمی‌گردد. اما نه با آن‌که آن روزها سکوت و توجیه کرده، سخنی هست، و نه در مقابل آن که بعدها از خون آن کشتگان کیسه دوخته، می‌توان سکوت کرد.

آه دوستان. ایران امثال ما را قی کرده است. اما من فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت فرزندانی به ز ما پیدا کند. عیبی ندارد وطن عزیز. تو فقط سبزِ جاودان بمان و به این چیزها فکر نکن. «حالا ایران را بیش‌تر از همیشه می‌خواهم. سابق یعنی در این ده-بیست سالِ اخیر، دوست‌اش داشتم. همان طور که فرزندی، مادر خطاکارش را دوست دارد، محبت من توام با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سریا نگه داشته است. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم. همان کینه‌ای را که به خودم داشتم، به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی! در حقیقت هیچ کس نمی‌دانست در باطن ملت چه دارد می‌گذرد و چه آتش‌فشانی زیر خاکستر است! حالا حس دیگری دارم. حالا دلم پیش مادری‌ست که هر روز شهید می‌شود! هر روز به صلیب می‌کشندش! و به هر شب از درد فریاد می‌کشد! (شاهرخ مسکوب/ «روزها در راه»/ ۱۳ آذرماه سال ۵۷)

  • ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۶

خوب در خاطرم هست که اواخر شهریورماه ۱۴۰۲، ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با آذر تلفنی حرف می‌زدیم، در راستای این که من در زندگی‌ام کار افتخارآمیزی انجام نداده‌ام. گفته بود مثلا همین موسیقی که انواع سازها را بلدی و از این‌جور پرت‌و‌پلاها. گفتم من یک مارکسیست‌ام. مارکس در یک نامه برای روگه گفته بود: «حقیقتا چیزی برای افتخار کردن و فخر فروختن وجود ندارد. همه چیز یک رقابت ناعادلانه است و آن‌که بهترین و بزرگترین و برنده و موفق می‌شود ، مادام که به کلیت و قواعد این رقابت تن دهد، در حقیقت شرافت‌اش را پیش‌تر باخته است! رسیدن به مدارج عالی در علم و هنر و دیگر مهارت‌ها، هیچ افتخاری ندارد، تا زمانی که حتی یک کودک به این دلیل که پدر و مادرش توان صرف هزینه‌های مدرسه و ورزش و کلاس را ندارند، از پرداختن به دانش و هنر و مهارت باز می‌ماند. امروز، انسان راستین اتفاقاً از موفقیت‌هایش، «شرمگین» است نه مفتخر به آن‌ها. و این شرم، خود یک انقلاب است.» (هم‌ارز با سعدی: «یکی اول از تندرستان منم/ که ریشی ببینم بلرزد تنم/...»)
امیرمحمد خالقی، اهل یکی از «روستا»های خراسان جنوبی (دارای بالاترین آمار فقر مطلق، گرسنگی، سوءتغذیه و بی‌کاری در استان‌های میهن آریایی-اسلامی ما)، که می‌توانست «من» باشد، یا حتی آ. باشد که او هم از یکی از روستاهای خلخال است (و «هر کجا هست خدایا به سلامت دارش») به خاطر لپ‌تاپی که معلوم نیست حاصل پس‌انداز چند ماه و چه بسا چند سال خانواده‌اش بود، به قتل رسید. هنوز «صورت عشق را بر سینه نفشرده» بود. خب، نفس عمیقی می‌کشیم و می‌گوییم اشکالی ندارد. «این صبر که من می‌کنم، افشردن جان است»؛ اما صبر می‌کنیم. صبر می‌کنیم و نفرت ذخیره می‌کنیم. نفرت ذخیره می‌کنیم.
اگر نمی‌نوشتم، و اگر اجرای مقام «نهاوند» منیرالبشیر را نمی‌شنیدم، حتما خفه می‌شدم. به قول نسوی، «پیوسته، پسته‌وار، شوربختی خود را به درد خنده پوشیده می‌دارم. قصه‌ی غصه که می‌نویسی، گوشه‌ی جگر کدام شفیق خواهد پیچید؟! به کدام مشتاق، شداید فراق می‌نویسی و به کدام مشفق، قصه‌ی اشتیاق می‌گویی؟!». 

  • ۲۶ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۳۴

باورکردنی‌ نیست، اما در این مقاله نشان داده شده که در رأی‌گیری‌های پستی، نامزدی که در بین زنان طرفدار بیش‌تری دارد، شانس بیش‌تری هم برای پیروزی در رقابت‌های انتخاباتی دارد؛ چرا که نشان داده شده که عملاً این زن‌ها هستند که برگه‌ی رأی شوهر یا پارتنرشان را پر می‌کنند! البته این «پر کردن» می‌تواند مستقیم باشد (یعنی خودکار را بردارند و بنویسند.) یا می‌تواند غیرمستقیم باشد (یعنی مثلاً تهدید کنند که به نامزد مدنظر من رای می‌دهی، یا دیگر خبری از سکس نیست!) و البته حالت سومی هم هست که زن خانه اصلا نیازی ندارد که مستقیم یا غیرمستقیم در رای دادن شریک عزیز زندگی‌اش اعمال سلطه کند. چرا که آن مرد از پیش به قدری بزدل بوده و مانده که حتی در «انتخاب» هم تابع فرد دیگری‌ست و از پیش پذیرفته که باید به همان آدمی رأی داد که همسرش می‌پسندد!

فقط هستیِ بخشنده خبر دارد که علی‌رغم ضربه‌‌ی شدیدی که اتفاقات اخیر (با از دست دادن ع. و ن. و آ.) به من وارد کرد، اما توامان چقدر خوش‌حالم می‌کند که از اکثر زن‌ها فاصله گرفته‌ام.

  • ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۱:۵۶