کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

آدم‌هایی که الکل خوردند و در حالت مستی حرف جنسی زننده‌ای به پارتنرشون زدند و روز بعد مثل سگ احساس پشیمانی می‌کنند، جلوی شیشه‌های مشروب نمی‌نشینند تا به اون‌ها فحاشی کنند. به خودشون فحاشی می‌کنند. از خودشون بدشون میاد. چون حتما نقصی در خودشون وجود داشت که سراغ الکل رفتند.
آدم‌هایی مثل من هم که امروز احساس ناجوری داریم، به طرف فحش نمی‌دیم. اصلا. امروز از خودمون بدمون میاد. امروز خودمون منزجریم. امروز خودمون رو سرزنش می‌کنیم. به خاطر همه‌ی نقص‌هایی که مجموعا به قدری ترحم‌برانگیز بود که ما رو به محبت کردن هر کس و ناکسی کشوند تا بعدا کثافت‌ترین حرف‌های ممکن رو هم از همون‌ها بشنویم. من به اعضای بدنم به شدت مدیونم. ولی هیچ‌کدوم اندازه‌ی مغزم ازم طلب‌کار نیست. به خاطر تمام دقایق غیرقابل بازگشتی که می‌شد صرف مطالعه و رشد تئوریک خودم بشه اما صرف این‌ها شد. شرم‌آوره. تهوع‌آوره. و ترحم‌برانگیزه. در برابر مغزم سرافکنده‌ام. خدا هیچ‌کس رو شرمنده‌ی مغزش نکنه.

  • ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۲۴

صبر و حوصله‌ی آنا، همسر داستایوفسکی، گاهی واقعاً آدم را کلافه می‌کند در عین حال که آدم به داستایوفسکی بابت داشتن چنین همراهی، غبطه می‌خورد. فقط این چند نمونه را ببینید:

«۲۴ مه ۱۸۶۷
آنّا جان، ببخش من را و پست‌فطرتم نخوان! جنایت کرده‌ام؛ هرچه فرستاده بودی باختم. همه را، همه‌اش را تا سکّهٔ آخر. آنّا جان، حالا چطور به رویت نگاه کنم؟

۶ اکتبر ۱۸۶۷
عزیزم، من از حیوان پست‌ترم! دیشب ساعت ده شب، هزار و سیصد فرانک تمام برده بودم. امروز امّا یک سکّه هم ندارم. همه را باختم، همه را!

۱۸ نوامبر ۱۸۶۷
آنّا جانم، هرچه داشتم باخته‌ام، همه را. دیگر هرگز، هرگز دست به قمار نخواهم زد.
حالا دیگر فرشتهٔ من، نگران نباش. امید دارم و به سویت می‌شتابم، امّا تا پنجشنبه امکانش را ندارم که حرکت کنم. می‌پرسی چرا؟ الان دلیلش را می‌گویم. آنّا جانم، حلقه و پالتوی زمستانی‌ام را گرو گذاشتم و همه را باختم. خواهش می‌کنم پنجاه فرانک برایم بفرست که حساب هتل را تسویه کنم.

۴ آوریل ۱۸۶۸
آنّا جان، همه را باختم. به محض آن‌که رسیدم، ظرف نیم ساعت، همه را به باد دادم.»

اما اگر این‌ها برای حیرت شما کافی نیست، این یکی را هم اضافه کنید که آنا در این روزها باردار بوده است! البته او در نهایت این غولِ بی‌قرار را آرام کرد و رام ساخت. عادت قمار را هم موفق شد که در ده سال پایانی عمر او، از سرش بیندازد. امید! امید!

  • ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۷

۱_یک دختربچه الان در خانه‌ی ما هست، گرد و کوتاه و بامزه. شقایق است. دوست و هم‌بازی آرمین. مدت‌ها بود که ندیده بودم‌اش. چندباری لپ‌اش را محکم کشیدم و بار آخر با ناز گفت: «آی دردم میاد». گفتم بهتر است خیلی به من نزدیک نشود چون هم خیلی دلم برایش تنگ شده و هم در این مدت لپ‌هایش حسابی باد کرده‌اند.
۲_شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های روزانه‌اش از دی ۵۷ به بعد را در کتابی چاپ کرده به نام «روزها در راه». غزاله دختر خردسال اوست. در یادداشتی که مسکوب در۱۳۵۸/۸/۱۲ (صفحه‌ی ۱۱۲ چاپ اول کتاب در سال ۱۳۷۹) نوشته است، می‌گوید کمتر از یک سال از انقلاب گذشته و فضا ملتهب است و من هم درگیر مقاله‌ی حزب بودم و مطالعه‌ و کار سیاسی و خشم و اندوه و سیگار، تا آن‌که غزاله «بعد از تاتی و بازی زیاد، آمد تا به قول خودش یک چیزی بنویسد.‌ من داشتم چیز می‌نوشتم. اول آمد و مرا برد به اتاق خواب و گفت این‌جا بشین نقاشی کن. گفتم تو بیا اتاق پدر. من دارم کار می‌کنم. خواستم بنشانم‌اش زمین و مداد و کاغذ هم بدهم که به قول خودش، خط‌خطی کند. نپذیرفت. خواست روی صندلی‌ من بنشیند. گفتم من دارم کار می‌کنم. گفت غزاله هم کار داره. جا را خالی کردم و نشست. کاغذ و قلم به دست گرفت و گفت می‌خواد بنویسه پدر جون، پدر مسکوب! بعد گفت بنویس. نوشتم. گفت نه. بکش. چش چش دو ابرو بکش. کشیدم یک صورت گرد با دماغ و دهن و یه گردو. بعد خودش شروع کرد به تقلید از نوشته. یه شکل کشید و گفت ببین چه پدر میمونی کشیده. پدر این‌جا نقاشی کنه. پدر بکشه. پدر خورشید خانوم بکشه (...) با کتاب‌ها که زیاد ور می‌رود و من هم دائم توضیح می‌دهم که این کتاب‌ها عکس نداره، به درد غزاله نمی‌خوره. پدر به کتاب‌های غزاله دست نمی‌زنه،‌ غزاله هم به کتاب‌های پدر دست نزنه. این کتاب‌ها هم مال غزاله هست اما وقت بزرگ شد، می‌خونه. حالا کتاب‌های خودشو بخونه...»
۳_امروز دلم می‌خواست بچه‌دار شوم.  هیچ چیزش به من نرود. یک چیزهایی‌اش به او هم نرود. مثلا همیشه عاشق زندگی باشد. مثلا خدایی را باور داشته باشد تا وقت هایی که کاری از دست ما ساخته نیست، به چیزی توکل کند و نمیرد. موهایش شبیه او باشد. دست هایش اما شبیه هردو. برود مدرسه. ببریم‌اش پارک. بفرستیم‌اش کلاس پینگ‌پنگ و موسیقی. با بزرگ شدن‌اش، برنامه‌دار شویم. با بزرگ شدن‌اش معنا پیدا کنیم و امید داشته باشیم. هر وقت فکر خودکشی به سرمان زد، به خاطر او بی‌خیال شویم. قبلا فکر کرده بودم و نمی‌دانستم پدر خوبی می‌شوم یا نه. امروز به خودم گفتم دوست دندان گیری که نیستی. آدم‌ها را از دوست داشتن‌ات آزرده می‌کنی. آدم‌ها را خسته می‌کنی. اما به هر حال، نیاز دارم یک چیزی بیرون از من به بزرگ شدن و رشد کردن ادامه دهد. چیزی که کمی شبیه من باشد اما خارج از این کنج و تاریکی. دست مرا هم بگیرد، و با خودش ببرد به روشنایی. یادم بیاورد که بهتر بودن اصلا چه شکلی‌ست. آرام بودن. تماشا کردن و لذت بردن. به طور استثنا، یک‌بار هم وسط میدان (+) نبودن. در گوشه و کنار نشستن. آرام بودن. زندگی کردن.
۴_خب، این‌ها را که نوشتم. سیگارم هم که تمام شد. امشب هم می‌روم برای این که با بچه‌ها سری به ایستگاه فضایی بین‌المللی بزنیم، شاید برای التیام این حسرت احتمالا دائمی.

  • ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۲۸

از پیامبر اسلام نقل است که: «وَ اَیْنَ مثلُ خدیجَه؟ صَدَّقَتْنی حینَ کَذَّبَنی النّاس» که یعنی «دیگر کجا چون خدیجه می‌توان یافت؟ هنگامی مرا راست‌گو دانست، که دیگران دروغ‌گویم می‌خواندند.» احتمالا جان دوست داشتن همین است. امروز که جهانی بر من‌اند، تو با من باش.
چون دوست موافق است، «سعدی»
سهل است جفای خلقِ عالم!

  • ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۲۰

نوشتم: «امروزِ مامان چند درجه از فردایش، جوان‌تر است.» خواستم در یک جمله همه چیز را گفته باشم. بعد فکر کردم که بچه با خواندن‌اش چه حالی پیدا می‌کند؟ چه کاری از دست‌اش برمی‌آید؟  پیام را پاک کردم، نوشتم: «باید تماشای درد کشیدن‌اش را تاب بیاوریم، هرچقدر هم سخت، هرچقدر هم سنگین. باقی‌مانده‌ی عمر او همه‌ی چیزی‌ست که ما داریم.» خوب که نشد، حتی بدتر هم شد. 

  • ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۲۱

گاهی تصمیم می‌گیری به جای گلاویز شدن با دیگری، درون خودت را متقاعد کنی به نجنگیدن. به بی‌اعتمادی به کلمات. و به سکوت. که سکوت، سخن نگفتن نیست، بردباری‌ست بر زخم کلمات. التیام دادن به «درک»، با مرهم «گذشتن». سکوت را سخن نگفتن جا زده‌اند برای توجیه فرار کردن از زحمتی که برای «تفهیم» لازم است. سکوت اما، «تحمل» است. سکوت مزمزه کردن مزه‌ای‌ست که تلخی پس از خود را نیک می‌شناسد و این تلخی را شاید به لذت سکر است که می‌شکیبد.

  • ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۳۷

«با خودم گفتم: آیا واقعاً ارزش کینه‌ام را دارد؟»
حق با داستایفسکی‌ست دوستان. بعضی‌ها حتی لیاقت کینه‌ و دشمنی هم ندارند.

  • ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۰۸

«آنانی که آسوده و آرام‌اند، فلاکت‌زدگان را ریشخند می‌کنند و افتادگان را لگد می‌زنند.» (عهد عتیق، رساله‌ی ایوب، فصل ۱۲، آیه‌ی ۵)

-مطمئن‌‌اید که می‌خواین بمیرید؟
+بستگی به شما داره.
 -چطور؟
 +بستگی داره به این‌که چطور این کارو انجام بدین.
 -من کسی رو نمی‌کشم. من اینجام تا با کسایی که میخوان بمیرن، آشنا بشم.
 +اما اون آقایی که آدرس شمارو داد، یه چیز دیگه گفت.
 -چی گفت؟
+گفت اگه می‌خوام بمیرم، باید بیام پیش شما.
 -راست گفته؛ اون آقا فقط وقتی این کارو انجام میده که من بهش بگم.
 +پس شما تعیین می‌کنید که چطور بمیرم و اون انجام‌اش میده؟
 -نه؛ من فقط تأیید می‌کنم که باید بمیرید.
 +چی گیر شما میاد؟
 -یه قصه. یه قصه درباره‌ی زندگی. یا یه دلیل. یه دلیل برای مردن.
+من از زندگی‌م قصه‌ای ندارم. اما شاید می‌تونید از مردن‌ام یه قصه بنویسید، هر جور که دلتون می‌خواد.
-هر جور که دلم می‌خواد مرگ‌تون رو تعیین کنم یا این‌که قصه‌تون‌‌ رو بنویسم؟
 +هر دو.
 -اما من مرگ کسی رو تعیین نمی‌کنم. قصه هم نمی‌سازم. فقط کسایی این‌جا می‌میرند که قصه‌شون روی من تأثیر بذاره.
+یعنی چیزی تاثیرگذارتر از این‌که کسی می‌خواد داوطلبانه بمیره؟
-تا دلیلش چی باشه.
+برای مردن چه دلیلی بالاتر از این‌که هیچ دلیلی برای زندگی کردن نداری؟
 -همین؟!
 +بله.
 -خب، در این صورت من نمی‌تونم بهتون کمکی کنم. باید برید یه جای دیگه.
+خب باشه باشه. یه کار دیگه می‌کنیم. چطوره قصه‌ی کسی رو بنویسید که قرار بود هم یه قصه بده، و هم جون‌اش رو. ولی در مقابل چیزی نمی‌خواست.
-ما اینجا قصه می‌خریم و مرگ می‌فروشیم. مرگ برای کسایی که خودشون توان تهیه کردن‌اش رو ندارن، کالای باارزشیه.
+می‌خواید من خودم رو همین الان از این پنجره بندازم پایین تا بفهمید که خودم هم توان‌اش رو دارم؟
-زحمت نکشید، همه‌ی پنجره‌های این‌جا نرده داره.
+از ترس اینکه مشتریاتون یک‌هو شجاعت خودکشی رو پیدا کنند و مفت از دست‌تون در برن؟
-این‌جا کسایی که از زندگی خسته شدن، زندگی طولانی‌شون رو به صورت یه قصه‌ی کوتاه به من میگن. اما گاهی وقتا این‌قدر از خود بیخود میشن که کارای عجیبی میکنن.
+و شما نرده زدید چون می‌ترسیدید که قصه‌شون ناتمام بمونه؟
-شاید.
+خب، چه پایانی بهتر از مردن؟
-مرگ پایان همه‌ی قصه‌هاست؛ ولی ما این‌جا دنبال قصه‌ی زندگی هستیم.
+و این قصه به چه درد شما می‌خوره؟
-این یه مسئله‌ی شخصیه.
+فکر کنم شما نویسنده‌ای هستید که تو زندگی‌ش هیچ قصه‌ی جالبی برای نوشتن نداره؛ و می‌خواد از آدمایی که زندگی جالبی نداشتن قصه بدزده.
-شاید این‌طور باشه که شما می‌گید. اما فکر نمی‌کنم شما اون آدمی باشید که من لازم دارم. شما که نه قصه‌ای از زندگی‌تون دارید نه دلیلی برای مردن.
+شاید هم این‌طور باشه که شما می‌گید. اما وقتی من از اینجا برم، خودم رو از پله‌های شما میندازم پایین و اون وقت تبدیل به یه قصه میشم. اما شما نمی‌تونید بنویسیدش؛ چون اون‌وقت پای شما به پرونده‌ی مرگ من باز میشه، و شاید پرونده‌ی قصه‌نویسی شما هم همین‌جا بسته بشه.
-من از تهدید کسی که نه توانایی زندگی کردن داره نه توانایی خودکشی، هیچ‌وقت نمی‌ترسم.
+باشه،‌ راست می‌گید، من حتی توانایی تهدید کردن شما رو ندارم. اما شما هم به همون اندازه‌ی من تو کار خودتون ضعیف‌اید. فکر نمی‌کنم تا حالا قصه‌ای نوشته باشید.
-شاید این‌طور باشه؛ شاید تو این چند روز عمرم که باقی مونده، قصه‌ای منتشر نکنم، اما یه روز قصه‌ای می‌نویسم که بعد از مرگم برای همیشه باقی بمونه.
+شاید...شاید...شاید منم یه روز دلیلی برای زندگی کردن پیدا کنم، یا دل و جرئت کافی برای مردن.
-هدف من هم همینه. ما این‌جا فقط گوساله‌ای رو می‌کشیم که به‌اندازه‌ی کافی پروار شده باشه.
+منظورتون چیه؟
-داستان بوعلی سینا و شاهزاده‌ی مجنون رو نشنیدید که خیال می‌کرد گاوه و هیچ غذایی جز علف نمی‌خورد؟ بوعلی لباس قصابی پوشید و با ساطور بالای سر بیمار نشست. گفت من فقط گوساله‌ی پروار می‌کشم، این خیلی لاغره.
+خب؟
-شاهزاده باور کرد و شروع کردن به غذای مقوی خوردن. غذایی که به دستور پزشک دارو هم توش ریخته بودند.
+اما تنها دارویی که به درد من می‌خوره، مردنه.
 -من دارویی برای شما ندارم؛ اما کار من اینه که مطمئن بشم هر کی میاد این‌جا، مردن‌اش بهتر از زنده بودنشه.
+فکر می‌کنید فایده‌ی زنده بودن من بیش‌تر از مردنمه؟
-نمی‌دونم؛ اما دلیلی برای این‌که مردن‌تون بهتر از زنده بودنتون باشه، نمی‌بینم. شاید هیچ‌کدوم فایده‌ای نداشته باشن. نه برای خودتون نه برای دیگران. شما کسی رو دارید که زنده بودن یا مردن‌تون روش تأثیر بذاره؟
+داشتم.
-الان‌ نه؟
+نمی‌دونم.
 -پس بهش فکر کنید. شاید دلیلی برای زندگی کردن یا خودکشی پیدا کنید. اگه خواستید، دوباره بیایید این‌جا و برای من هم تعریف کنید. تا اون موقع مواظب خودتون باشید؛ موقع رفتن احتیاط کنید. پله‌های ما جای خوبی برای مردن نیست. کسایی قبلًا امتحان کردند و حالا برای مردن التماس می‌کنند.

  • ۱۶ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۵۰

در راستای پست قبل،‌ اواخر دی بود که به «مونالیزا» (نام اکانت یک دوست مجازی‌ست) گفتم «به نظرت چطور می‌تونم بپذیرم تموم‌ شدنِ یک چیزِ یک طرفه رو از سمت آدم‌هایی که خیلی عزیز بودند؟» و گفت: نمی‌دونم بقیه چیکار میکنن ولی من یاد و خاطره‌ش رو عزیز نگه می‌دارم. مثل خاکستر جنازه‌ای که می‌ریزنش تو یه ظرف قشنگ و می‌ذارن یه جا از خونه. نیست و نخواهد بود، ولی عزیزه. نیست، ولی یه زمانی بوده و خوشحالم که توی این زندگی تخمی، چیزی رو تجربه کردم که روزی زیبا بوده.» این توصیه را این‌جا فرستادم تا یادم بماند چطور باید با این شعله‌ای که می‌خواهد زندگی را در کام کشد، مواجه شوم.

+ سرشت من همیشه دچار ایرادی اساسی بوده است. از یک سو ناکامی‌ها و ناامیدی‌های فردی و از دیگر سو امیدواری‌ها و تکاپوهای اجتماعی. مثلا اگر پیام دیشب آ. را نمی‌دیدم، می‌خواستم امروز برایتان از «امید» بنویسم.

  • ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۱۶

همان‌طور که دوستان همگی (واقعاً همگی😅) مستحضر هستند، از وقایع این سال یکی هم این بود که ۵ نفر از دوستان سابق نگارنده، از بنده نفرت و کدورتی به حق به دل گرفته‌اند و این البته تا به حال هم ادامه دارد (و احتمالا خواهد داشت). خاطرم هست که بعد از تقلای (البته بهتر بگوییم: تمنای) بخشش، و دریافت پاسخ‌های مردودی، این پرسش برایم مطرح شد که آیا من، اصلا شایستگی بخشیده شدن را دارم؟ و به عبارتی، پرسش در سطح عمومی به این شکل صورت‌بندی می‌شد: «چه‌ کسی شایستگی بخشیده شدن را دارد؟». از آن‌جایی که بنا نیست چرخ را مجددا اختراع کنیم، خواستم بخشی آموزنده و البته، کاربردی، از مقاله‌ی «فضیلت بخشایش» از آقای آرش نراقی (فیلسوف اخلاق) را در این‌جا بیاورم که آن را در صفحات ۱۱۳ و ۱۱۴ کتاب «مدارا و مدنیت» می‌یابید. من این سطور را در عمل حتی‌المقدور انجام دادم و البته به تمامی شکست خوردم :))) اما باشد که شما کامیاب شوید:
«اما فرد تجاوزگر باید کدام شرایط را احراز کند تا به واقع درخور بخشایش شود؟ در این‌جا مایلم به چند ویژگی مهم اشاره کنم:
نخست آن‌که، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است، باید نشان دهد که بر رفتار ظالمانه و تجاوزگرانه‌ای که پیش‌تر مرتکب شده، صحه نمی‌گذارد. یعنی اولا مسئولیت عمل خود را می‌پذیرد، ثانیا به زشتی و ناروایی آن عمل اذعان دارد؛ ثالثا زشتی و ناروایی آن عمل حقیقتا برای او ناخوشایند و آزاردهنده است.
دوم آن‌که، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است، باید حقیقتا از کرده‌ی خود نادم باشد و تاسف خود را از آن‌که عامل چنان رفتار شنیعی بوده است، ابراز کند.
سوم آن‌که فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است، نه فقط در نظر بلکه در عمل و زندگی شخصی خود نیز باید نشان دهد که متحول شده است و وجه تبه‌کارانه‌ی شخصیت خود را پس پشت نهاده است. از جمله پیامدهای این تحول آن است که بکوشد در حد توان، زیان‌ها و آسیب‌هایی را که به واسطه‌ی عمل تبهکارانه‌ی او بر قربانی وارد شده است، جبران کند.
چهارم آن‌که، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید نشان دهد که صمیمانه می‌کوشد وضعیت رنح‌بار قربانی را از زاویه و منظر او بنگرد. او باید روایت قربانی را از واقعه، به دقت و با همدلی و شفقت بشنود. فرد تجاوزگر باید بیاموزد به جهان درون قربانی گام نهد، و جهان را اما این‌بار از پنجره‌ی قربانی (خصوصا پس از آن واقعه‌ی هولناک) بنگرد و بیازماید. بدون شک، کامیابی در این کار مستلزم حدی از همدلی است.
و سرانجام آن‌که، فرد تجاوزگری که طالب بخشایش است باید روایت خود را از واقعه به قربانی عرضه کند، و خصوصاً بکوشد در آن روایت در گام نخست به قربانی خود توضیح دهد که چرا و چگونه مرتکب چنان رفتار شنیعی در حق او شد. اما در گام دوم، روایت تجاوزگر باید نشان دهد که تمام هویت و شخصیت تجاوزگر در آن فعل شنیع خلاصه نمی‌شود. اگرچه آن رفتار شنیع و غیرانسانی، به واقع از او سر زده است، و او شرمسارانه مسئولیت آن عمل را می‌پذیرد، اما او همچنان انسان است، و هویت او را نمی‌توان و نمی‌باید یکسره در آن رفتار خلاصه کرد.»

  • ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۰۳:۳۷